Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (2 milliseconds)
English
Persian
Accidents wI'll happen.
چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت
Other Matches
originals
که از آن می توان کپی گرفت
original
که از آن می توان کپی گرفت
There is no fault to find with my work.
بهانه ای نمی توان بکار من گرفت
I have no fault to find with his work .
از کارش هیچ عیبی نمی توان گرفت
fortuity
قضا وقدر شانس
The sentence doesnt convey the meaning.
این جمله معنی رانمی رساند
Some friends who shall be nameless.
برخی از دوستان که اسمشان رانمی برم
Its a case of dog eat dog.
وضع طوری است که سگ صاحبش رانمی شناسد
Nothing can.compensate for the loss ones health.
هیچ چیز سلامت از دست رفته انسان رانمی تواند جبران کند
power meter
دستگاه اندازه گیری توان توان سنج وات متر
eight bit system
کم توان که CPU آن می توان کلمات هشت بیتی را پردازش کند
ratings
توان نامی توان قدرت
rating
توان نامی توان قدرت
lsb
رقم دودویی که محل سمت راست کلمه را اشغال میکند و کمترین توان دو را در کلمه دارد که معمولا معادل رو به توان صفر است
watt
واحداندازه گیری SI برای توان الکتریکی که به صورت توان تولیدشده در صورت عبور جریان یک آمپر از باری که ولتاژ یک ولت دارد تعریف میشود
watts
واحداندازه گیری SI برای توان الکتریکی که به صورت توان تولیدشده در صورت عبور جریان یک آمپر از باری که ولتاژ یک ولت دارد تعریف میشود
A jars mouth may be stopped ,a mans cannot.
<proverb>
در کوزه را مى توان بست اما دهان آدمى را نمى توان بست.
volt ampere meter
دستگاه اندازه گیری توان فاهری توان فاهری سنج
mini
کامپیوتر کوچک با محدوده توان پردازش و دستورات بیشتر از یک ریز کامپیوتر ولی قابل رقابت با سرعت یا توان کنترل داده کامپیوتر mainframe نیست
eclipse
گرفت
eclipsing
گرفت
eclipses
گرفت
eclipsed
گرفت
lunar eclipse
گرفت ماه
eclipe of the moon
ماه گرفت
dynamic dump
رو گرفت پویا
solar eclipse
گرفت خورشید
the wind rises
بادوزیدن گرفت
tethanus
گرفت عضلانی
irretraceable
که نتوان ردانرا گرفت
he went his way
راه خودراپیش گرفت
the doctor bled me
دکتراز من خون گرفت
The police stopped me.
پلیس جلویم را گرفت
He was run over by a car.
اتوموبیل اورازیر گرفت
since the outbreak of the war
از روزی که جنگ در گرفت
he prospered in his business
کارش بالا گرفت
dump
رو گرفت روبرداری کردن
he talked himself hoarse
انقدرحرف زدکه صدایش گرفت
He went home on leave .
مرخصی گرفت رفت منزل
It caught her eye . She took to it at once . She took a fancy to it .
نظرش را گرفت ( جلب کرد )
She had a heart attack .
قلبش گرفت ( حمله قلبی )
A surge of anger rushed over me .
سرا پایم را فرا گرفت
He got the money from me by a trick.
با حقه وکلک پول را از من گرفت
Accidents wI'll happen .
جلوی اتفاق رانتوان گرفت
It was engraved on my mind .
درزهنم نقش گرفت ( بست )
She was transported with joy .
شادی تمام وجودش را فرا گرفت
She mistook me for somebody else .
مرا با یکی دیگر عوضی گرفت
This idea took root in my mind.
این نظریه درفکرم ریشه گرفت
His wish was fulfI'lled.
آرزویش عملی شد (جامه عمل گرفت )
A wave of anger swept over the entire world .
موجی از خشم دنیا را فرا گرفت
integrand
جملهای که باید تابع اولیه ان را گرفت
He was granted a grade promotion.
یک پایه ترفیع ( ارتقاء درجه ) گرفت
Where can I contact Mr …. ?
کجا می شود با آقای ….تماس گرفت ؟
he prospered in his business
در کار خود کامیاب شد کارش رونق گرفت
if
[when]
it comes to the crunch
<idiom>
وقتی که اجبارا باید تصمیم گرفت
[اصطلاح]
melchizedek
> ملکی صدق < کاهنی که ازابراهیم عشر گرفت
commensurably
چنانکه بتوان بایک پیمانه اندازه گرفت
As the debate unfolds citizens will make up their own minds.
در طول بحث شهروند ها خودشان تصمیم خواهند گرفت.
tantalus
تانتالوس که مورد شکنجه شدید زاوش قرار گرفت
She resolved to give him a wide berth in future.
[She decided to steer clear of him in future.]
او
[زن]
تصمیم گرفت در آینده ازاو
[مرد]
دوری کند.
collision
تصادف
accidents
تصادف
concurrence
تصادف
chancing
تصادف
chanced
تصادف
impingement
تصادف
chances
تصادف
coincidence
تصادف
coincidences
تصادف
chance
تصادف
collisions
تصادف
encounters
تصادف
occurence
تصادف
occurance
تصادف
encountered
تصادف
accident
تصادف
shunt
تصادف
fortuity
تصادف
shunted
تصادف
encounter
تصادف
shunts
تصادف
occurrence
تصادف
at random
به تصادف
accidentalness
تصادف
accidentalism
تصادف
occurrences
تصادف
gambling
تصادف
encountering
تصادف
random
تصادف
randomly
تصادف
air brush
برس و مکنده هوایی جهت گرفت پرز اضافی و ذرات زائد فرش
I'll call him tomorrow - no, on second thoughts, I'll try now.
من فردا با او
[مرد]
تماس خواهم گرفت - پس ازفکربیشتری، من همین حالا سعی میکنم.
accidentally
<adv.>
بطور تصادف
adventitious
<adj.>
برحسب تصادف
accidents
تصادف اتومبیل
accidently
<adv.>
بطور تصادف
hit
ضربت تصادف
accident
تصادف اتومبیل
hits
ضربت تصادف
hitting
ضربت تصادف
occurrences
تصادف رویداد
random
<adj.>
برحسب تصادف
stochastical
<adj.>
برحسب تصادف
haphazard
<adj.>
برحسب تصادف
accidental
<adj.>
برحسب تصادف
casual
[not planned]
<adj.>
برحسب تصادف
coincidental
<adj.>
برحسب تصادف
contingent
[accidental]
<adj.>
برحسب تصادف
fortuitous
<adj.>
برحسب تصادف
incidental
<adj.>
برحسب تصادف
come into collision
تصادف کردن
jar
تصادف کردن
jarred
تصادف کردن
jars
تصادف کردن
accidentalism
تصادف گرایی
hit or miss
برحسب تصادف
stochastic
<adj.>
برحسب تصادف
haphazardly
برحسب تصادف
occurrence
تصادف رویداد
as it happens
<adv.>
بطور تصادف
at random
<adv.>
بطور تصادف
to come in to collision
تصادف کردن
by hazard
<adv.>
بطور تصادف
collide
تصادف کردن
to tun a
تصادف کردن با
coincidentally
<adv.>
بطور تصادف
collided
تصادف کردن
fortuitously
<adv.>
بطور تصادف
collides
تصادف کردن
colliding
تصادف کردن
crush
تصادف کردن
to blunder upon
به تصادف برخوردن به
crushed
تصادف کردن
crushes
تصادف کردن
by happenstance
<adv.>
بطور تصادف
run upon
تصادف کردن با
impinged
تصادف کردن
impinges
تصادف کردن
impinge
تصادف کردن
by chance
<adv.>
بطور تصادف
incidence
تصادف وقوع
by a coincidence
<adv.>
بطور تصادف
by accident
<adv.>
بطور تصادف
run against
تصادف کردن با
incidentally
<adv.>
بطور تصادف
occasions
تصادف باعث شدن
occasion
تصادف باعث شدن
occasioned
تصادف باعث شدن
accidence
پیش امد تصادف
occasioning
تصادف باعث شدن
hurtling
با چیزی تصادف کردن
hurtles
با چیزی تصادف کردن
hurtle
با چیزی تصادف کردن
endo
تصادف منجر به واژگونی
pile-ups
تصادف چند ماشین
Accidentally. By chance. By accident.
بر حسب تصادف
[تصادفا]
run into
برخوردن تصادف کردن با
To have an accident.
دچار تصادف شدن
What a coincidence !
چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
log jam
تصادف موج سواران
By a happy coincidence.
دراثر حسن تصادف
smack into
<idiom>
بهم خوردن ،تصادف
There has been an accident.
تصادف شده است.
nerf
تصادف با اتومبیل دیگر
pile-up
تصادف چند ماشین
bop
تصادف کردن برخوردکردن
to fall across anything
به چیزی تصادف کردن
bopped
تصادف کردن برخوردکردن
bopping
تصادف کردن برخوردکردن
happy go lucky
برحسب تصادف لاقید
hurtled
با چیزی تصادف کردن
bops
تصادف کردن برخوردکردن
copyright
که یک نویسنده یا برنامه نویس درکار خود دارد و بدون پرداخت حقوق نمیتوان از کپی گرفت
copyrights
که یک نویسنده یا برنامه نویس درکار خود دارد و بدون پرداخت حقوق نمیتوان از کپی گرفت
casualism
اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا"
to i. on something
به چیزی خوردن یا تصادف کردن
to run upon any one
بکسی برخورد یا تصادف کردن
hurtles
تصادف کردن مصادف شدن
hurtle
تصادف کردن مصادف شدن
hurtling
تصادف کردن مصادف شدن
hurtled
تصادف کردن مصادف شدن
He was involved in a road accident.
او
[مرد]
در یک تصادف جاده ای بود.
strikes
تصادف و نصادم کردن اعتصاب
posttraumatic
واقع شونده پس از تصادف یا ضربه
strike
تصادف و نصادم کردن اعتصاب
crashingly
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashing
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashes
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashed
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crash
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
the early bird catches the worm
<proverb>
کسی که بر سر خواب سحر شبیخون زد هزار دولت بیدار را به خواب گرفت
engels law
ارتباط بین درامدو هزینههای مصرفی که اولین بار بوسیله امارشناس المانی قرن نوزدهم ارنست انگل مورد بررسی قرار گرفت
the lancet was infected
نیشترالوده به میکرب شد نیشتر میکرب گرفت
equipotent
هم توان
powering
توان
ambidextrous
دو سو توان
vigor
توان
vim
توان
oligotrophic
کم توان
low power
توان کم
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com