English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English Persian
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
Other Matches
fusionist هواخواه اصول پیوستگی وسازش در سیاست
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
lacks نداشتن
lackvt نداشتن
wanted نداشتن
want نداشتن
lacked نداشتن
lack نداشتن
to sit out شرکت نداشتن در
disinterest علاقه نداشتن
To know no bounds. حد وحصر نداشتن
disliking دوست نداشتن
errorless نداشتن خطا
disliked دوست نداشتن
stone-broke <idiom> آه دربساط نداشتن
dislikes دوست نداشتن
to be in the wrong حق نداشتن زورگفتن
dislike دوست نداشتن
to be at a loss for an answer پاسخی نداشتن
freedom from evil record نداشتن پیشینه بد
sit out شرکت نداشتن در
clean record نداشتن پیشینه بد
powerlessly با نداشتن نیرو
miss نداشتن فاقدبودن
missed نداشتن فاقدبودن
misses نداشتن فاقدبودن
thriftessness نداشتن عقل معاش
distrusts سوء فن اعتماد نداشتن
inertness نداشتن زورجنبش یا ایستادگی
to foel حال درستی نداشتن
distrusting سوء فن اعتماد نداشتن
To be between the devil and the deep blue sea. راه پس وپیش نداشتن
intestacy نداشتن وصیت نامه
distrusted سوء فن اعتماد نداشتن
distrust سوء فن اعتماد نداشتن
to make no doubt مطمئن بودن شک نداشتن
to paddle one's own canoe کار بکسی نداشتن
out of favor with someone <idiom> حسن نیت نداشتن
to not feel hungry [to not like having anything] اصلا اشتها نداشتن
want نیازمند بودن به نداشتن
wanted نیازمند بودن به نداشتن
inefficiently با نداشتن قابلیت بیفایده
diffidently با نداشتن اعتماد بخود
not have two pennies to rub together <idiom> دیناری در بساط نداشتن
disconnection قطع نداشتن رابطه
inapprehension نداشتن بیم یا نگرانی
not have a penny to one's name <idiom> آهی در بساط نداشتن
not a leg to stand on <idiom> مدرک کافی نداشتن
out of step <idiom> هم آهنگ وتوازن نداشتن
make no bones about something <idiom> هیچ رازی نداشتن
to get the key of the street جای شب ماندن نداشتن
loses نداشتن چیزی دیگر پس از این
forlackof shoes بواسطه نداشتن یا نبودن کفش
lose نداشتن چیزی دیگر پس از این
to act independently of others کاری به کار دیگران نداشتن
not have a bean <idiom> حتی یک شاهی هم پول نداشتن
to dislike somebody [something] دوست نداشتن کسی [چیزی]
Nothing to declare همراه نداشتن کالاهای گمرکی
strapped for cash <idiom> هیچ پولی دربساط نداشتن
(can't) stand <idiom> تحمل نکردن،دوست نداشتن
in the dark <idiom> هیچ اطلاعی از چیزی نداشتن
to play a poor game ناشی بودن مهارت نداشتن
caught short <idiom> پول کافی برای پرداخت نداشتن
to have no prospects هیچ چشم داشتی [امیدی ] نداشتن
to knock about سرگردان بودن زندگی منظم نداشتن
You've got me stumped. <idiom> من رو گیر انداختی. [نداشتن جوابی برای سوالی]
to be a dead duck امکان موفق شدن را نداشتن [چیزی یا کسی]
You've got me there! <idiom> من رو گیر انداختی. [نداشتن جوابی برای سوالی]
Beats me! <idiom> من رو گیر انداختی. [نداشتن جوابی برای سوالی]
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
together باهم
simoltaneously باهم
tutti باهم
inchorus باهم
at once باهم
simoltaneous باهم
conjointly باهم
one with a باهم
vis-a-vis باهم
jointly باهم
simultaneously باهم
concurrently باهم
vis a vis باهم
concerted باهم
to whip in باهم نگاهداشتن
coincided باهم رویدادن
coincide باهم رویدادن
collocation باهم گذاری
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
cowork باهم کارکردن
cooperate باهم کارکردن
coincides باهم رویدادن
to keep company باهم بودن
to huddle together باهم غنودن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
interwove باهم امیختن
interweaving باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
collaborates باهم کارکردن
one anda همه باهم
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
interweave باهم امیختن
kissing kind باهم دوست
to grow together باهم پیوستن
coinciding باهم رویدادن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
coexisted باهم زیستن
to work together باهم کارکردن
all at once همه باهم
collaborated باهم کارکردن
collaborating باهم کارکردن
to act jointly باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
cohabitation زندگی باهم
coadunate باهم روییده
We went together . باهم رفتیم
to be together باهم بودن
concomitancy باهم بودن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
coexist باهم زیستن
impacted باهم جوش خورده
splicing باهم متصل کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
to be good pax باهم دوست بودن
they had words باهم نزاع کردند
symmetrize باهم قرینه کردن
splice باهم متصل کردن
splices باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
to bill and coo باهم غنج زدن
sums باهم جمع کردن
sum باهم جمع کردن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
to keep friends باهم دوست ماندن
to keep company باهم امیزش کردن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to hang together باهم مربوط بودن
to grow together باهم یکی شدن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to grow into one باهم یکی شدن
impacted باهم جمع شده
trigon اجتماع سه ستاره باهم
interchanging باهم عوض کردن
confuse باهم اشتباه کردن
chum باهم زندگی کردن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
com پیشوند بمعانی با و باهم
cross fertilize باهم پیوند زدن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
interchange باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
coapt باهم متناسب شدن
coapt باهم جور امدن
coact باهم نمایش دادن
chums باهم زندگی کردن
grades جورکردن باهم امیختن
correlation بستگی دوچیز باهم
cohabit باهم زندگی کردن
cohabited باهم زندگی کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
cohabits باهم زندگی کردن
coexistent باهم زیست کننده
grade جورکردن باهم امیختن
intercommon باهم شرکت کردن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
confuses باهم اشتباه کردن
interchanges باهم عوض کردن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
interwed باهم پیوند کردن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
walkovers برد به سبب نداشتن حریف مسابقهای که فقط یک اسب بعلت حذف دیگر اسبها باقی مانده
byes صعود به دور بعدبه سبب نداشتن حریف گذشتن توپ از خط عرضی دروازه امتیاز بدون توپزن
walkover برد به سبب نداشتن حریف مسابقهای که فقط یک اسب بعلت حذف دیگر اسبها باقی مانده
bye صعود به دور بعدبه سبب نداشتن حریف گذشتن توپ از خط عرضی دروازه امتیاز بدون توپزن
adds جمع زدن باهم پیوستن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
adding جمع زدن باهم پیوستن
add جمع زدن باهم پیوستن
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com