English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 175 (9 milliseconds)
English Persian
town planning شهرسازی
Other Matches
planning زمینه سازی
planning سازماندهی نحوه انجام کاری
planning طرحریزی طرح نقشه
planning طراحی
planning <adj.> برنامه ریزی
planning نقشه کشی
overall planning برنامه ریزی کلی
planning طرح ریزی
fire planning طرح ریزی کردن اتش
consolidated planning برنامه ریزی تلفیقی
corporate planning برنامه ریزی شرکت
decentralized planning برنامه ریزی غیر متمرکز
development planning برنامه ریزی توسعه
planning directive دستورالعمل طرح ریزی راهنمای طرح ریزی
optimal planning برنامه ریزی بهینه
directive planning برنامه ریزی هدایت شده
economic planning برنامه ریزی اقتصادی
educational planning برنامه ریزی اموزشی
financial planning برنامه ریزی مالی
national planning برنامه ریزی ملی
manpower planning برنامه ریزی نیروی انسانی
fire planning طرح ریزی اتش
centralized planning برنامه ریزی متمرکز
generalized planning برنامه ریزی تعمیم یافته
imperative planning برنامه ریزی اجباری
rural planning برنامه ریزی روستائی
population planning برنامه ریزی جمعیت
production planning برنامه ریزی تولید
product planning برنامه ریزی محصولات
project planning نقشه کشی ساختمان
regional planning برنامه ریزی منطقهای
sectoral planning برنامه ریزی بخشی
social planning برنامه ریزی اجتماعی
spatial planning امایش سرزمین
state planning برنامه ریزی دولتی
planning system نظام برنامه ریزی
planning staff ستاد طرح ریزی کننده
planning principles اصول برنامه ریزی
optimal planning برنامه ریزی مطلوب
planning comission هیات برنامه ریزی کمیسیون برنامه ریزی
planning cycle دوره برنامه ریزی
planning factor معیارهای طرح ریزی عوامل طرح ریزی
planning guidance راهنمای طرح ریزی راهنمای طرح ریزی فرمانده
planning horizon افق برنامه ریزی
planning horizon مدت برنامه ریزی
planning model الگوی برنامه ریزی
planning organization سازمان برنامه
system planning طرح ریزی سیستم
comprehensive planning برنامه ریزی جامع
career planning طرح ریزی تهیه تخصصهای نظامی
planning permission اجازه عمران و ابادی اراضی
family planning برنامه ریزی خانواده
family planning تنظیم خانواده
adhoc planning برنامه ریزی روزمره
agricultural planning برنامه ریزی کشاورزی
career planning طرح ریزی مشاغل
centeralized planning برنامه ریزی متمرکز
central planning برنامه ریزی مرکزی
production planning and control برنامه ریزی و کنترل تولید
material requirements planning برنامه ریزی نیازمندیهای کالا
materials requirements planning برنامه ریزی مواد مورد نیاز
medium term planning برنامه ریزی میان مدت
basic planning guide راهنمای اولیه طرح ریزی
military planning process مراحل طرح ریزی نظامی
multi level planning برنامه ریزی چند سطحی
planning programming budgetting system
production resource planning برنامه ریزی منابع تولید
planning programming budgetting نظام برنامه ریزی بودجه برنامهای
short run planning برنامه ریزی کوتاه مدت
central planning team تیم طرح ریزی مرکزی
family planning programs برنامههای تنظیم خانواده
financial planning system سیستم برنامه ریزی مالی
long run planning برنامه ریزی بلند مدت
inter sectoral planning برنامه ریزی بین بخشی
town خرده شهر
town شهر
town شهر کوچک قصبه حومه شهر
town شهرک
town قصبه
go to town <idiom>
town شهرک
the town گردش وسیاخت درشهر
new town شهرتازهسازیکهبتدریجدرحالصنعتیشدنباشد
town شهر کوچک
town شهر
Get out of town! <idiom> شوخی میکنی؟ [اصطلاح روزمره]
It's all over town. <idiom> این خبر درشهر پراست.
Get out of town! <idiom> جدی می گی؟ [اصطلاح روزمره]
town شهر کوچک
out of town بیرون شهر
from out of town از بیرون [از]
from out of town از خارج [از شهر]
small-town شهرستانی
small-town کم سروصدا
boom town شهرصنعتیشده
Road Town توانائیدرقضاوتعادلانه
small-town وابسته به شهرهای کوچک
shanty town بیغوله
Company town شهرک کارگران
shanty town کوخگاه
shanty town حصیرآباد
home town زادشهر
home town خاستگاه
home town زادگاه
home town شهر موطن
There are not many amusements in this town. دراین شهر تفریحات زیادی وجود ندارد
The town has a European look. این شهر قیافه اروپایی دارد
To be the talk of the town. سرزبانها افتادن
They searched the whole town . تمام شهر را گشتند ( جستجو کردند )
to live out of town در بیرون از شهر زندگی کردن
to work out of town در حومه [بیرون] شهر کار کردن
Is there a bus into town? آیا اتوبوس برای شهر هست؟
country town شهرستان
provincial town شهرستان
shanty town گدامحله
I am a strange in this town. دراین شهر غریب هستم
She is the talk of the town . همه راجع به او ( پشت او ) صحبت می کنند
George Town نام محلهای در شهر واشنگتن در آمریکا
George Town بندر جرج تاون
county town شهر مقراستاندار
town criers جارچی
assize town شهر مقر دادگاه جنایی
county town حاکم نشین استان
corporate town شهری که حقوق بلدی داردومیتواندشهرداری داشته باشد
dry town شهری که فروش نوشابه دران ممنوع است
he has a fine p in the town اوخانه خوبی در شهر دارد
in the navel of the town در ناف شهر
man about town مرد فعال اجتماعی وجهانی
town halls عمارت شهرداری
post town شهری که پستخانه مستقل دارد
town crier جارچی
town houses خانه شهری
town hall تالار شهرداری یا فرمانداری
town hall کاخ شهرداری
town hall عمارت شهرداری
town hall تالار انجمن شهر
town halls تالار شهرداری یا فرمانداری
town halls کاخ شهرداری
town halls تالار انجمن شهر
ghost town شهر متروک
town house خانه شهری
town house گدا خانه دارالمساکین
principal town شهر عمده
Cape Town بندر کیپ تاون
to patrol a town برای پاسبانی دورشهر گشتن
to patrol a town شهری را گشت زدن
town council انجمن شهر
town council انجمن شهرداری
the outskirts of the town حومه شهر
town fog نوعی مه یخ مانند که دردرجه حرارت خیلی پایین تولید میشود و معمولا درشهرهای پر جمعیت دیده میشود
town manager شهردار انتصابی
test town شهرمورد نمونه گیری
test town شهر مورد ازمایش
town meeting انجمن شهری
satellite town پیراشهر
we fixed in the town در شهر ماندیم
w kilometres of the town در2 کیلومتری شهر
town houses گدا خانه دارالمساکین
town wall باروی شهر
town planner مهندس شهرساز
town meeting انجمن بلدی شورای شهری
town clerk کارمند شهرداری یافرمانداری
He cried the news all over the town . با داد وفریاد خبررا ؟ رشهر پرکرد
to paint the town red مستی کردن اشوب کردن
paint the town red <idiom> اوقات خوشی داشتن
A single town and two different rates!. <proverb> یک شهر و دو نرخ؟!.
Which bus goes to the town centre? کدام اتوبوس به مرکز شهر میرود؟
Can I drive to the centre of town? آیا می توانم تا مرکز شهر با ماشین بروم؟
We painted the town red . تمام شهر را گشتیم ( تماشا کردیم )
man a bout town ادم بیکاری که همیشه به باشگاه و نمایشگاههای شهر میرود
small country town شهرستان کوچک
to paint the town red عربده کردن
The town is famous for its hot springs . این شهر بدلیل چشمه های آبگرمش شهرت دارد
He is a bih shot ( noise ) in this town . جزو کله گنده های شهر است
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com