English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (12 milliseconds)
English Persian
time trouble تنگی وقت
time trouble کمبود وقت
time trouble ضیق وقت
Other Matches
He is looking for trouble. دنبال شر می گردد
i am sorry to trouble you ببخشید اسباب زحمت شدم
It is no trouble at all. زحمتی ندارد
ask for trouble <idiom> دنبال دردسر گشتن
It wI'll get us into trouble. ما را به درد سر خواهد انداخت
to get into trouble بزحمت افتادن
take the trouble <idiom> ارزش زحمت را داشتن
no trouble زحمتی نیست
trouble ازار
trouble رنجه
trouble مزاحمت زحمت
to get into trouble توی دردسرافتادن
trouble مصدع شدن
trouble دچار کردن اشفتن
trouble رنجه کردن زحمت دادن
trouble ازار دادن
to take trouble to do anything زحمت کردن کاری را بخوددادن
may i trouble you for the salt نمک رابدهید اینطرف
trouble spot کشوریکهدائمادرحالدرگیریونزاعباشد
trouble-free <adj.> بدون زحمت
trouble-free آنچهتولیددردسرنکند
trouble-free <adj.> بدون دردسر
It ilanded him in trouble . آدم کار کشته ای است
I'll trouble you to be quiet. می شود بی زحمت حرف نزنی؟
It is not worth the trouble. بزحمتش نمی ارزد
i wish to spqre you trouble زحمت شما را کم کنم
to cause trouble for oneself برای خود دردسر راه انداختن
may i trouble you for the salt بیزحمت
i thanked him for his trouble برای زحمتی که کشیده بود ازاو سپاس گزاری کردم
agreat d. of trouble دردسر زیاد
trouble shooting رفع اشکال
to get oneself into trouble بزحمت افتادن
trouble shooting رفع گیر
it is not worth the trouble بزحمتش نمیارزد
agreat d. of trouble بسی زحمت
trouble shooting رفع عیب کردن رفع گیر کردن
liver trouble مرض کبد
liver trouble ناخوشی جگر
I took a great deal of trouble over it. روی اینکار خیلی زحمت کشیدم
She is always making trouble for her friends. همیشه برای دوستانش درد سر بوده
May I trouble you to pass the salt please. ممکن است بی زحمت حرف نزنی ( درمقام طعنه )
Looks likes he is asking for trouble . looks like he is sticking his neck out . مثل اینکه سرش به گردنش ( تنش ) زیادی می کند
To make mischief. To stir up trouble. شرراه انداختن
I'll let you know when the time comes ( in due time ) . وقتش که شد خبر میکنم
There is still time before I go. هنوز وقت هست تا اینکه من راه بیفتم.
once upon a time روزگاری
at the same time ضمنا"
Once upon a time . یکی بود یکی نبود ( د رآغاز داستان )
at the same time در ان واحد
One by one . One at a time . یک یک ( یکی یکی )
from time to time <idiom> گاهگاهی
at the same time در عین حال
for the time being <idiom> برای مدتی
do time <idiom> مدتی درزندان بودن
at a specified time در وقت معین یا معلوم
against time رکوردگیری
one at a time یکی یکی
about time <idiom> زودتراز اینها
once upon a time یکی بودیکی نبود
at this time <adv.> درحال حاضر [عجالتا] [اکنون ] [فعلا]
time in ادامه بازی پس از توقف
have a time <idiom> به مشکل بر خوردن
time out <idiom> پایان وقت
while away the time <idiom> زمان خوشی را گذراندن
out of time بیگاه
on time <idiom> سرساعت
in time <idiom> قبل از ساعت مقرر
out of time بیجا
some other time دفعه دیگر [وقت دیگر]
at another time در زمان دیگری
out of time بیموقع
time after time <idiom> مکررا
take one's time <idiom> انجام کاری بدون عجله
behind time بی موقع
It's time وقتش رسیده که
behind time دیر
have a time <idiom> زمان خوبی داشتن
keep time <idiom> زمان صحیح رانشان دادن
keep time <idiom> نگهداری میزان و وزن
time will tell در آینده معلوم می شود
take your time عجله نکن
time is up وقت گذشت
take off (time) <idiom> سرکار حاضر نشدن
There is yet time. هنوز وقت هست.
just in time درست بموقع
what is the time? وقت چیست
mean time زمان متوسط
i time time Instruction
all-time همیشگی
all-time بیسابقه
all-time بالا یا پایینترین حد
to d. a way one's time وقت خودرا به خواب و خیال گذراندن
one-time پیشین
one-time قبلی
one-time سابق
many a time چندین بار
many a time بارها
what is the time? چه ساعتی است
what time is it? چه ساعتی است
just in time روشی درتدارک مواد که در ان کالاهای مورد نظر درست در زمان نیاز دریافت میشود
it is time i was going وقت رفتن من رسیده است
two time دو حرکت ساده
up time زمان بین وقتی که وسیله کار میکند و خطا ندارد.
in time بجا
in time بموقع
in the time to come اینده
in the time to come در
in the mean time ضمنا
in no time خیلی زود
to know the time of d اگاه بودن
to know the time of d هوشیاربودن
to keep time موزون خواندن یارقصیدن یاساز زدن یاراه رفتن وفاصله ضربی نگاه داشتن
four-four time چهارهچهارم
three-four time نت
off time مرخصی
Our time is up . وقت تمام است
old time قدیمی
on time مدت دار
once upon a time روزی
down time مرگ
down time زمان تلف
down time زمان توقف
down time زمان بیکاری
down time وقفه
down time زمان تلفن شده
off time وقت ازاد
At the same time . درعین حال
even time دویدن 001 یارد معادل 5/19متر در01 ثانیه
two-two time نتدودوم
from time to time هرچندوقت یکبار
from time to time گاه گاهی
from this time forth ازاین ببعد
from this time forth زین سپس
from this time forth ازاین پس
for the time being عجالت
some time or other یک روزی
since that time. thereafter. ازآن زمان به بعد (ازاین پس )
mean time ساعت متوسط
f. time روزهای تعطیل دادگاه
What time is it?What time do you have? ساعت چند است
down time مدت از کار افتادگی
against time تایم گیری
time عهد
time ساعتی
time سیگنالهایی که به درستی ارسال داده را همان می کنند
time تایم
there is a time for everything هرکاری وقتی
What have you been up to this time? حالا دیگر چه کار کردی ؟ [کاری خطا یا فضولی]
time زمانی موقعی
time مرورزمان را ثبت کردن
time متقارن ساختن
time مدت
time وقت معین کردن
time out وقفه فاصله
time out ساعت غیبت کارگر
any time <adv.> همیشه
at any time <adv.> درهمه اوقات
time زمانی که طول می کشد تا دیسک چرخان پس از قط ع برق می ایستد
time انتخاب صحیح فرکانس ساعت سیستم برای امکان رودن به رسانههای کندتر و..
time ثیر قرار میدهد
there is a time for everything دارد
time فرصت
time ایجاد پشتیبان خودکار پس از یک مدت زمانی یا در یک زمان مشخص در هر روز
time سیگنال ساعت که تمام قط عات سیستم را همان میکند
time خیر زمانی مشخصی ایجاد کند
time تا نتیجه در صفحه فاهر شود.2-سرعتی که سیستم به درخواستی پاسخ میدهد
time مدت زمان یک کار در سیستم اشتراک زمانی یا چندبرنامهای . زمان یک کاربر یا برنامه یا کار در یک سیستم چند کاره
time زمانی که پیام ها باید پیش از پردازش یا ارسال صبر کنند
time 1-سیگنالی که به صورت پایه برای مقاصد زمان بندی استفاده شود.2-سیگنال پیاپی در اسیلوسکوپ برای جابجا کردن اشعه روی صفحه نمایش
time 1-مدت زمان بین وقتی که کاربر عملی را آغاز میکند
time به موقع انجام دادن وقت نگاهداشتن
time and again بکرات
for the first [last] time برای اولین [آخرین] بار
time فرصت موقع
time دفعه وقت چیزی رامعین کردن
time وقت قرار دادن برای
time and again چندین بار
time روش ترکیب چندین سیگنال به یک سیگنال ترکیبی سریع , هر سیگنال ورودی الگوبرداری میشود و نتیجه ارسال میشود , گیرنده سیگنال را مجدداگ می سازد
time [s] <adv.> دفعه
she is near her time وقت زاییدنش نزدیک است
time گاه
time زمانی که به صورت ساعت , دقیقه , ثانیه و... بیان شود
time اندازه گیری زمان یک عملیات
time زمان
time وقت
any time <adv.> درهمه اوقات
time TIفرمان E
some time یک وقتی
some time مدتی
time تعیین کردن تنظیم کردن زمان بندی کردن
some time or other یک وقتی
specified time وقت معین
time [s] <adv.> بار
all the time <idiom> به طور مکرر
time فرصت مجال
time هنگام
time ایام
time مدروز
any time <adv.> هر بار
at any time <adv.> همیشه
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com