Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
transmitter signal element timing
زمان گیری عنصر سیگنال فرستنده
Other Matches
signal element
عنصر علامتی
transmitter
دستگاه فرستنده
transmitter
راوی
transmitter
وسیلهای که سیگنال ورودی را می گیرد , پردازش میکند
transmitter
فرستنده رادیویی
transmitter
انتقال دهنده
transmitter
منتقل کننده مخابره کننده
transmitter
فرستنده
transmitter
فرافرست
transmitter
فرستند
transmitter
دهنی
timing
تنظیم سرعت چیزی
timing
تنظیم وقت
timing
زمان گیری
timing
زمان بندی
timing
تنظیم
timing
زمان سنجی
timing
تنظیم زمان عمل کردن موتور
timing
زمان عمل کردن
timing
تنظیم زمان احتراق موتور
timing
زمان احتراق
timing
برنامه ریزی زمانی
intermediate transmitter
فرستنده واسطه
pulse transmitter
فرستنده پالس
telephone transmitter
دهنی
telephone transmitter
میکروفن تلفن کپسول دهنی
amateur transmitter
فرستنده اماتور
jamming transmitter
فرستنده پارازیت
noise transmitter
فرستنده پارازیت
intermediate transmitter
فرستنده میانی
microwave transmitter
انتقالریزموج
breasted transmitter
میکروفونی که به گردن اویخته میشود
control transmitter
دستگاههای همگرد
emergency transmitter
فرستنده اضطراری
directional transmitter
فرستنده جهت دار
spark timing
میزان کردن جرقه
timing belt
تسمهتیمینگ
timing device
وسیله
timing device
ساعتی
ignition timing
میزان کردن جرقه
interrupter timing
میزان کردن جرقه
injection timing
تنظیم مقدار تزریق
valve timing
تنظیم سوپاپ اتومبیل
valve timing
زمان بندی سوپاپ
advanced timing
ادوانس
magneto timing
میزان کردن مگنت
attack timing
زمان بندی تک
timing chart
نمودارتنظیم وقت
timing diagram
نمودار تنظیم وقت
timing disc
علامت حک شده روی موتورپیستونی برای کمک به تعیین دقیق وضعیت زاویهای میل لنگ به منظور زمان بندی صحیح کارکرد موتور
timing gear
چرخ دنده میل بادامک
timing track
شیار تنظیم وقت
ultrashort wave transmitter
فرستنده موج خیلی کوتاه
long wave transmitter
فرستنده موج بلند
radio telephone transmitter
فرستنده تلفن بیسیم
automatic timing advance
تنظیم کننده خودکار
element
یک عنصر منحصر به فرد داده در آرایه
element
دروازه یا ترکیبی از دروازه ها
element
کوچکترین واحد پایه برای ارسال داده دیجیتال
element
کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ یا شدت آن قابل کنترل است
element
که ازقسمتهای مشابه بسیار تشکیل شده است
element
یک شماره ازخانه ماتریس یا آرایه
one element
تابع منط قی که در صورت درستی ورودی خروجی درست میدهد
element
عامل اصلی محیط طبیعی
element
عنصر اساس
element
جوهر فرد
element
جسم بسیط
element
اعضا
[مجموعه]
[ریاضی]
out of one's element
<idiom>
جایی که به شخص تعلق ندارد
in one's element
<idiom>
شرایطی که به شکل طبیعی به سمت شخص بیاید
element
اصل
element
محیط طبیعی اخشیج
element
رکن
element
المان
element
جزء
element
اساس
element
رکن اساس جزئی از یک قسمت یایکان
element
عنصر عملیاتی
element
عنصر
element
سازه برقی
element
عامل
identity element
عنصر یکسانی
image element
نقطه تصویر
heating element
المان یا عنصر حرارتی
inverse element
عنصر وارون
tubular element
جسملوله
transition element
عنصر واسطه
primordial element
عنصر ازلی
logic element
عنصر منطقی
trace element
عنصر کم مقدار
guest element
عنصر کم مقدار
to p an element to a word
جزئی از سر واژهای دراوردن
data element
عناصر اطلاعات
delay element
عنصر تاخیری
electronic element
عنصر الکترونیکی
electronic element
بخش الکترونیکی قسمت الکترونیکی
element area
سازه تصویر
element of battery
الکترد پیل
element of construction
سازک
embarkation element
یکان مخصوص کمک به بارگیری یا سوار شدن
essential element
رکن
exclusive or element
عنصر یای انحصاری
data element
جزئیات اطلاعات
filter element
المنت فیلتر
fuse element
واحد فیوز
data element
عنصر داده
threshold element
عنصر استانهای
primitive element
عنصر اولیه
print element
عنصر چاپ
processing element
عنصر پردازشی
task element
عنصر اجرای عملیات
purchase element
نیروی منتجه
purchase element
عامل منتجه بار نهائی
tactical element
یکان رزمی یکان تاکتیکی
service element
عنصری از نیروهای مسلح که در عملیات شرکت دارد
service element
عنصرشرکت کننده در عملیات عنصرخدماتی
service element
عنصر اداری
shunt element
عنصر موازی
tactical element
عنصر تاکتیکی
symmetry element
عنصر تقارن
structural element
بخش سازهای
stop element
عنصر ایست
start element
عنصر شروع
positive element
سازه مثبت
picture element
عنصر تصویر
logic element
عنصر لاجیک
test element
حروف و اعداد ازمایش مدار
test element
دستگاه ازمایش کننده عنصر ازمایش مدار
nand element
عنصر نقیض و
test element
وسیله ازمایش
negative element
سازه منفی
task element
یکی از عناصر ناوگان ماموراجرای یک ماموریت
orbital element
عناصر مداری
parasitic element
جزء غیرفعال
passive element
جزء غیرفعال
passive element
عنصرغیرفعال
passive element
یکان غیر فعال
picture element
سازه تصویر
task element
قسمت مامور اجرای عملیات
picture element
کوچکترین واحد یا نقط ه روی صفحه نمایش که رنگ و شدت روشنایی آن قابل کنترل است
tracer element
عنصر ردیاب
active element
عنصر کنشی
active element
عنصر فعال
chemical element
عنصر شیمیایی
active element
مولفه موثر
active element
عنصر عامل
active element
عنصر عمل کننده
passive element
عنصر غیرعامل
aqueous element
عنصر ابی
alloying element
عنصر الیاژ
coincidence element
مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
bemetallic element
بی متال
code element
عنصر رمز
abundant element
عنصر فراوان
abiotic element
عنصر بیجان
abiotic element
عنصر نازیوه
coupling element
عنصر پیوست
coupling element
عنصر اتصال
absorbing element
عنصر جذب
alloying element
عنصر الیاژی
bimetallic element
زوج فلز
accommpanying element
عنصر همراه
biotic element
عنصر زیستی
mental element of crime
عنصر روانی جرم
metal cutting element
عنصر براده برداری
fire support element
عنصرهماهنگ کننده پشتیبانی اتش
finite element method
روش المان محدود
horizontal arch element
حلقه افقی قوس
acid forming element
عنصر اسیدساز
acid forming element
عنصر اسیدی
physical element of crime
عنصر مادی جرم
air defense element
عنصر پدافند هوایی
airlift control element
عنصر کنترل ترابری هوایی عنصر کنترل حمل و نقل هوایی
fire support element
عنصر پشتیبانی اتش
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.
موقع شناس بودن
arresting system purchase element
وسیله ضربه گیر سیستم مهار هواپیما
field alterable control element
یک تراشه که در بعضی سیستمها بکار می رود و به استفاده کننده اجازه میدهدتا ریز برنامه نویسی کند
r y signal
پیام روشنایی ار ایگرگ
q signal
پیام کیو
b y signal b y
پیام روشنایی ب- ایگرگ
signal
پاس ولتاژ رسانه جانبی ارسالی به pcu برای در خواست توجه
signal
اختلاف بین توان سیگنال ارسالی و اختلال روی خط
signal
سیگنال
signal
نشان
signal
هرچیز حامل اطلاعات سیگنال
signal
سیگنال علامت دادن
signal
ارسال پیام به کامپیوتر
signal
1-حالت موج تولید شده آنالوگ یا دیجیتال برای انتقال اطلاعات .2-پیام کوتاه برای انتقال کدهای کنترلی
signal
کوچترین واحد پایه برای ارسال داده دیجیتال
signal
پردازش سیگنال برای دستیابی به اطلاعات درون آنها
signal
شماره محل بیت ها با محتوای مختلف در دو کلمه داده
signal
تبدیل یا ترجمه سیگنال برای دستیابی به اطلاعات درون آنها
signal
تبدیل یا ترجمه سیگنال به صورتی به توسط وسیله قابل قبول باشد
signal
علامت
signal
علامت دادن
signal
نشانه
signal
پیام
signal
علایم مخابراتی مخابرات
signal
خبردادن
signal
با اشاره رساندن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com