English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 120 (7 milliseconds)
English Persian
rolling hitch گره سه خفت
Other Matches
hitch پیچ وخمیدگی
hitch up اسب را یراق کردن
hitch and go نوعی پاس که گیرنده بجلو می دود و به سمت دیگر می چرخد و باز به جلو ادامه میدهد
hitch up خفت زدن به
to hitch مجانی سوار شدن
to hitch اوتو استاپ زدن
to hitch سرجاده ایستادن و با شست جهت خود را نشان دادن
There is a hitch somewhere. یک جای کار گره خورده است
hitch نوعی پاس که دریافت کننده به جلو می دود و به طرف بیرون بر می گردد
hitch کامل کردن پاس به دریافت کننده
hitch گرفتاری
hitch مانع محظور
hitch گیر
hitch تکان دادن
hitch هل دادن
hitch بستن
hitch انداختن
hitch بند
hitch اتصال
hitch اویختن
hitch خفت
rolling غلطک زنی
rolling صاف
rolling هموار
rolling نیمرخهای فولادی را با عمل نورد تهیه میکنند
rolling نوردیدن
rolling غلتان
rolling غلتنده
be rolling in it <idiom> تو پول غلت زدن
rolling نورد زدن
timber hitch گره وصل کردن زه به شاخه پایین کمان
timber hitch گره تیر
swab hitch bend sheet
hitch-hiked اتواستاپ زدن
midshipman's hitch گره دانشجو
marlinespike hitch گره درفش
marline hitch گره ننوmarlin
last-minute hitch گیریی در لحظه آخر
hitch-hike مفتی سوار ماشین کسی شدن
hitch-hike اتواستاپ زدن
There is a hitch in this project. این طرح یک جایش گیر دارد
hitch-hiker کسیکهدرسرجادهباانگشتشصتخودتقاضایماشینمیکند
towing hitch حالتاتواستاپزدن
hitch pin سوزنگره
cow hitch گروهگاوی
hitch-hiking اتواستاپ زدن
hitch-hiking مفتی سوار ماشین کسی شدن
hitch-hikes اتواستاپ زدن
hitch-hikes مفتی سوار ماشین کسی شدن
hitch-hiked مفتی سوار ماشین کسی شدن
hitch tie گره شستی
hitch tie گره اویزان
hitch kick پرش طول با دو گام برداشتن درهوا و دست بالای سر
clove hitch گره دو خفت
clove hitch نوعی گره
clove hitch بند دو خفت
half hitch گره نیم خفت
half hitch نیم گره
half hitch نیم خفت
buntline hitch گره حلقه
blackwall hitch گره قلاب
hitch kick شوت قیچی
clove hitch گره کشتی بان
rolling ladder نردبانچرخدار
cold rolling عملیاتی که برای افزایش سختی و استکام فولاد روی ان صورت میگیرد
continous rolling نورد دائمی
rolling reserve اماد ذخیره غلطان
tube rolling نورد کاری لوله
get the ball rolling <idiom> شروع چیزی
keep the ball rolling <idiom> اجازه فعالیت دادن
rolling stock گردونههای ریل دار
rolling stock ترنهای روی خط اهن
to be rolling in money <idiom> تو پول غلت زدن [اصطلاح]
rolling pin وردنه
rolling pin تیرک
rolling pins وردنه
rolling pins تیرک
rolling stone <idiom> ستاره سهیل
to keep the ball rolling رشته سخن رانگسیختن پشتش را امدن
rolling plan برنامه غلتان
rolling mass توده غلطان
rolling instability ناپایداری غلطشی
rolling mill دستگاه نورد
rolling barrage سد غلطان اتش
rolling barrage سد اتش غلطان توپخانه
rolling mill ماشین غلتک دار کارخانه شیشه جام
rolling mill کارخانه تولید ورق اهن وفولاد
rolling country زمین پوشیده
rolling friction اصطکاک غلتشی
rolling moment گشتاور غلطشی
log rolling دسته بندی سیاسی که دران همدیگر رابستایندویاری کننداصول نان بهم قرض دادن
head rolling سر چرخش
rolling terrain زمین با پستی و بلندی کم زمین هموار
rolling reserve امادذخیره دم دست وهمیشه حاضر در پای کار
rolling press الت فشاری برای دراوردن نمونههای چاپی
rolling plane صفحه غلطشی
basket hitch tie گره اویزان دو خفتی
hitch one's wagon to a star <idiom> دنبال هدف رفتن
to hitch a lift [ride] from somebody سواری شدن [در خودروی کسی]
loop mill rolling نوردکاری حلقوی
wire rolling mill دستگاه نورد سیم
hot rolling mill نوردکاری داغ
reciprocating rolling process فرایند نوردکاری رفت و امدی
reversed rolling moment گشتاور ناشی از کنترل معکوس در صفحه غلتش
start the ball rolling <idiom> شروع انجام کار
four high rolling stand خان چهار غلطکی
four high rolling stand مقام چهار غلطکی
cold rolling mill دستگاه نورد سرد
corrugated rolling mill دستگاه نورد ورق موجدار
rolling mill engineer مهندس نوردکاری
unbalanced rolling masses بارهای غلطان نامتعادل
rolling mill engineer نوردکار
beam rolling mill نورد کاری تیر
plate rolling mill نوردکاری صفحه
tire rolling mill دستگاه نورد لاستیک
rolling stock cleaning yard میلهچرخندهتمیزکنندهحیاط
armor plate rolling mill دستگاه نورد ورق زرهی
double two high rolling mill دستگاه نورد مضاعف دوبل
To get things moving. To set the ball rolling. To set the wheels in motion. کارها را بجریان انداختن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com