English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
fight جنگیدن
fights جنگیدن
militate جنگیدن
militated جنگیدن
militates جنگیدن
militating جنگیدن
in arms <idiom> آماده جنگیدن
take up arms <idiom> آماده جنگیدن
stand up for <idiom> جنگیدن برای
lay about one سخت جنگیدن
come to grips with <idiom> با نظریهای جنگیدن
combat رزم جنگیدن با
combated رزم جنگیدن با
combating رزم جنگیدن با
combats رزم جنگیدن با
fight tooth and nail <idiom> با چنگ و دندان جنگیدن
rough and tumble <idiom> با خشونت تمام جنگیدن
they itch for a fight کرم جنگیدن دارند
fight tooth and nail <idiom> باچنگ ودندان جنگیدن
come to blows <idiom> شروع به جنگیدن کردن
bone of contention <idiom> دلیل برای جنگیدن
cast the first stone <idiom> همیشه آماده جنگیدن است
campaign رزم نبرد کردن جنگیدن
campaigned رزم نبرد کردن جنگیدن
campaigning رزم نبرد کردن جنگیدن
tactic روش جنگیدن در میدان جنگ
campaigns رزم نبرد کردن جنگیدن
close ranks <idiom> برای جنگیدن درکنارهم جمع شدن
cock :مثل خروس جنگیدن گوش ها را تیز وراست کردن
cocking :مثل خروس جنگیدن گوش ها را تیز وراست کردن
cocks :مثل خروس جنگیدن گوش ها را تیز وراست کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
concerted باهم
concurrently باهم
inchorus باهم
simoltaneous باهم
simoltaneously باهم
tutti باهم
together باهم
conjointly باهم
jointly باهم
vis-a-vis باهم
vis a vis باهم
at once باهم
simultaneously باهم
one with a باهم
cowork باهم کارکردن
to keep company باهم بودن
concomitancy باهم بودن
collocation باهم گذاری
to grow together باهم پیوستن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
to huddle together باهم غنودن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
coadunate باهم روییده
collaborating باهم کارکردن
one anda همه باهم
kissing kind باهم دوست
collaborates باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
cooperate باهم کارکردن
all at once همه باهم
coincides باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coincide باهم رویدادن
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
coexist باهم زیستن
cohabitation زندگی باهم
to work together باهم کارکردن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
to be together باهم بودن
coinciding باهم رویدادن
interweave باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
We went together . باهم رفتیم
to act jointly باهم کارکردن
to whip in باهم نگاهداشتن
interwove باهم امیختن
coexisted باهم زیستن
interweaving باهم امیختن
cohabiting باهم زندگی کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to keep company باهم امیزش کردن
interwed باهم پیوند کردن
intercommon باهم شرکت کردن
cross fertilize باهم پیوند زدن
to keep friends باهم دوست ماندن
to hang together باهم مربوط بودن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
symmetrize باهم قرینه کردن
they had words باهم نزاع کردند
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
to be good pax باهم دوست بودن
to bill and coo باهم غنج زدن
to grow into one باهم یکی شدن
to grow together باهم یکی شدن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
grades جورکردن باهم امیختن
cohabits باهم زندگی کردن
sums باهم جمع کردن
sum باهم جمع کردن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
coact باهم نمایش دادن
coapt باهم جور امدن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
cohabited باهم زندگی کردن
cohabit باهم زندگی کردن
confuses باهم اشتباه کردن
grade جورکردن باهم امیختن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
chum باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
correlation بستگی دوچیز باهم
splicing باهم متصل کردن
interchanging باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
impacted باهم جوش خورده
impacted باهم جمع شده
com پیشوند بمعانی با و باهم
interchange باهم عوض کردن
confuse باهم اشتباه کردن
splice باهم متصل کردن
coapt باهم متناسب شدن
coexistent باهم زیست کننده
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
splices باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
add جمع زدن باهم پیوستن
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
adding جمع زدن باهم پیوستن
adds جمع زدن باهم پیوستن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
col پیشوند بمعانی باو باهم
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com