Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
unique in every sense of the word
از هر نظری بی مانند
Other Matches
In what sense are you using this word ?
این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
in the p sense of the word
بمعنی واقعی کلمه
The sense of this word is not clear .
معنی و مفهوم این کلمه روشن نیست
She is a perfect lady . She is a lady in the full sense of the word .
خانم به تمام معنی است
To have a good sense of timing . To have a sense of occasion j.
موقع شناس بودن
unique
یکتا
unique
آنچه با هر چیز دیگر متفاوت است
unique
مجموعه حروفی که برای تشخیص بین منابع مختلف کتاب چند رسانهای به کار می رود
unique
بی مانند
unique
تنها
unique
بیتا
unique
بی همتا
unique
بیمانند بی نظیر
unique
یگانه
unique
فرد منحصر به فرد
unique
منحصر بفرد
His word is his bond. HE is a man of his word.
حرفش حرف است
He is a man of his word . He is as good as his word .
قولش قول است
absolutely unique
احد
unique variance
پراکنش یگانه
unique solution
راه حل یگانه
He is unique in the world.
توی دنیا تک است
unique solution
جواب منحصر بفرد
unique solution
راه حل منحصر بفرد
unique pearl
دریتیم فریده
unique factor
عامل یگانه
in a sense
تا اندازهای
to take the sense of
مزه دهن
sense
روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sense
زمانی که RAM از حالت خواندن به نوشتن می رود
sense
آزمایش وضعیت یک وسیاه یا قطعه الکترونیکی
sense
دریافتن
to take the sense of
چشیدن
in a sense
از یک جهت
in a sense
تاحدی
to take the sense of
استمزاج کردن
sense
هوش شعور
in this sense
<adv.>
بدلیل آن
in this sense
<adv.>
از انرو
in this sense
<adv.>
از این جهت
in this sense
<adv.>
از اینرو
in this sense
<adv.>
درنتیجه
in this sense
<adv.>
از آن بابت
in this sense
<adv.>
متعاقبا
in this sense
<adv.>
بنابراین
in this sense
<adv.>
به این دلیل
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
sense
حس مشترک
sense
حس احساس
sense
حس
sense
دریافتن جهت
sense
حس کردن
sense
پی بردن
sense
احساس کردن
sense
حس تشخیص مفهوم
sense
مفاد
sense
شعور معنی
sense
حواس پنجگانه
sense
هوش
sense
ادراک
sense
معنی مفاد مدلول
sense
شعور هوش
sense
مصداق
sense
احساس
good sense
عقل سلیم
time sense
حس زمانی
it does not make sense
معنی نمیدهد
good sense
شعور
grammatical sense
معنی دستوری
systemic sense
حس احشایی
sense datum
امر محسوس وقابل تحلیل
sense datum
شیی محسوس
to talk sense
حرف حسابی زدن
mystic sense
معنی پوشیده
visceral sense
حس احشایی
the sense of sight
حس بینایی یا باصره
sense switch
گزینهء احساس
obstacle sense
حس مانع یابی
sense probe
مکانیسم ورودی که نقاط حساس روی یک صفحه نمایش را فعال کرده و درنتیجه برای یک کامپیوترورودی تهیه کند
vibration sense
حس ارتعاش
sense oriented
حس گرا
pressure sense
حس فشار
sense of pressure
حس فشار
sense organ
اندام حسی
sense organ
عامل احساس
sense organ
عضو حس
sense of rotation
جهت دوران
sense switch
سوئیچ حساس کنسول کامپیوتری که ممکن است یک برنامه برای پاسخ گیری به ان سیگنال بفرستد
sense winding
سیم پیچ احساس
sense of duty
حس وفیفه شناسی
literal sense
معنی لغوی
temperature sense
حس دما
sense amplifier
تقویت کننده حسی
mark sense
نشان دریاب
mark sense
نشان گذار
static sense
حس تعادل
moral sense
حس تشخیص خوب و بد
sense wire
سیم احساس
mystic sense
معنی رمزی
sense line
خط احساس
sense modality
اندام حسی
sense of humor
شوخ طبعی
make sense
<idiom>
معقول به نظر رسیدن
chemical sense
حس شیمیایی
common sense
عقل سلیم
carrier sense
detect collision accesswith multiple دستیابی چندتایی با کشف تلاقی
common sense
قضاوت صحیح حس عام
What you say is true in a sense .
گفته شما به معنایی صحیح است
common sense
حضور ذهن
sense of trust
حس اعتماد
sense of duty
<adj.>
وظیفه شناسی
sense of humour
شوخطبع
horse sense
<idiom>
pain sense
حس درد
horse sense
شعور حیوانی شعور ذاتی وطبیعی
artistic sense
ذوق هنری
sixth sense
قوه ادراک
You wouldnt be here if you had any sense
اگر عقل حسابی داشتی اینجانبودی
road sense
کلمه
figurative sense
معنی مجازی
external sense
حس برونی
road sense
جنسی
sixth sense
حس ششم
cutaneous sense
حس پوستی
This is more like it. Now this makes sense.
حالااین شد یک چیزی
common sense
عرف
He cant take a joke . he has no sense of humour.
شوخی سرش نمی شود
Now you are talking. That makes sense.
حالااین شد یک حرف حسابی
mark sense reader
نشان خوان
He is not too educated, but has plenty of horse sense .
تحصیلات چندانی ندارد ولی فهم وشعور دارد
There is no point in it . It doest make sense . It is meaningless.
معنی ندارد ! ( مورد و مناسبت ندارد )
to say a word
حرف زدن
word
کلمه
a word or two
چند تا کلمه
[برای گفتن]
word
اطلاع
word for word
<adv.>
کلمه به کلمه
word for word
<adv.>
نکته به نکته
word for word
<adv.>
مو به مو
have a word with
<idiom>
بطورخلاصه صحبت ومذاکره کردن
in a word
<idiom>
به طور خلاصه
All you have to do is to say the word.
کافی است لب تر کنی
I want to have a word with you . I want you .
کارت دارم
to word up
کم کم درست کردن کم کم رسانیدن
word for word
طابق النعل بالنعل
Could I have a word with you ?
عرضی داشتم (چند کلمه صحبت دارم )
to word up
کم کم برانگیختن خردخردکوک کردن
May I have a word with you?
ممکن است دو کلمه حرف با شما بزنم ؟
Take somebody at his word.
حرف کسی را پذیرفتن ( قبول داشتن )
upon my word
به شرافتم قسم
word for word
کلمه به کلمه
to keep to one's word
درست پیمان بودن
to keep to one's word
درپیمان خوداستواربودن
to keep to one's word
سرقول خودایستادن
say the word
<idiom>
علامت دادن
last word
<idiom>
نظر نهایی
keep one's word
<idiom>
سرقول خود بودن
take my word for it
قول مراسندبدانید
that is not the word for it
لغتش این نیست
the last word
سخن اخر
the last word
ک لام اخر
the last word
سخن قطعی
the last word
حرف اخر
get a word in
<idiom>
یافتن فرصتی برای گفتن چیزی بقیه دارند صحبت میکنند
word for word
تحت اللفظی
in a word
خلاصه
word
واژه
word
بخشهای داده مختلف در کامپیوتر به شکل گروهی از بیت ها که در یک محل حافظه قرار دارند
word
موضوع زبان مجزا که با بقیه استفاده میشود تا نوشتار یا سخنی را ایجاد کند که قابل فهم است
word
سیستم در برنامه کاربردی ویرایش یا کلمه پرداز که در آن لازم نیست اپراتور انتهای خط را مشخص کند, و پیاپی تایپ میکند و خود برنامه کلمات را جدا میکند و به صورت یک متن خط به خط درمی آورد
word
روش اندازه گیری سرعت چاپگر
word
تقسیم کلمه در انتهای خط , که بخشی از کلمه در انتهای خط می ماند و بعد فضای اضافی ایجاد میشود و بقیه کلمه در خط بعد نوشته میشود
word
تعداد کلمات در فایل یا متن
in a word
خلاصه اینکه مختصرا
i came across a word
بکلمه ای برخوردم
in one word
خلاصه
keep to one's word
سر قول خود بودن
at his word
بحرف او
last word
حرف اخر
last word
اتمام حجت
last word
بیان یا رفتار قاطع
at his word
بفرمان او
in one word
خلاصه اینکه مختصرا
not a word of it was right
یک کلمه انهم درست بود
word
مشابه 10721
word
عبارت
say a word
سخن گفتن
say a word
حرف زدن
word
حرف
word
واژه سخن
word
گفتار
word
لفظ
word
لغت
to say a word
سخن گفتن
word
پیغام خبر
word
قول
word
نشانه شروع کلمه در ماشین با طول کلمه متغیر
word
زمان لازم برای ارسال کلمه از یک محل حافظه یا وسیله به دیگری
word
بالغات بیان کردن
word
لغات رابکار بردن
word
فرمان
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com