Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 150 (2 milliseconds)
English
Persian
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel any one's pulse
دست زدن
to feel any one's pulse
لمس کردن
to feel any one's pulse
کمان کردن
Search result with all words
To sound someone out . To feel someones pulse .
مزه دهان کسی را فهمیدن
Other Matches
I dont feel well. I feel under the weather.
حالش طوری نیست که بتواند کار کند
pulse
ایمپولز
pulse
تپ
pulse
روش ذخیره سازی صوت در یک قالب دقیق وفشرده که توسط کارتهای صوتی high-end استفاده میشود
pulse
مجموعه متمادی پالسهای مشابه
pulse
اعمال ولتاژ با دوره کوتاه به یک مدار
pulse
دوره کوتاه سطح ولتاژ
pulse
تپش
pulse
ضربان
pulse
نبض
pulse
جهندزدن
pulse
تپیدن
pulse
ضربه
pulse
جهند
pulse
پالس
pulse
پولس
pulse
امواج ضربانی
pulse repetition
تکرار تپش
pulse repetition
تکرار ضربان
pulse regeneration
باز زایی تپش
pulse pressure
فشار نبض
pulse period
تناوب پالس
pulse modulation
مدولاسیون پالس
pulse modulation
تلفیق تپشی
pulse length
درازای تپش
pulse generator
مولد تپش
pulse generator
تپش زا
pulse duration
مدت تپش
pulse dialling
شماره گیری تلفن از طریق ارسال پالسهایی روی خط
pulse counter
ضربه شمار
pulse repetition
تجدید ضربان پی امد ضربان
pulse shape
ریخت تپش
voltage pulse
پالس ولتاژ
thrilling pulse
نبض مختلج
strobe pulse
تپش بارق
rectangular pulse
ضربه مستطیلی
read pulse
تپش خواندن
pulse width
پهنای پالس
pulse width
پهنای تپش
pulse triggering
رها سازی تپش
pulse transmitter
فرستنده پالس
pulse transformer
مبدل ضربه
pulse train
سلسله تپش ها
pulse train
قطار تپشها
transmitted pulse
امواجارسالی
pulse counter
پالس شمار
dial pulse
تپش شماره گیری
data pulse
ضربان داده
disable pulse
تپش ناتوان ساز
heat pulse
پالس حرارتی
flyback pulse
پالس برگشت
clock pulse
تپش زمان سنجی
enable pulse
تپش تواناساز
drive pulse
تپش تحریک
ignition pulse
پالس احتراق
ignition pulse
ضربه احتراق
ignition pulse
ایمپولز احتراق
input pulse
پالس ورودی
input pulse
ایمپولز ورودی
uneven pulse
نبض غیر مستوی
pulse amplifier
تقویت کننده پالس
pulse amplitude
دامنه تپش
pulse converter
مبدل پالس
leaping pulse
نبض غیر مستوی
pulse code modulation
تلفیق رمز تپشی
serrated vertical pulse
ضربه عمودی دندانهای
high power pulse
پالس قوی
ideal rectangular pulse
پالس مربعی ایده ال
high power pulse generator
مولد پالس پرقدرت
feel out
<idiom>
صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
I feel it is appropriate ...
به نظر من بهتر است که ...
feel
احساس کردن
feel
لمس کردن محسوس شدن
How are you?How do you feel?
آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
I feel sorry for her.
دلم برای دخترک می سوزد
to feel sure
خاطر جمع بودن
to feel sure
یقین بودن
we feel
گرسنه مان هست
to feel for another
برای دیگری متاثرشدن
get the feel of
<idiom>
عادت کردن یا آوختن چیزی
i feel
گرسنه ام هست
i feel
گرسنه هستم
feel up to (do something)
<idiom>
توانایی انجام کاری رانداشتن
feel sorry for
<idiom>
افسوس خوردن
to not feel hungry
[to not like having anything]
اصلا اشتها نداشتن
I feel nauseated.
حالت تهوع دارم.
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
I feel like throwing up.
<idiom>
دارم بالا میارم.
feel the pinch
<idiom>
در تنگنای مالی قرار گرفتن
feel the pinch
<idiom>
دچار بی پولی شدن
to feel women up
دستمالی کردن زنها
[منفی]
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
I feel strongly about this.
جدی می گویم.
What do you feel like having today?
امروز تو به چه اشتها داری؟
to feel cold
از سرما یخ زدن
to feel cold
احساس سردی کردن
feel embarrassed
خجالت کشیدن
[در مهمانی]
feel awkward
خجالت کشیدن
[در مهمانی]
to feel women up
عشقبازی کردن با زنها
[بدون رضایت زن]
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel cold.
سردم است
i feel sleepy
خوابم میاید
To feel attached to someone .
به کسی دل بستن
i feel sleepy
خواب الود هستم
I feel sleepy.
خوابم می آید
where do you feel the pain
کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
to feel strange
گیج بودن
to feel strange
ناراحت بودن
to feel strange
خود را غریب دیدن
to feel secure
مطمئن شدن
to feel sick
حال تهوع داشتن
to feel sick
قی کردن
to feel queer
گیج بودن
to feel queer
بی حال بودن
to feel after any thing
جستجو کردن
I feel pity (sorry) for her.
دلم بحالش می سوزد
I feel warm .
گرمم شده
to feel secure
مطمئن بودن
i do not feel like working
کار کردن ندارم
i do not feel like working
حال
I feel like a fifth wheel.
من حس می کنم
[اینجا]
اضافی هستم.
ido not feel my legs
نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
to feel on top of the world
تو آسمون ها بودن
[نشان دهنده خوشحالی]
I feel relieved because of that issue!
خیال من را از این بابت راحت کردی!
i sort of feel sick
یک جوری میشوم
i sort of feel sick
مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
If you don't feel like it, (you can) just stop.
اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
i feel wather you and I'm sorry about what happened before
معنیش به فارسی
i feel wather and you I'm sorry about what happened before
معنیش به فارسی چی میشه
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
to feel
[a bit]
peckish
کمی حس گرسنگی کردن
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I feel morally bound to …
از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
to look
[feel]
like a million dollars
بسیار زیبا
[به نظر آمدن]
بودن
[اصطلاح روزمره]
To feel on top of the world.
با دم خود گردو شکستن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
I dont feel like work today.
جویای حال ( احوال ) کسی شدن
I feel pins and needles in my foot.
پایم خواب رفته
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home .
اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled
[to feel riled]
آزرده شدن
[عصبانی شدن]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com