English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
show one's (true) colors <idiom> نشان دادن چیزی که شخص واقعا دوست دارد
Other Matches
He is a show-off. He likes to put on an act. He likes to show off. اهل تظاهر است [اهل نمایش وژست]
colors پرچم ملی
hard colors رنگهای سنگین
principal colors رنگهای اصلی
fundamental colors رنگهای اصلی
blend of colors مخلوطی از رنگ ها
flying colors موفقیت قطعی
flying colors توفیق کامل
flight of colors پرش رنگها
field colors پرچم رزمی پرچم یکانی
with flying colors <idiom> تمامی موفقیتها
field colors پرچم نظامی
complementary colors رنگهای مکمل
chromatic colors رنگهای فامی
To come off with flying colors. روسفید شدن
shift colors تعویض پرچم ناو
harmony in colors هم آهنگی در رنگ ها
primary colors رنگهای نخستین
primary colors رنگهای اصلی
shift colors پرچم را تعویض کنید
I dislike dull colors . رنگهای مات را دوست ندارم
Colors [American English] رنگها
The twins are hardly distinguish between colors. دوقلوها را از همدیگر نمی شد تشخیص داد
true course سمت مسیر جغرافیایی
true course سمت حرکت جغرافیایی ناو یاهواپیما
true course راه حقیقی
true course heading true :syn
true mean میانگین حقیقی
true value مقدار حقیقی
Is it true that. . . ? راست است که ...؟
true راست
true وضعیت منط قی
true حقیقی
true فریور
true ثابت کردن
true راستین
true درست
true حقیقی کردن
true <adj.> درست
true خالصانه صحیح
true راستگو
true واقعی حقیقی
true ثابت
true <adj.> صحیح
true <adj.> مناسب
true <adj.> شایسته
true پابرجا
true life حقیقی وصحیح
true life واقعی
true azimuth گرای حقیقی
true altitude altitude observed
true bill اعلام جرمی که هیئت منصفه در فهر ان صحه گذارند
true born حلال زاده اصیل اصل
true life مطابق زندگی روزمره
true meridian نصف النهار واقعی
true azimuth سمت حقیقی گرای جغرافیایی
true bred اصیل
true basic تروبیسیک
true heading سمت جغرافیایی
true origin نقطه مبداء یا مبنای مختصات جغرافیایی نصف النهار مبداء مختصات جغرافیایی
true pelvis لگن زیرین
true power توان حقیقی
true horizon افق حقیقی عکس یا افق پرسپکتیوی عکس هوایی
true hearted بی ریا
true hearted صمیمی
true copy رونوشت مطابق با اصل
true convergence انحراف جغرافیایی
true convergence سیستم کنترل جغرافیایی یاسیستم مختصات جغرافیایی تقارب حقیقی نصف النهارات
true complement مکمل واقعی
true dip شیب حقیقی
true bearing سمت جغرافیایی
true form فرم واقعی
true complement متمم واقعی متمم مبنایی
true complement مکمل صحیح
true complement متمم واقعی
true heading سمت حقیقی
true bred با تربیت
true heading course true
true he is somewhat stingy.... راست است که اندکی خسیس است ولی ...
ti is true in the rough بطورکلی درست است
true power توان متوسط
it is true that he was sick راست است که او ناخوش بود
true copolymer همبسپار حقیقی
What you say is true in a sense . گفته شما به معنایی صحیح است
true [and accurate] <adj.> از روی صدق وصفا
true complement متمم مبنایی
it is not true that he is dead اینکه میگویند مرده است حق ندارد
true north شمال حقیقی
true north شمال جغرافیایی
true north شمال واقعی
true to one's promise خوش قول
accept as true گاهی پس از accept بمعنی پذیرفتن لفظ of می اورند
accept as true تبصره
accept as true باورکردن
true resistance مقدار مقاومت اهمی
true-blue هوادار دو آتشه
true-blue پیرو متعصب
true vertical قائم واقعی
true resistance مقدارمقاومت حقیقی
true wind باد حقیقی
true variance پراکنش حقیقی
true wind سمت وزش باد
true track تصویر زاویه بین شمال واقعی و مسیر هواپیما روی زمین
true slump نشست واقعی
true score نمره حقیقی
partially true فی الجمله راست
partially true تا یک اندازه راست
true power توان واقعی
true air speed سرعت نسبی هواپیما
true or sternal ribs دندههای حقیقی اضلاع پیوسته به قص
It doesnt ring true to me . به گوشم درست نمی آید
true air speed سرعت حقیقی هواپیما یا سرعت تنظیم شده ان
positive true logic یک سیستم منطقی که در ان ولتاژ کم بیانگر بیت صفر وولتاژ بالا بیان کننده بیت یک میباشد
negative true logic سیستمی منطقی که در ان یک ولتاژ بالا بیان کننده بیت صفرو یک ولتاژ پایین بیان کننده بیت یک میباشد
true false test ازمایش درستی ونادرستی چیزی
a true and accurate report گزارشی درست و دقیق
true or real focus کانون حقیقی
true false questions پرسشهای درست- نادرست
show up <idiom> راحت دیدن
show up <idiom> فاهر شدن ،رسیدن
no-show <idiom> شخصی که جایی را رزرو میکندولی نه آن را کنسل ونه آن را استفاده میکند
show up <idiom> سر و کله اش پیدا می شود
Please show me the way out I'll show you ! لطفا " را ؟ خروج را به من نشان دهید
show off <idiom> پزدادن
whole show <idiom> همه چیز
show-off <idiom> قپی آمدن
no show مسافری که جا برای خودمحفوظ کرده ولی برای سفرحاضر نمیشود
to show f. سرجنگ داشتن
show me شکاک
show نشان دادن
show نمودن
show ابرازکردن
show فهماندن
show نشان
show up سر موقع حاضر شدن
show up حاضر شدن حضور یافتن
show up کسی را لو دادن
show ارائه نمایش
show جلوه
show one out راه بیرون رفتن را به کسی نشان دادن
show me دیر باور
show اثبات
i did it for show برای نمایش یا فاهر ان کاررا کردم
to show f. تسلیم نشدن رام نشدن
to show off نمایش دادن
show-off جلوه دادن
show-off خودنمایی کردن ادم خودنما
show off جلوه دادن
to show up نشان دادن
to show one out راه بیرون رفتن را بکسی نشان دادن
to show one out کسیرا از در بیرون کردن
to show up رسوا کردن لودادن
to show up جلوه گر شدن
to show off خودنمایی کردن
show off خودنمایی کردن ادم خودنما
Theres many a true word spoken in jest . <proverb> در هر مزای یقایقى نهفته است .
Lets suppose the news is true . حالا فرض کنیم که این خبر صحیح با شد
show-offs جلوه دادن
dumb show پانتومیم
dumb show نمایش بااشاره وحرکات
get the show on the road <idiom> شروع کار روی چیزی
galanty show نمایش اشکال بوسیله سایه انداختن
to show compassion دلسوزی کردن
in outward show بصورت فاهر
To show ones mettle . غیرت خود را نشان دادن
The show has been postponed. نمایش عقب افتاده است
show jumping مسابقه پرش با اسب
peep show شهر فرنگ
I'll show you ! just you wait ! حالاخواهی دید ! ( درمقام تهدید )
show-offs خودنمایی کردن ادم خودنما
show one's cards <idiom> برگ آس را رونکردن
dumb show نمایش صامت وبدون حرف
to show somebody up [in a competition] از کسی جلو زدن [در مسابقه ورزشی]
Can you show me on the map where I am? آیا ممکن است به من روی نقشه نشان بدهید که کجا هستم؟
to show compassion رحم کردن
to show somebody up [in a competition] کسی را شکست دادن [در مسابقه ورزشی]
All show and no substance. <proverb> از ظاهر کسی نمی شود به باطنش پی پرد. [ضرب المثل]
steal the show <idiom> دراجرا مورد توجه بودن
show partiality غرض ورزیدن
by show of hands با نشان دادن دست
show someone the door <idiom> خواستن از کسی که برود
outward show نمایش بیرون
to show temper رنجیدن
show your ticket to him بلیط خودراباونشان دهید
show room نمایشگاه
show place جای تماشایی
show one the door کفش کسی را جفت کردن
show one round همه جا را به کسی نشان دادن
show him your ticket بلیط خودرا باو نشان دهید
show him that it is false جای اوکنیدکه اشتباه است
show case ویترین جعبه اینه
show case قفسه جلو مغازه
side show نمایش فرعی
side show موضوع فرعی
to show temper کج خلق شدن
to show ones face فاهریاحاضرشدن
to show ones cards قصد خودرا اشکارکردن
to show one's teeth تهدید کردن
to show one to the door کسیرا تا دم در بردن یارهنمایی کردن
to show one round کسیرا دور گرداندن وجاهای تماشایی راباو نشان دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com