Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
to carry a motion by acclamation
درخواستی
[رأیی]
را بوسیله بله گفتن اکثریت پذیرفتن
Other Matches
to carry a motion
پیشنهادی را اجرا کردن
To carry out . To implement . To carry into action .
عمل کردن
acclamation
رأی گفتاری
[به کسی دادن]
acclamation
اخذ رای زبانی
acclamation
آفرین
[تشویق]
[تحسین]
acclamation
تحسین و شادی
acclamation
تحسین
acclamation
احسنت
acclamation
افرین
approval by acclamation
تصویب به وسیله کف زدن وابراز احساسات این گونه تصویب زمانی مصداق پیدامیکند که مخالف جدی وجودنداشته باشد و طبعا" مسئله شمردن صاحبان اصوات تحسین امیز منتفی است
motion
جنبش
motion
تکان
motion
اشاره کردن
motion
طرح دادن
motion
حرکت
motion
جنب وجوش
motion
پیشنهادکردن
motion
پیشنهاد
to put in motion
در جنبش دراوردن
translational motion
حرکت انتقالی
transitional motion
حرکت انتقالی
to set in motion
بجریان انداختن به جنبش اوردن
to set in motion
راه انداختن
to put in motion
راه انداختن
to put in motion
بکار انداختن
circular motion
حرکت مستدیر
circular motion
حرکت دایرهای
to make a motion
اشاره کردن
to make a motion
پیشنهاد کردن بر ان شدن
compound motion
حرکت مرکب
compound motion
حرکت صلیبی حرکت عرضی و طولی
conrotatory motion
چرخش همسو
constant of motion
ثابت حرکت
to put in motion
بحرکت در اوردن
disrotatory motion
چرخش ناهمسو
drift motion
حرکت سوقی
circular motion
حرکت گردشی
equations of motion
معادلات حرکت
forward motion
جنبش پیشرو
oscillatory motion
نوسان
perpetual motion
حرکت دائم
polar motion
وسیله نشان دادن حرکات قطعات یا مایعات سیال بااستفاده از انرژی مغناطیسی حرکت قطبی
proper motion
حرکت خاص
relative motion
حرکت نسبی
retrograde motion
حرکت رجعی
rotary motion
حرکت دایرهای
rotational motion
حرکت چرخشی
sampling in motion
نمونه برداری در حال انتقال
set in motion
راه انداختن
oscillatory motion
جنبش تاب وار
oscillating motion
حرکت نوسانی
range of motion
دامنه حرکت
harmonic motion
الحان مرکب
harmonic motion
اهنگ مرکبی که از ترکیب چند موج صوتی ساده تر ترکیب شده باشد
harmonic motion
حرکت هماهنگ
helicoidal motion
حرکت پیچی یا مارپیچی
motion analysis
تحلیل حرکات
motion analysis
تجزیه حرکت
motion study
حرکت پژوهی
motion study
مطالعه ی حرکت
motion study
تحرک سنجی
nonliner motion
حرکت غیرخطی
simple motion
حرکت ساده در خط مستقیم یادایره یا مارپیچ
uniform motion
حرکت متشابه
upward motion
حرکت رو به بالا
motion pictures
سینما
ballistic motion
حرکت پرتابی
apparent motion
حرکت فاهری
equation of motion
معادله حرکت
[فیزیک]
to decide on a motion
در مورد تقاضایی تصمیم گرفتن
motion
[politic]
پیشنهاد
To set in motion.
بحرکت ؟ رآوردن
slow-motion
برپیچسرخورنده
motion picture
سینما
wave motion
حرکت موجی
wave motion
انتشار موج
vortex motion
حرکت گردابی
vibrational motion
حرکت راتعاشی
slow motion
کند
slow motion
کند جنبی
slow motion
حرکت کند
slow motion
کند نمایی
wave motion
حرکت موج
newton's laws of motion
قوانین حرکت نیوتن
lagrange's equations of motion
معادلات حرکت لاگرانژ
laws of motion of capitalism
قوانین حرکت سرمایه داری
newton's laws of motion
قوانین حرکت نیوتون
hamilton's equations of motion
معادلات هامیلتونی حرکت معادلات حرکت هامیلتونی معادلات بندادی حرکت
newton's laws of motion
قوانین نیوتون
perpetual motion machine
ماشین خودکار دائمی
perpetual motion machine
ماشین با حرکت دائم
simple harmonic motion
حرکت نوسانی ساده
simple harmonic motion
حرکت هماهنگ ساده
slow motion picture
تصویر با حرکت اهسته
damped harmonic motion
حرکت هماهنگ میرا
horizontal motion lock
دستهتنظیمافقی
time and motion study
بررسی زمان و حرکت
transmission of the rotary motion to the rotor
ناقلحرکتدواریبهقسمتگردندهماشین
main motion
[at a party conference etc.]
دادخواست اصلی
[در همایش حزبی و غیره]
steady state wave motion
حرکت موجی پایا
To get things moving. To set the wheels in motion.
کارها راراه انداختن
Carry the one
[two]
.
یک
[دو]
بر دست.
[ریاضی]
[در جمع یا ضرب دوعدد که حاصلشان دو رقمی باشد]
to carry on
ادامه دادن
carry out
اجرا کردن
carry out
به اجرا در آوردن
carry out
تحقق بخشیدن
Carry the one
[two]
.
یک
[دو]
در ذهن داریم.
[ریاضی]
[در جمع یا ضرب دوعدد که حاصلشان دو رقمی باشد]
carry out
تکمیل کردن
to carry to a
بحساب بردن
carry through
<idiom>
برای کاری نقشهای کشیدن
carry over
<idiom>
برای بعد نگهداری کردن
to carry off
کشتن
to carry off
ربودن
to carry away
ازجادربردن
carry out
جامه عمل پوشاندن
carry out
صورت دادن
carry out
انجام دادن
to carry over
انتقال دادن
carry out
به انجام رساندن
carry out
صورت گرفتن
carry out
واقعیت دادن
carry out
عملی کردن
to carry out
کاربستن
to carry out
اجراکردن
carry out
واقعی کردن
to carry over
منقول ساختن
to carry through
انجام دادن
to carry on
پیش بردن
to carry through
بپایان رساندن
to carry away
ربودن
carry out
انجام دادن
carry
سیگنال مدار جمع کننده برای بیان کامل بودن تمام عملیات وام ها
carry it all
همه رامیدید
carry
نشانه وقوع وام
carry
وام ایجاد شده در وام توسط جمع کننده
carry
عملی که در آن یک وام در جمع کننده تولید وام میکند و همه در یک عمل رخ می دهند
carry
با ارزش ترین رقم وام با کم ارزش ترین محل جمع میشود
carry away
از جا در بردن
carry
وام ایجاد شده در جمع کننده ناشی از سیگنال وام ورودی
carry
زمان لازم برای انتقال یک رقم وام به موقعیت بزرگتر بعدی
carry
انداختن یک یا دو میله بولینگ
carry
انتقال دادن
carry
گذشتن گوی از یک نقطه یا شی ء مسافتی که گوی در هوا می پیماید
carry over
انتقال به صفحه بعد دادن
carry over
انتقال دادن
carry
گرفتن توپ ودویدن برای کسب امتیاز
carry too far
بدرجه جدی رساندن
carry
جبران ضعف یار
carry
حمل غیرمجاز توپ
carry one
ده بر یک
carry
محل ذخیره سازی وام های ایجاد شده در جمعهای موازی به جای ارسال مستقیم
carry away
ربودن
carry
خیر ناشی از جمع کننده در وام ایجاد شده
carry on
ادامه دادن
carry-on
ادامه دادن
carry
رانینگ
carry
حمل ونقل کردن
carry
حمل کردن
carry
بدوش گرفتن
carry
بردن
carry
روپوش پرچم
carry (something) out
<idiom>
گماردن ،قراردادن
carry
تیررسی حالت دوش فنگ
carry out
اجرا کردن
carry all
درشکه یک اسبه وچهارچرخه چنته یا خورجین
carry
تیر رسی داشتن
carry
رقم ناشی از نتیجه زیادی که از عدد پایه استفاده شده بزرگتر است
carry
حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
carry
رقم نقلی
cash-and-carry
نحوه پرداختی که در ان مشتری مبلغ مربوطه راپرداخته و کالا را با خودمیبرد
Could you help me carry my luggage?
ممکن است در حمل اسباب و اثاثیه ام به من کمک کنید؟
cash and carry
نحوه پرداختی که در ان مشتری مبلغ مربوطه راپرداخته و کالا را با خودمیبرد
to carry out a transaction
معامله ای انجام دادن
carry into effect
واقعی کردن
carry into effect
تکمیل کردن
carry ineffect
صورت دادن
carry into effect
صورت دادن
carry ineffect
جامه عمل پوشاندن
carry into effect
جامه عمل پوشاندن
carry ineffect
تحقق بخشیدن
carry into effect
تحقق بخشیدن
carry ineffect
به اجرا در آوردن
carry into effect
به اجرا در آوردن
to carry a weapon
اسلحه ای با خود حمل کردن
carry ineffect
تکمیل کردن
carry into effect
به انجام رساندن
carry ineffect
به انجام رساندن
carry ineffect
انجام دادن
it does not carry the point
مقصودرا نمیرساند
carry into effect
انجام دادن
carry ineffect
اجرا کردن
carry into effect
اجرا کردن
carry ineffect
واقعیت دادن
carry into effect
واقعیت دادن
carry ineffect
واقعی کردن
carry ineffect
عملی کردن
carry into effect
عملی کردن
to carry a weapon
مسلح بودن
to carry a watch
ساعت دربغل گذاشتن
to carry oneself
سلوک کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com