Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (12 milliseconds)
English
Persian
word processor
کلمه پرداز
Search result with all words
communicating word processor
پردازنده کلمه یا ایستگاه کاری که قادر به ارسال و دریافت داده است
dedicated word processor
کلمه پرداز اختصاصی
processor dtate word
کمله وضعیت پردازشگر
stand alone word processor
کلمه پرداز خودکفا
Other Matches
He is a man of his word . He is as good as his word .
قولش قول است
His word is his bond. HE is a man of his word.
حرفش حرف است
processor
پردازندهای که ارتباطات دادهای از قبیل DAM و توابع کنترل خطا را کنترل میکند
processor
استفاده از چندین کامپیوتر کوچک در ایستگاههای کاری مختلف به جای یک کامپیوتر مرکزی
processor
کامپیوتر کوچک برای کار کردن با لغات , تولید متن , گزارش , نامه و...
processor
پردازنده جانبی مخصوص
processor
پردازنده مخصوص مثل پردازنده آرایهای یا عددی که میتواند برای بهبود کارایی با پردازنده اصلی کار کند
processor
ریزپردازنده جدا در سیستم که حاوی توابع خاصی تحت کنترل پردازنده مرکزی است
processor
کلمهای که حاوی تعدادی بیت وضعیت مثل پرچم رقم نقلی , صفر و سرریز است
processor
ساخت CPU با اندازه کلمه بزرگ با وصل کردن پلاکهای با اندازه کلمه کوچکتر به هم
processor
وسیله سخت افزاری یا نرم افزاری که قادر به تغییر داده طبق دستورات است
processor
سیستم کامپیوتری با دو پردازندهه برای اجرای سریع تر برنامه
processor
پردازندهای که عملیات ریاضی و منط قی را کد گشایی و اجرا میکند طبق کد برنامه
processor
وارد کردن داده توسط اپراتور که توسط کامپیوتر اجرا میشود
processor
که طبق سرعت پردازنده و نه رسانه جانبی تنظیم شده است
processor
ارسال سیگنال ورودی به پردازنده , بررسی درخواست توجه که باعث توقف آنچه در حال اجرا است میشود و به رسانه فراخوان پاسخ میدهد
processor
سیستم کامپیوتری یا الکترونیکی برای پردازش تصویر
processor
تقسیم کننده سیگنال که توسط ریز پردازندهای در شبکه کنترل میشود
processor
پردازندهای که از حافظه جانبی استفاده میکند
processor
به صورت همزمان همزمان کار کند
processor
کامپیوتری که میتواند روی چندین آرایه داده برای عملیات ریاضی خیلی سریع
processor
عمل کننده
i/o processor
پردازنده ورودی و خروجی
processor
تکمیل کننده
processor
تمام کننده
processor
پردازنده
processor
پردازشگر
processor
عمل اورنده
processor
پردازندهای که بین منبع ورودی و کامپیوتر مرکزی است , کار آن پردازش داده دریافتن برای کاهش بار کاری کامپیوتر اصلی است
processor
برنامه که از یک زبان به کد ماشین ترجمه میکند.
communications processor
پردازنده مخابراتی
macro processor
پردازشگرماکرو
command processor
سیستم عامل فرمانی
down line processor
پردازندهای که در ترمینال یک شبکه ارتباطات قرار دارد وانتقال داده را اسان میکند
macro processor
درشت پردازشگر
language processor
زبان پرداز
central processor
پردازشگر مرکزی
language processor
پردازشگر زبان
communications processor
پردازشگرارتباطات
parallel processor
موازی پرداز
parallel processor
پردازنده موازی
data processor
پردازنده داده ها
data processor
داده پرداز
post processor
پس پردارنده
array processor
پردازشگر ارایه
post processor
پس پرداز
continuous processor
دستگاه چاپ متوالی عکس چاپ کننده مداوم عکس
peripheral processor
پردازشگر جنبی
central processor
پردازنده مرکزی
centarl processor
unit processing central
satellite processor
پردازشگر پیرو
associative processor
پردازنده انجمنی
attached processor
ریز پردازنده جدا در سیستم که تحت کنترل واحد پردازش مرکزی توابع خاصی را انجام میدهد
attached processor
پردازنده الصاقی
vector processor
پردازنده برداری
food processor
اجزایمخلوطکن
processor bound
اشاره به فرایندهایی میکندکه به محض استفاده از واحدپردازش مرکزی جهت اجرای پردازش یا محاسبه حقیقی سرعتش کم میشود
front end processor
پردازشگر جلو و انتها پردازشگر نهایی
input output processor
پردازنده ورودی- خروجی پردازشگر ورودی- خروجی
sound digitizing processor
گزارهصدایکامپیوتری
data communications processor
پردازنده ارتباطات داده ها
bit slice processor
روش معماری ریزپردازنده ها
raster image processor
پردازشگر تصویر شبکهای
bit slice processor
پردازشگر قطعه بیتی
back end processor
پردازنده کمکی تک منظوره
last word
اتمام حجت
have a word with
<idiom>
بطورخلاصه صحبت ومذاکره کردن
get a word in
<idiom>
یافتن فرصتی برای گفتن چیزی بقیه دارند صحبت میکنند
I want to have a word with you . I want you .
کارت دارم
Could I have a word with you ?
عرضی داشتم (چند کلمه صحبت دارم )
May I have a word with you?
ممکن است دو کلمه حرف با شما بزنم ؟
Take somebody at his word.
حرف کسی را پذیرفتن ( قبول داشتن )
last word
<idiom>
نظر نهایی
say the word
<idiom>
علامت دادن
last word
بیان یا رفتار قاطع
word for word
<adv.>
مو به مو
not a word of it was right
یک کلمه انهم درست بود
word for word
<adv.>
کلمه به کلمه
word for word
<adv.>
نکته به نکته
a word or two
چند تا کلمه
[برای گفتن]
in a word
<idiom>
به طور خلاصه
word
اطلاع
the last word
سخن قطعی
the last word
ک لام اخر
the last word
سخن اخر
that is not the word for it
لغتش این نیست
take my word for it
قول مراسندبدانید
keep one's word
<idiom>
سرقول خود بودن
to say a word
حرف زدن
to say a word
سخن گفتن
say a word
حرف زدن
the last word
حرف اخر
to keep to one's word
سرقول خودایستادن
word for word
طابق النعل بالنعل
word for word
تحت اللفظی
word for word
کلمه به کلمه
All you have to do is to say the word.
کافی است لب تر کنی
upon my word
به شرافتم قسم
to word up
کم کم برانگیختن خردخردکوک کردن
to word up
کم کم درست کردن کم کم رسانیدن
to keep to one's word
درست پیمان بودن
to keep to one's word
درپیمان خوداستواربودن
say a word
سخن گفتن
last word
حرف اخر
word
لغت
in one word
خلاصه اینکه مختصرا
in one word
خلاصه
in a word
خلاصه اینکه مختصرا
word
لغات رابکار بردن
i came across a word
بکلمه ای برخوردم
word
فرمان
at his word
بفرمان او
word
زمان لازم برای ارسال کلمه از یک محل حافظه یا وسیله به دیگری
word
تقسیم کلمه در انتهای خط , که بخشی از کلمه در انتهای خط می ماند و بعد فضای اضافی ایجاد میشود و بقیه کلمه در خط بعد نوشته میشود
word
عهد
at his word
بحرف او
word
مشابه 10721
word
کلمه
word
طول کلمه کامپیوتری که به صورت تعداد بیتها شمرده میشود
word
روش اندازه گیری سرعت چاپگر
word
بالغات بیان کردن
word
قول
word
لفظ
word
گفتار
word
واژه سخن
word
حرف
in a word
خلاصه
keep to one's word
سر قول خود بودن
word
موضوع زبان مجزا که با بقیه استفاده میشود تا نوشتار یا سخنی را ایجاد کند که قابل فهم است
word
سیستم در برنامه کاربردی ویرایش یا کلمه پرداز که در آن لازم نیست اپراتور انتهای خط را مشخص کند, و پیاپی تایپ میکند و خود برنامه کلمات را جدا میکند و به صورت یک متن خط به خط درمی آورد
word
واژه
word
پیغام خبر
word
عبارت
word
بخشهای داده مختلف در کامپیوتر به شکل گروهی از بیت ها که در یک محل حافظه قرار دارند
word
کلمات داده ارسالی در امتداد باس موازی یکی پس از دیگری
word
تعداد کلمات در فایل یا متن
word
نشانه شروع کلمه در ماشین با طول کلمه متغیر
word picture
بیان یا شرح روشن
word salad
سالاد کلمات
word salad
اشفته گویی
word square
جدول کلمات متقاطع
four-letter word
واژهیچهار حرفی
buzz word
لغت بابروز
buzz word
رمز واژه
word wrap
حرکت نشانه گر روی صفحه تصویر کامپیوتر از انتهای یک خط به شروع خط بعدی
word warp
فرمت بندی مجدد پس از حذف ها و اصلاحات ویژگی که درصورت جانگرفتن یک کلمه درخط اصلی ان را به ابتدای خط بعدی می برد سطر بندی
swear-word
فحش
word time
زمان کلمه
word square
acrostic
four-letter word
واژهی قبیح
word order
ترتیب وقوع کلمه در عبارت یا جمله
word deafness
واژه کری
word count
واژه شماری
word choice
کلمه بندی
word book
کتاب لغت
word and deed
گفتاروکردار قول وفعل
word addressable
نشانی پذیری کلمه
word-perfect
یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
word processors
کلمه پرداز
word play
جناس تجنیس جنگ لغتی لغت بازی
word-play
جناس تجنیس جنگ لغتی لغت بازی
to weigh one's word
سخنان خودرا سنجیدن سنجیده سخن گفتن
word fluency
سیالی واژگانی
word process
ویرایش , ذخیره و تغییر متن با کامپیوتر
word perfect
یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
word order
ترتیب واژه ها
word of honour
قول شرف
word of command
فرمان انتصاب
word of command
فرمان نظامی
word mark
علامت کلمه
word mark
نشان کلمه
word length
درازای کلمه
word length
طول کلمه
word hoard
لغت نامه
word frequency
بسامد واژگانی
to stick to one's word
سر قول خود ایستادن
word book
کتاب لغت
word book
واژه نامه
word choice
بیان
word choice
جمله بندی
A mans word is one .
<proverb>
یرف مرد یکى است .
word book
قاموس
word book
فرهنگ لغات
word book
لغت نامه
He feels he must have the last word.
او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
to have the final
[last]
word
<idiom>
حرف خود را به کرسی نشاندن
How do you pronounce
[say]
that
[this]
word?
این واژه چه جور تلفظ می شود؟
word book
دیکشنری
Do not say a word until you know it is exactly rig.
<proverb>
تا ندانى که سخن عیب صواب است مگو .
A word is enough to the wise .
<proverb>
براى عاقل یک یرف بس است .
He didnt say a word.
یک کلام هم حرف نزد
I always stick to my word.
من همیشه سر حرفم می ایستم
We just received word that . . .
هم اکنون اطلاع رسید که …
written word
کلماتنوشتاری
word-blind
کسیکهبدلیلعقلیدرخواندنبامشکلروبروست
word class
ردهایازلغاتمثلاسم صفت فعل و...
word correction
اصلاحکلمه
swear-word
کفر
give someone one's word
<idiom>
قول دادن یا بیمه کردن
This is an elusive word .
این لغت خیلی فرار است ( درحافظه باقی نمی ماند )
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com