English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
straight blow ضربه مستقیم در بوکس
Other Matches
straight out رک مستقیما
straight out یکراست
straight out راست حسینی
straight off مستقیما درجلو موج روبه ساحل
straight off یکراست
straight off بلادرنگ
straight off بفوریت
straight عمودی
straight f. پنج برگ ردیف ویکرنگ
straight right راست مستقیم در بوکس
straight راست
straight راسته
straight قسمت مستقیم
straight مستقیما
straight افقی بطورسرراست
straight راحت مرتب
straight بی پرده
straight رک صریح
straight درست
straight مستقیم
straight out بی پرده
Now get this straight. گوشهایت را خوب با ؟ کن ببین چه می گویم
To become straight. راست شدن
straight <adj.> مرتب
straight <adj.> تروتمیز
out of the straight کج
straight away بی درنگ
out of the straight ناراست
straight away روبروی سبد
straight away بی تامل
straight <adj.> منظم
straight out <idiom> آشکارا
out of straight غیرمستقیم
out of straight منحنی
to get straight A's همه درسها را [همیشه] ۲۰ گرفتن
go straight <idiom> آدم درستکاری شدن
straight angle زاویه 081 درجه
put straight مرتب کردن
keep a straight face از خنده خودداری کردن
straight edge شمشه
straight stairs پلکان راست
straight ticket اخذ رای دستجمعی برای نمایندگان یک حزب
straight halving کام و زبانه کردن
straight ball پرتابی در بولینگ که گوی باچرخش مستقیما حرکت میکند
straight bar میل گرد مستقیم
straight edge خط کش
straight edge قد
straight edge کشو
straight dagger کارد
straight face چهره رسمی و بی نشاط قیافه بی تفاوت
straight left چپ مستقیم در بوکس
straight line مستقیم
straight line صاف
straight line یکراست
straight line بخط مستقیم
straight line دارای خط مستقیم
straight line خط مستقیم
straight line پرتو
straight bow کمان راست
straight edge لبه مستقیم
home straight خطمستقیموسطبازی
straight blade تیغهمستقیم
straight flush کارتهایدلاعدادپشتهم
straight jaw گیرهمستقیم
straight ladder نردبانراست
straight position فرم مستقیم
Is my hat on straight? کلاهم راصاف روی سر گذاشتم ؟
He came straight home. صاف آمد خانه
straight rails ریلمستقیم
straight skirt دامنراسته
straight wing بالمستقیم
straight sets فردیکهتمامیستهاراببرد
Keep (go) straight on (ahead). راست برو جلو
straight bet شرطمستقیم
The picture is not straight . عکس کج است ( راست قرار نگرفته )
straight line خط [هندسه] [ریاضی]
straight "A " student دانش آموزی [دانش جویی] که همیشه همه درسها را ۲۰ می گیرد
to come straight to the point <idiom> مستقیما [رک ] به نکته اصلی آمدن
straight arm حریف را با مشت جلو امده ازخود دور کردن
straight from the shoulder <idiom> راست وپوست کنده گفتن ،بیغل غش صحبت کردن
straight-faced خونسرد درونریز
Go straight ahead. مستقیم بروید.
straight eye قزنصاف
shoot straight <idiom> منصفانه رفتار کردن
back straight مستقیمامعکوس
The smoke rose straight up. دود راست رفت بالا
To sit (walk) straight. راست نشستن ( راه رفتن )
straight from the horse's mouth <idiom> درست از خود شخص نقل قول کردن
straight line code کد خط مستقیم
To put things straight(right). کارها را درست کردن
to give one the straight tip محرمانه چیزیرا بکسی خبردادن
straight barrel vault طاق ضربی
straight barrel vault طاق اهنگ طاق گهوارهای
straight run pitch تفاله اولین تقطیر
straight pool billiard بازی مداوم 1/41 بیلیاردکیسهای
To give it straight from the shoulder. مطلبی راصاف وپوست کنده گفتن
straight chain structure ساختار راست زنجیر
straight-up ribbed top سرکشبافتی
straight line coding برنامه نوشته شده برای جلوگیری از استفاده حلقه و انشعاب برای اجرای سریع تر
straight line code کد مستقیم
To give it to someone straight from the shoulder . To tell someonestraight صاف وپوست کنده مطلبی را به کسی گفتن
bevelled steel straight edge فولاد کج بر
He hasnt got a single straight intestine. <proverb> یک روده راست در شکمش نیست .
You cannot make a crab walk straight . <proverb> نمى توان خرچنگ را واداشت منظم و صاف راه برود .
graduated steel straight edge شینه سنجش
Straight hair (road,line). موی ( جاده و خط ) صاف
straight line method of depreciation استهلاک به روش خط مستقیم
to set or put things straight چیزهایاکارهارادرست ومرتب کردن
to blow up ترکیدن
to blow up بادکردن
over blow زیاد دمیدن
blow it (something) <idiom> کوری عصا کش کور دگرشود
blow over <idiom> از خود تمجید کردن ،قوربون خودرفتن
blow-up شکم دادگی
to blow over گذشتن
to blow over تمام شدن
blow-by-blow یک ریز یک گیر
blow up شکم دادگی
blow up شکمدان
blow down داغان کردن
blow down پراندن
blow up عکس بزرگ شده
blow down بافوت درست کردن
blow up انفجار
blow up ترکاندن عصبانی کردن
blow up منفجر کردن
blow in حمله از میان خط
blow برنامه ریزی یک وسیله PROM با داده
blow off شیر تخلیه
blow on باد زدن
blow on فوت کردن
blow out ترکیدن
blow up تغییر یک شکل از یک قالب تصویری کوچکتر به یک قالب تصویری بزرگتر
blow up توقف غیر منتظره یک برنامه به خاطر یک اشتباه یا به دلیل مواخه شدن با شرایطی ازداده که نمیتواند ان را بکارگیرد
blow-up منفجر کردن
blow-by-blow پشت سرهم
blow-by-blow دم بدم
blow by blow یک ریز یک گیر
blow by blow پشت سرهم
blow by blow دم بدم
blow-out جای باد در رفتن
after blow پس دمیدن
at one blow بیک ضربه
at one blow در یک وهله
blow a way بادبرد
blow-up توقف غیر منتظره یک برنامه به خاطر یک اشتباه یا به دلیل مواخه شدن با شرایطی ازداده که نمیتواند ان را بکارگیرد
blow-up تغییر یک شکل از یک قالب تصویری کوچکتر به یک قالب تصویری بزرگتر
blow-up شکمدان
blow-up عکس بزرگ شده
blow-up انفجار
blow-up ترکاندن عصبانی کردن
blow گداختگی
blow out پنچری منفجر شدن
blow دمیدن
blow دمیدن مکش هوا
blow دمیدن پرتاب محکم توپ
by blow ضربت تصادفی
blow out پنجرشدن
blow هدر دادن موقعیت
blow وزش نواختن
blow صدمه
blow ضربت
blow ترکیدن
blow در اثر دمیدن ایجاد صدا کردن
blow وزیدن
blow ناتوانی درانداختن تمام میلههای بولینگ با دو ضربه
blow ضربه
blow over گذشتن
blow over رد شدن
blow over طی شدن
blow ذوب
blow دمیدن هوا
blow جوشیدن
blow out خروج ناگهانی
blow out سوختن انفجار
blow out به خارج دمیدن
blow out انفجار
blow ناتوانی بعلت فشار مسابقه اتومبیلرانی یا نقص فنی
blow-ups عکس بزرگ شده
blow-ups شکمدان
blow-ups انفجار
to blow a fuse فیوزی سوزاندن
blow-ups شکم دادگی
blow-ups تغییر یک شکل از یک قالب تصویری کوچکتر به یک قالب تصویری بزرگتر
blow-drying گیسو را خشک کردن
blow-ups ترکاندن عصبانی کردن
body blow سدیبزرگدربرابررسیدنبههدفی
bottom blow شیر ته دیگ بخار
to give somebody a blow به کسی ضربه زدن
To receive a blow. ضربه خوردن
blow one's own horn <idiom> شکست درچیزی
to blow somebody's mind <idiom> <verb> کسی را کاملا غافلگیر کردن
to blow somebody's mind <idiom> <verb> کسی را شگفتگیر کردن
to blow a horn بوق زدن
Go and blow your nose. برو دماغت رابگیر ( نظافت بینی )
to give somebody a blow به کسی ضربه وارد کردن
To blow ones own trumpet. از خود تعریف کردن
blow-ups منفجر کردن
to blow up dust گرد و خاک به پا کردن
blow-ups توقف غیر منتظره یک برنامه به خاطر یک اشتباه یا به دلیل مواخه شدن با شرایطی ازداده که نمیتواند ان را بکارگیرد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com