Dictiornary-Farsi | smokey the bear | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 115 (1 milliseconds)

English	Persian
smokey the bear	وسیله تولید کننده دود
smokey the bear	وسیله تولید پرده دود در هلی کوپتر


Other Matches

bear off	برگشتن قایق بسمت مخالف باد
bear on	نسبت داشتن
bear on	مربوط بودن
bear off	off shove
bear out	بیرون دادن
bear out	تمایل اسب به نزدیک شدن به حد خارجی
bear up	برگشتن قایق بسمت باد
i cannot bear him	حوصله او را ندارم
bear out	شل کردن
to bear up	نا امیدنشدن نگهداری کردن
the little bear	دب اصغر
to bear up	تاب اوردن
to bear out	تحمل کردن
to bear out	تاب اوردن
to bear down	برانداختن
to bear down	غلبه کردن بر
to bear away	بردن
to bear away	ربودن
the little bear	خرس کوچک
bear in	تمایل اسب به نزدیک شدن به جانب کناره مسیر یا نرده ها
bear	کسی که اعتقاد به تنزل قیمت کالای خود دارد وبه همین دلیل سعی میکندکه کالای را از طریق واسطه و با تعیین اجل برای تحویل بفروشد
bear	تقبل کردن تحمل کردن
bear	داشتن
bear	زاییدن میوه دادن
bear	تاب اوردن تحمل کردن
bear	درسمت قرار گرفتن در سمت
bear	لقب روسیه ودولت شوروی
bear	برعهده گرفتن
bear	حمل کردن
bear	مربوط بودن
bear	حمل کردن دربرداشتن
bear	در بر داشتن
bear	حاوی بودن
bear	سلف فروشی سهام اوراق قرضه در بورس بقیمتی ارزانتر از قیمت واقعی
bear	: بردن
bear	: خرس
bear	تا شاید در مدت اجل بتواند همان کالا را به قیمت ارزانتر بخرد
bear	بردن
bear	تاثیر داشتن
to bear testimony	شهادت دادن
To bear someone a grudge.	نسبت به کسی غرض داشتن
To bear (put up) with somebody.	با کسی سر کردن (مدارا کردن ؟ ساختن )
to bear witness to	شهادت دادن نسبت به
To be patient. To bear up.	حوصله کردن ( حوصله بخرج دادن )
bear hugs	دو دستی بغل کردن
bear hugs	سخت در آغوش گیری
bear hug	دو دستی بغل کردن
to grin and bear it	سوختن وساختن
bear hug	سخت در آغوش گیری
to grin and bear it	در رنج وسختی بردباری کردن دندان روی جگرگذاشتن
to bear with a person	باکسی ساختن یاسازش کردن
white bear	خرس سفید خرس قطبی
to bear witness	گواهی دادن
to bear witness to	گوهی دادن به
bear leek	والک کوهی
bear's garlic	والک کوهی
bear's garlic	پیاز خرسی
We bear no relationship to each other .	باهم نسبتی نداریم
to bear comparison with	قابل مقایسه بودن با
bear's garlic	سیرخرس
to bear the blame	تقصیر را به گردن گرفتن
bear leek	سیرخرس
bear leek	پیاز خرسی
to bear testimony	گواهی دادن
bear agrudge	غرض ورزیدن
bear's foot	نوعی گیاه خریق که برگ هایی به شکل پا و پنجه ها خرس دارد.
grizzly bear	خرس خاکستری
i alone bear the brunt of it	خدمت انها بر من واجب می اید
it will not bear repeating	جندان زشت است که نمیتوان انرا بازگو کرد
she cannot bear heat	تاب گرما رانمیاورد
bear arms	سلاح به دست گرفتن خود را به خدمت معرفی کردن
she cannot bear heat	طاقت گرما را ندارد
the great bear	دب اکبر
bear witness	شهادت دادن
bear witness	گواهی دادن
bear arms	تحت سلاح رفتن
bear garden	محلی که درانجاخرسها رابجنگ می اندازند
bear a hand	کمک کردن
polar bear	خرس سفید
bear record to	تصدیق یا اثبات کردن
bear testimony	گواهی دادن
bear testimony	شهادت دادن
the lesser bear	دب اصغر
great bear	دب اکبرgrandaunt
the lesser bear	خرس کوچکتر
to bear arms	سربازی کردن
to bear enmity	دشمنی داشتن
to bear enmity	دشمنی ورزیدن
to bear enmity	کینه ورزیدن
to bear fruit	باریا میوه دادن
to bear hard	جفاکردن
to bear hard	زوراوردن
to bear in mind	درنظرداشتن
to bear oneself	حرکت کردن
to bear arms	خدمت نظام کردن
to bear pressure upon	فشار اوردن بر
to bear any one a grudge	به کسی لج داشتن
to bear a sword	شمشیردربرداشتن
to bear a grudge	لج یاکینه داشتن
to bear a meaning	معنی دادن
to bear a loss	ضرردادن
to bear a loss	خسارت دیدن یاکشیدن
cross to bear/carry <idiom>	رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
To bear heavy expenses.	سرب فلز سنگین وزنی است
to bear any customs duties	هر گونه عوارض گمرکی را به عهده گرفتن
Like a bear with a sore head.	مثل گرگ تیر خورده
bear tape shutter gate	دریچه شیروانی شکل
to bear all customs duties and taxes	تمام عوارض گمرکی و مالیات را به عهده گرفتن
to have [or bear] a maximum [minimum] load of something	حداکثر [حداقل] باری را پذیرفتن
He's a good director but he doesn't bear [stand] comparison with Hitchcock.	او [مرد ] کارگردان خوبی است اما او [مرد] قابل مقایسه با هیچکاک نیست.
To bear ( assume , accept ) a responsibility undertook the age of eighty .	مسئولیتی را بعهده گرفتن
To bring pressure to bear . To exert pressure .	اعمال فشار کردن
To bring pressure to bear . To exert pressure .	فشار خون دارد