English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (16 milliseconds)
English Persian
word processor کلمه پرداز
Search result with all words
communicating word processor پردازنده کلمه یا ایستگاه کاری که قادر به ارسال و دریافت داده است
dedicated word processor کلمه پرداز اختصاصی
processor dtate word کمله وضعیت پردازشگر
stand alone word processor کلمه پرداز خودکفا
Other Matches
He is a man of his word . He is as good as his word . قولش قول است
His word is his bond. HE is a man of his word. حرفش حرف است
processor پردازندهای که ارتباطات دادهای از قبیل DAM و توابع کنترل خطا را کنترل میکند
processor استفاده از چندین کامپیوتر کوچک در ایستگاههای کاری مختلف به جای یک کامپیوتر مرکزی
processor کامپیوتر کوچک برای کار کردن با لغات , تولید متن , گزارش , نامه و...
processor پردازنده جانبی مخصوص
processor پردازنده مخصوص مثل پردازنده آرایهای یا عددی که میتواند برای بهبود کارایی با پردازنده اصلی کار کند
processor ریزپردازنده جدا در سیستم که حاوی توابع خاصی تحت کنترل پردازنده مرکزی است
processor کلمهای که حاوی تعدادی بیت وضعیت مثل پرچم رقم نقلی , صفر و سرریز است
processor ساخت CPU با اندازه کلمه بزرگ با وصل کردن پلاکهای با اندازه کلمه کوچکتر به هم
processor وسیله سخت افزاری یا نرم افزاری که قادر به تغییر داده طبق دستورات است
processor سیستم کامپیوتری با دو پردازندهه برای اجرای سریع تر برنامه
processor پردازندهای که عملیات ریاضی و منط قی را کد گشایی و اجرا میکند طبق کد برنامه
processor وارد کردن داده توسط اپراتور که توسط کامپیوتر اجرا میشود
processor که طبق سرعت پردازنده و نه رسانه جانبی تنظیم شده است
processor ارسال سیگنال ورودی به پردازنده , بررسی درخواست توجه که باعث توقف آنچه در حال اجرا است میشود و به رسانه فراخوان پاسخ میدهد
processor سیستم کامپیوتری یا الکترونیکی برای پردازش تصویر
processor تقسیم کننده سیگنال که توسط ریز پردازندهای در شبکه کنترل میشود
processor پردازندهای که از حافظه جانبی استفاده میکند
processor به صورت همزمان همزمان کار کند
processor کامپیوتری که میتواند روی چندین آرایه داده برای عملیات ریاضی خیلی سریع
processor عمل کننده
i/o processor پردازنده ورودی و خروجی
processor تکمیل کننده
processor تمام کننده
processor پردازنده
processor پردازشگر
processor عمل اورنده
processor پردازندهای که بین منبع ورودی و کامپیوتر مرکزی است , کار آن پردازش داده دریافتن برای کاهش بار کاری کامپیوتر اصلی است
processor برنامه که از یک زبان به کد ماشین ترجمه میکند.
communications processor پردازنده مخابراتی
macro processor پردازشگرماکرو
command processor سیستم عامل فرمانی
down line processor پردازندهای که در ترمینال یک شبکه ارتباطات قرار دارد وانتقال داده را اسان میکند
macro processor درشت پردازشگر
language processor زبان پرداز
central processor پردازشگر مرکزی
language processor پردازشگر زبان
communications processor پردازشگرارتباطات
parallel processor موازی پرداز
parallel processor پردازنده موازی
data processor پردازنده داده ها
data processor داده پرداز
post processor پس پردارنده
array processor پردازشگر ارایه
post processor پس پرداز
continuous processor دستگاه چاپ متوالی عکس چاپ کننده مداوم عکس
peripheral processor پردازشگر جنبی
central processor پردازنده مرکزی
centarl processor unit processing central
satellite processor پردازشگر پیرو
associative processor پردازنده انجمنی
attached processor ریز پردازنده جدا در سیستم که تحت کنترل واحد پردازش مرکزی توابع خاصی را انجام میدهد
attached processor پردازنده الصاقی
vector processor پردازنده برداری
food processor اجزایمخلوطکن
processor bound اشاره به فرایندهایی میکندکه به محض استفاده از واحدپردازش مرکزی جهت اجرای پردازش یا محاسبه حقیقی سرعتش کم میشود
front end processor پردازشگر جلو و انتها پردازشگر نهایی
input output processor پردازنده ورودی- خروجی پردازشگر ورودی- خروجی
sound digitizing processor گزارهصدایکامپیوتری
data communications processor پردازنده ارتباطات داده ها
bit slice processor روش معماری ریزپردازنده ها
raster image processor پردازشگر تصویر شبکهای
bit slice processor پردازشگر قطعه بیتی
back end processor پردازنده کمکی تک منظوره
last word اتمام حجت
have a word with <idiom> بطورخلاصه صحبت ومذاکره کردن
get a word in <idiom> یافتن فرصتی برای گفتن چیزی بقیه دارند صحبت میکنند
I want to have a word with you . I want you . کارت دارم
Could I have a word with you ? عرضی داشتم (چند کلمه صحبت دارم )
May I have a word with you? ممکن است دو کلمه حرف با شما بزنم ؟
Take somebody at his word. حرف کسی را پذیرفتن ( قبول داشتن )
last word <idiom> نظر نهایی
say the word <idiom> علامت دادن
last word بیان یا رفتار قاطع
word for word <adv.> مو به مو
not a word of it was right یک کلمه انهم درست بود
word for word <adv.> کلمه به کلمه
word for word <adv.> نکته به نکته
a word or two چند تا کلمه [برای گفتن]
in a word <idiom> به طور خلاصه
word اطلاع
the last word سخن قطعی
the last word ک لام اخر
the last word سخن اخر
that is not the word for it لغتش این نیست
take my word for it قول مراسندبدانید
keep one's word <idiom> سرقول خود بودن
to say a word حرف زدن
to say a word سخن گفتن
say a word حرف زدن
the last word حرف اخر
to keep to one's word سرقول خودایستادن
word for word طابق النعل بالنعل
word for word تحت اللفظی
word for word کلمه به کلمه
All you have to do is to say the word. کافی است لب تر کنی
upon my word به شرافتم قسم
to word up کم کم برانگیختن خردخردکوک کردن
to word up کم کم درست کردن کم کم رسانیدن
to keep to one's word درست پیمان بودن
to keep to one's word درپیمان خوداستواربودن
say a word سخن گفتن
last word حرف اخر
word لغت
in one word خلاصه اینکه مختصرا
in one word خلاصه
in a word خلاصه اینکه مختصرا
word لغات رابکار بردن
i came across a word بکلمه ای برخوردم
word فرمان
at his word بفرمان او
word زمان لازم برای ارسال کلمه از یک محل حافظه یا وسیله به دیگری
word تقسیم کلمه در انتهای خط , که بخشی از کلمه در انتهای خط می ماند و بعد فضای اضافی ایجاد میشود و بقیه کلمه در خط بعد نوشته میشود
word عهد
at his word بحرف او
word مشابه 10721
word کلمه
word طول کلمه کامپیوتری که به صورت تعداد بیتها شمرده میشود
word روش اندازه گیری سرعت چاپگر
word بالغات بیان کردن
word قول
word لفظ
word گفتار
word واژه سخن
word حرف
in a word خلاصه
keep to one's word سر قول خود بودن
word موضوع زبان مجزا که با بقیه استفاده میشود تا نوشتار یا سخنی را ایجاد کند که قابل فهم است
word سیستم در برنامه کاربردی ویرایش یا کلمه پرداز که در آن لازم نیست اپراتور انتهای خط را مشخص کند, و پیاپی تایپ میکند و خود برنامه کلمات را جدا میکند و به صورت یک متن خط به خط درمی آورد
word واژه
word پیغام خبر
word عبارت
word بخشهای داده مختلف در کامپیوتر به شکل گروهی از بیت ها که در یک محل حافظه قرار دارند
word کلمات داده ارسالی در امتداد باس موازی یکی پس از دیگری
word تعداد کلمات در فایل یا متن
word نشانه شروع کلمه در ماشین با طول کلمه متغیر
word picture بیان یا شرح روشن
word salad سالاد کلمات
word salad اشفته گویی
word square جدول کلمات متقاطع
four-letter word واژهیچهار حرفی
buzz word لغت بابروز
buzz word رمز واژه
word wrap حرکت نشانه گر روی صفحه تصویر کامپیوتر از انتهای یک خط به شروع خط بعدی
word warp فرمت بندی مجدد پس از حذف ها و اصلاحات ویژگی که درصورت جانگرفتن یک کلمه درخط اصلی ان را به ابتدای خط بعدی می برد سطر بندی
swear-word فحش
word time زمان کلمه
word square acrostic
four-letter word واژهی قبیح
word order ترتیب وقوع کلمه در عبارت یا جمله
word deafness واژه کری
word count واژه شماری
word choice کلمه بندی
word book کتاب لغت
word and deed گفتاروکردار قول وفعل
word addressable نشانی پذیری کلمه
word-perfect یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
word processors کلمه پرداز
word play جناس تجنیس جنگ لغتی لغت بازی
word-play جناس تجنیس جنگ لغتی لغت بازی
to weigh one's word سخنان خودرا سنجیدن سنجیده سخن گفتن
word fluency سیالی واژگانی
word process ویرایش , ذخیره و تغییر متن با کامپیوتر
word perfect یک کلمه پرداز سریع که درچندین نسخه ارائه شده و به کامپیوتر مورد نظر بستگی دارد
word order ترتیب واژه ها
word of honour قول شرف
word of command فرمان انتصاب
word of command فرمان نظامی
word mark علامت کلمه
word mark نشان کلمه
word length درازای کلمه
word length طول کلمه
word hoard لغت نامه
word frequency بسامد واژگانی
to stick to one's word سر قول خود ایستادن
word book کتاب لغت
word book واژه نامه
word choice بیان
word choice جمله بندی
A mans word is one . <proverb> یرف مرد یکى است .
word book قاموس
word book فرهنگ لغات
word book لغت نامه
He feels he must have the last word. او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
to have the final [last] word <idiom> حرف خود را به کرسی نشاندن
How do you pronounce [say] that [this] word? این واژه چه جور تلفظ می شود؟
word book دیکشنری
Do not say a word until you know it is exactly rig. <proverb> تا ندانى که سخن عیب صواب است مگو .
A word is enough to the wise . <proverb> براى عاقل یک یرف بس است .
He didnt say a word. یک کلام هم حرف نزد
I always stick to my word. من همیشه سر حرفم می ایستم
We just received word that . . . هم اکنون اطلاع رسید که …
written word کلماتنوشتاری
word-blind کسیکهبدلیلعقلیدرخواندنبامشکلروبروست
word class ردهایازلغاتمثلاسم صفت فعل و...
word correction اصلاحکلمه
swear-word کفر
give someone one's word <idiom> قول دادن یا بیمه کردن
This is an elusive word . این لغت خیلی فرار است ( درحافظه باقی نمی ماند )
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com