Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
limit velocity
حداقل سرعت ابتدایی توپ یاخمپاره که بتوان با ان نفوذلازم را به دست اورد
Other Matches
colourably
چنانکه بتوان برای ان بهانهای اورد
googolplex
عدد یک با تعداد صفرهای بتوان ده بتوان ده بتوان صد
high velocity
با سرعت ابتدایی زیاد
muzzle velocity
سرعت ابتدایی توپ
initial velocity
سرعت ابتدایی توپ
developed muzzle velocity
سرعت ابتدایی و حقیقی توپ
comparative ve
اشتباه نسبی سرعت ابتدایی
supercharge
خرجی که حداکثر سرعت ابتدایی با ان بدست می اید
pareto criterion
ضابطه پاراتو بر اساس این معیار که دراقتصاد رفاه بکار برده میشودان تغییر و وضعیتی نسبت به قبل بهتر خواهد بود که بتوان حداقل وضعیت یک فرد رابهبود بخشید بدون اینکه به دیگران صدمهای وارد اید
hypervelocity
سرعت دهانهای و ابتدایی توپی که از 0001 متر درثانیه بیشتر باشد
powering
تنظیم خودکار CPU در یک وضعیت ابتدایی شناخته شده به سرعت پس از اعمال برق .
powers
تنظیم خودکار CPU در یک وضعیت ابتدایی شناخته شده به سرعت پس از اعمال برق .
powered
تنظیم خودکار CPU در یک وضعیت ابتدایی شناخته شده به سرعت پس از اعمال برق .
power
تنظیم خودکار CPU در یک وضعیت ابتدایی شناخته شده به سرعت پس از اعمال برق .
coming in speed
حداقل سرعت گردش مگنتوبرای تامین ولتاژ لازم جهت جرقه زدن همزمان تمام شمع ها
minimim wage law
قانون حداقل دستمزد که براساس ان حداقل دستمزدنبایستی از میزانی که توسط دولت تعیین میشود کمتر باشد
minimum range
حداقل شعاع عمل دستگاه یا برد حداقل
max min system
سیستم حداکثر و حداقل سیستم انبارداری که در ان حداقل و حداکثر موجودی تعیین میگردد
as much as possible
تا بتوان
as far as possible
تا انجا که بتوان
exponentiation
بتوان رساندن
micron
01 بتوان 6- متر
speed ring
طوقه تطبیق سرعت توپ پدافند هوایی طبله سرعت نما
combined speed indicator
عقربه نشان دهنده سرعت علمی و عملی سرعت نمای مرکب
inflow ratio
نسبت سرعت واقعی رتورکرافت به سرعت محیطی نوک تیغه ها
burning rate
سرعت سوزش مهمات یا خرج سرعت مصرف سوخت
indicated airspeed
سرعت تعیین شده بوسیله سرعت نمای هواپیما
pliably
چنانکه بتوان خم کرد
tredecillion
عدد یک با 24 صفر بتوان 2
passably
چنانکه بتوان پذیرفت
his money is more than can
ازانست که بتوان شمرد
quintillion
عدد یک با 81 صفر بتوان 2
quattuordecillion
عدد یک با 54صفر بتوان 2
undecillion
عدد یک با 63 صفر بتوان 2
drags
وضع سرعت حرکت طعمه مصنوعی بیش از سرعت جریان اب بوی روباه روی زمین
dragged
وضع سرعت حرکت طعمه مصنوعی بیش از سرعت جریان اب بوی روباه روی زمین
drag
وضع سرعت حرکت طعمه مصنوعی بیش از سرعت جریان اب بوی روباه روی زمین
true air speed
سرعت حقیقی هواپیما یا سرعت تنظیم شده ان
machine number
عدد نسبت سرعت هواپیما به سرعت صوت
rate of flame propagation
سرعت پخش شدن شعله سرعت احتراق
tachometer
اندازه گیر سرعت چرخش سرعت سنج
hereditably
چنانکه بتوان ارث برد
assumably
چنانکه بتوان فرض کرد
intelligibly
واضحا چنانکه بتوان دریافت
practicably
چنانکه بتوان اجرا نمود
evincibly
بطوریکه بتوان اثبات کردن
presentably
چنانکه بتوان پیشکش کرد
perceptibly
چنانکه بتوان درک کرد
interchangeably
چنانکه بتوان بحای یکدیگربکاربرد
gifts
ره اورد
antagonists
هم اورد
antagonist
هم اورد
rival
هم اورد
competitors
هم اورد
supplement
پس اورد هم اورد
supplemented
پس اورد هم اورد
supplementing
پس اورد هم اورد
rivaled
هم اورد
rivaling
هم اورد
flotsam
اب اورد
rivalled
هم اورد
corrival
هم اورد
rivalling
هم اورد
supplements
پس اورد هم اورد
gift
ره اورد
souvenirs
ره اورد
souvenir
ره اورد
moraine
یخ اورد
rivals
هم اورد
competitor
هم اورد
ideally
بطوریکه فقط بتوان تصور کرد
impressibly
بطوریکه بتوان دران تاثیر کرد
square
بتوان دوم بردن مجذور کردن
changeably
چنانکه بتوان تغییرداد بطورقابل تغییر
so to peaking
اگر بتوان چنین چیزی گفت
squaring
بتوان دوم بردن مجذور کردن
squares
بتوان دوم بردن مجذور کردن
squared
بتوان دوم بردن مجذور کردن
pardonably
چنانکه بتوان بخشید بطورامرزش پذیر
presented
ره اورد اهداء
resulting
دست اورد
grievous
اندوه اورد
result
دست اورد
sizes
بر اورد کردن
presenting
ره اورد اهداء
resulted
دست اورد
present
ره اورد اهداء
consequence
دست اورد
presents
ره اورد اهداء
consequences
دست اورد
jetsam
کالای اب اورد
adversaries
مبارز هم اورد
size
بر اورد کردن
variable ratio
گیربکسهایی که در ان به منظور ثابت نگاه داشتن سرعت برونگذاشت نسبت تبدیل صرف نظر از سرعت درون گذاشت تغییر میکند
rate of pouring
سرعت سیلان سرعت جاری شدن
muzzle velocity
سرعت دهانهای سرعت اولیه گلوله
input
فضای ذخیره سازی موقت داده دریافتی با سرعت کند وسیله ورودی /خروجی . پس با سرعت بیشتر به حافظه اصلی ارسال میشود
inputted
فضای ذخیره سازی موقت داده دریافتی با سرعت کند وسیله ورودی /خروجی . پس با سرعت بیشتر به حافظه اصلی ارسال میشود
commensurably
چنانکه بتوان بایک پیمانه اندازه گرفت
manageably
پنانکه بتوان اداره کردیا از پیش برد
accountably
بطور مسئول چنانکه بتوان توضیح داد
current fund
اموالی که سریعا "بتوان به پول تبدیل کرد
movably
چنانکه بتوان تکان داد بطورچنبش پذیر
microbar
واحد فشار معادل 01 بتوان 6 داین بر سانتیمترمربع
corrigibly
چنانکه بتوان اصلاح کرد بطوراصلاح پذیر
opprobriously
چنانکه رسوایی اورد
snowdrifts
برف باد اورد
gruesomely
چنانکه وحشت اورد
snowdrift
برف باد اورد
he called his kindred together
خوبشاوندان خودرافراهم اورد
he brought more money
باز پول اورد
annual accumulation of sediment
سال اورد ته نشست
funnily
چنانکه خنده اورد
perniciously
چنانکه زیان اورد
hand
وضعی که بتوان گوی اصلی بیلیاردرا در هر نقطه گذاشت
handing
وضعی که بتوان گوی اصلی بیلیاردرا در هر نقطه گذاشت
inestimably
پیش ازانکه بتوان تقدیر کردیا بران بهاگذارد
epispastic
مشمع یاچیزدیگری که تاول اورد
nauseant
دارو و یا چیزدیگری که تهوع اورد
he brought more money
قدری دیگر پول اورد
accessibly
چنانکه بتوان بدان راه یافت بطور قابل دسترس
unit cell
کوچکترین چندوجهی را که با یک دستگاه مختصات سه محوری بتوان نشان داد
to ring the changes
کاری راتا انجا که بتوان باشکال گوناگون انجام دادن
it is past cure
از علاجش گذشته است مافوق انست که بتوان علاج کرد
he lined up his men
مردان خود را در صف اورد صف ارایی کرد
milch cow
کسیکه باسانی میتوان پول از او در اورد
can one p a soul out of hell?
ایاکسی میتواندبدعاروحی راازدوزخی بیرون اورد
minim
حداقل
minimally
حداقل
minimal
حداقل
minims
حداقل
minimum
حداقل
minimum stock level
حداقل
min
حداقل
support
CI مخصوص که با cpu کار میکند و یک تابع جمع یا عملیات استاندارد را به سرعت انجام میدهد و سرعت پردازش را افزایش میدهد
chocked nozzle
خروجی موتور جت که سرعت جریان گازهای خروجی دران به سرعت صوت رسیده است
subsonic
با سرعت کمتر از سرعت صوت
accelerate
سرعت دادن سرعت گرفتن
accelerated
سرعت دادن سرعت گرفتن
accelerates
سرعت دادن سرعت گرفتن
accelerating
سرعت دادن سرعت گرفتن
mach hold
بستن سرعت ماخ به هواپیما بستن سرعت لازم به هواپیمابه طور خودکار
scissors
سگک از رو که فشار زیاد به کمر وارد می اورد
dragger
شرکت کننده در مسابقه اتومبیلرانی سرعت شرکت کننده درمسابقه سرعت موتورسیکلت رانی شرکت کننده در مسابقه قایقرانی سرعت
relative minimum
حداقل نسبی
minimised
به حداقل رساندن
base wage rate
حداقل دستمزد
trough
حداقل موج
minimum range
حداقل برد
troughs
حداقل موج
minimum elevation
حداقل درجه
global minimum
حداقل مطلق
minimises
به حداقل رساندن
minimising
به حداقل رساندن
minimize
به حداقل رساندن
minimized
به حداقل رساندن
minimizes
به حداقل رساندن
minimum wage
حداقل دستمزد
minimum size
اندازه حداقل
minimizing
به حداقل رساندن
minimum price
حداقل قیمت
bottom price
حداقل قیمت
minimum
حداقل کمینه
price floor
حداقل قیمت
least price
حداقل قیمت
danger warning level
حداقل موجودی
minimum charge
حداقل قیمت
minimum charge
حداقل هزینه
minims
وابسته به حداقل
minimization
به حداقل رسانیدن
least cost
حداقل هزینه
neap tide
جذر و مد حداقل اب
minim
وابسته به حداقل
exclusion principle
اگر بتوان مانع استفاده کالا توسط کسانی که حاضر بپرداخت هزینه
to bite the bullet
<idiom>
باید انجام کاری سخت یا ناخوشایند را پذیرفت تا بتوان به مقصد اصلی رسید
zero wait state
که آن قدر سریع است که با سرعت قط عات دیگر در کامپیوتر کار میکند و نیاز نیست به صورت مصنوعی سرعت آن کم شود یا وضعیت انتظار درج شود
office of the future
ارتباطات داده و سایر تکنولوژیهای الکترونیکی بعمل می اورد
teething ring
حلقه لاستیکی مخصوص گازگرفتن کودک تا دندان در اورد
cost minimization
حداقل کردن هزینه
minimum mortality
حداقل مرگ و میر
least cost combination
ترکیب حداقل هزینه
minimum elevation
حداقل ارتفاع لوله
least squares estimates
براورد حداقل مربعات
maximum and minimum thermometer
گرماسنج حداقل و حداکثر
reduced strenght
حداقل استعداد جنگی
minimum standard of living
حداقل سطح زندگی
thermal resolution
حداقل اختلاف حرارت
thermal resolution
حداقل سنجش حرارت
minimum subsistence level
سطح حداقل معیشت
neap
حداقل ارتفاع اب یاجذر و مد دریا
meantide
حداقل جذر و مدهای اب دریا
on the deck
پرواز در حداقل ارتفاع مجاز
two stage least squares method
روش حداقل مربعات دومرحلهای
to have
[or bear]
a maximum
[minimum]
load of something
حداکثر
[حداقل]
باری را پذیرفتن
cut off ratio
حداقل نرخ قابل قبول
minimum down payment
حداقل میزان پیش پرداخت
double amplitude peak value
مقدارحداکثر تا حداقل یک موج سینوسی
short term
حداقل مدت تنبیه و زندانی
amphiploid
دارای حداقل کرموسوم ارثی
ordinary least square method
روش حداقل مربعات معمولی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com