Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
Theres many a true word spoken in jest .
<proverb>
در هر مزای یقایقى نهفته است .
Other Matches
A word spoken is an arrowlet fly.
<proverb>
سخنى که بر زبان آمده خدنگى است که رها گشته .
jest
شوخی
jest
بذله گویی
jest
خوش طبعی
jest
طعنه گوشه
jest
کنایه
jest
کردار طعنه زدن
jest
عمل
jest
ببازی گرفتن شوخی کردن
jest
بذله
jest
مزاح گفتن
jest
تمسخر کردن استهزاء کردن
jest
لطیفه
I said it in fun (jest).
اینرو ( این حرف را ) بشوخی زدم
to break a jest
شوخی کردن
to break a jest
مزه انداختن
His word is his bond. HE is a man of his word.
حرفش حرف است
He is a man of his word . He is as good as his word .
قولش قول است
well spoken
خوش صحبت
well spoken
دارای تلفظ خوب
well-spoken
دارای تلفظ خوب
well-spoken
خوش کلام
well spoken
خوش کلام
spoken
گفته شده
he is well spoken of
از او تعریف می کنند
well-spoken
خوش صحبت
soft-spoken
معتدل
soft spoken
دارای صدای نرم وملایم
soft spoken
معتدل
fair spoken
مودب
fair spoken
ملایم
free spoken
رک گو
free spoken
ساده گو
free spoken
بی پرده
soft-spoken
دارای صدای نرم وملایم
fine spoken
خوش سخن
plain spoken
رک
sweet spoken
شیرین سخن شکردهان
plain spoken
یر راست
rough spoken
شدیداللحن
sweet spoken
شیرین زبان
rough spoken
درشت سخن
plain spoken
رک گو
plain spoken
بی پرده
fair spoken
خوش بیان
free spoken
بی محابا
true value
مقدار حقیقی
true
راست
true
<adj.>
شایسته
true
<adj.>
مناسب
true mean
میانگین حقیقی
true
<adj.>
صحیح
true
ثابت کردن
true
<adj.>
درست
Is it true that. . . ?
راست است که ...؟
true course
heading true :syn
true course
راه حقیقی
true course
سمت حرکت جغرافیایی ناو یاهواپیما
true course
سمت مسیر جغرافیایی
true
پابرجا
true
ثابت
true
واقعی حقیقی
true
درست
true
حقیقی
true
فریور
true
راستین
true
وضعیت منط قی
true
حقیقی کردن
true
خالصانه صحیح
true
راستگو
true vertical
قائم واقعی
true variance
پراکنش حقیقی
true bill
اعلام جرمی که هیئت منصفه در فهر ان صحه گذارند
ti is true in the rough
بطورکلی درست است
true track
تصویر زاویه بین شمال واقعی و مسیر هواپیما روی زمین
true life
مطابق زندگی روزمره
true altitude
altitude observed
true azimuth
گرای حقیقی
true azimuth
سمت حقیقی گرای جغرافیایی
true wind
باد حقیقی
true copolymer
همبسپار حقیقی
true resistance
مقدار مقاومت اهمی
it is true that he was sick
راست است که او ناخوش بود
true resistance
مقدارمقاومت حقیقی
true
[and accurate]
<adj.>
از روی صدق وصفا
What you say is true in a sense .
گفته شما به معنایی صحیح است
partially true
فی الجمله راست
partially true
تا یک اندازه راست
true-blue
هوادار دو آتشه
true-blue
پیرو متعصب
it is not true that he is dead
اینکه میگویند مرده است حق ندارد
true basic
تروبیسیک
true bearing
سمت جغرافیایی
true slump
نشست واقعی
true heading
سمت جغرافیایی
true heading
course true
true hearted
صمیمی
true hearted
بی ریا
true horizon
افق حقیقی عکس یا افق پرسپکتیوی عکس هوایی
true life
واقعی
true life
حقیقی وصحیح
true meridian
نصف النهار واقعی
true power
توان واقعی
true wind
سمت وزش باد
true origin
نقطه مبداء یا مبنای مختصات جغرافیایی نصف النهار مبداء مختصات جغرافیایی
true power
توان متوسط
true power
توان حقیقی
true heading
سمت حقیقی
true he is somewhat stingy....
راست است که اندکی خسیس است ولی ...
true form
فرم واقعی
true born
حلال زاده اصیل اصل
true bred
اصیل
true bred
با تربیت
true complement
متمم واقعی
true complement
متمم مبنایی
true complement
مکمل صحیح
true complement
متمم واقعی متمم مبنایی
true complement
مکمل واقعی
true convergence
سیستم کنترل جغرافیایی یاسیستم مختصات جغرافیایی تقارب حقیقی نصف النهارات
true convergence
انحراف جغرافیایی
true copy
رونوشت مطابق با اصل
true score
نمره حقیقی
true dip
شیب حقیقی
true pelvis
لگن زیرین
true north
شمال جغرافیایی
accept as true
گاهی پس از accept بمعنی پذیرفتن لفظ of می اورند
accept as true
تبصره
accept as true
باورکردن
true north
شمال واقعی
true north
شمال حقیقی
true to one's promise
خوش قول
show one's (true) colors
<idiom>
نشان دادن چیزی که شخص واقعا دوست دارد
a true and accurate report
گزارشی درست و دقیق
true false questions
پرسشهای درست- نادرست
true false test
ازمایش درستی ونادرستی چیزی
negative true logic
سیستمی منطقی که در ان یک ولتاژ بالا بیان کننده بیت صفرو یک ولتاژ پایین بیان کننده بیت یک میباشد
true air speed
سرعت حقیقی هواپیما یا سرعت تنظیم شده ان
It doesnt ring true to me .
به گوشم درست نمی آید
true or real focus
کانون حقیقی
true air speed
سرعت نسبی هواپیما
positive true logic
یک سیستم منطقی که در ان ولتاژ کم بیانگر بیت صفر وولتاژ بالا بیان کننده بیت یک میباشد
true or sternal ribs
دندههای حقیقی اضلاع پیوسته به قص
Lets suppose the news is true .
حالا فرض کنیم که این خبر صحیح با شد
Take somebody at his word.
حرف کسی را پذیرفتن ( قبول داشتن )
May I have a word with you?
ممکن است دو کلمه حرف با شما بزنم ؟
Could I have a word with you ?
عرضی داشتم (چند کلمه صحبت دارم )
word
بالغات بیان کردن
I want to have a word with you . I want you .
کارت دارم
word
لغات رابکار بردن
the last word
حرف اخر
last word
<idiom>
نظر نهایی
keep one's word
<idiom>
سرقول خود بودن
have a word with
<idiom>
بطورخلاصه صحبت ومذاکره کردن
get a word in
<idiom>
یافتن فرصتی برای گفتن چیزی بقیه دارند صحبت میکنند
word
عهد
All you have to do is to say the word.
کافی است لب تر کنی
take my word for it
قول مراسندبدانید
that is not the word for it
لغتش این نیست
the last word
سخن اخر
the last word
ک لام اخر
word
فرمان
word
زمان لازم برای ارسال کلمه از یک محل حافظه یا وسیله به دیگری
to keep to one's word
سرقول خودایستادن
word
سیستم در برنامه کاربردی ویرایش یا کلمه پرداز که در آن لازم نیست اپراتور انتهای خط را مشخص کند, و پیاپی تایپ میکند و خود برنامه کلمات را جدا میکند و به صورت یک متن خط به خط درمی آورد
word
موضوع زبان مجزا که با بقیه استفاده میشود تا نوشتار یا سخنی را ایجاد کند که قابل فهم است
to keep to one's word
درپیمان خوداستواربودن
upon my word
به شرافتم قسم
word
طول کلمه کامپیوتری که به صورت تعداد بیتها شمرده میشود
word
تعداد کلمات در فایل یا متن
word
تقسیم کلمه در انتهای خط , که بخشی از کلمه در انتهای خط می ماند و بعد فضای اضافی ایجاد میشود و بقیه کلمه در خط بعد نوشته میشود
word
روش اندازه گیری سرعت چاپگر
word
واژه
word for word
کلمه به کلمه
word for word
تحت اللفظی
word
نشانه شروع کلمه در ماشین با طول کلمه متغیر
to keep to one's word
درست پیمان بودن
word
کلمات داده ارسالی در امتداد باس موازی یکی پس از دیگری
to word up
کم کم درست کردن کم کم رسانیدن
to word up
کم کم برانگیختن خردخردکوک کردن
word
مشابه 10721
at his word
بحرف او
at his word
بفرمان او
word for word
طابق النعل بالنعل
word
بخشهای داده مختلف در کامپیوتر به شکل گروهی از بیت ها که در یک محل حافظه قرار دارند
last word
اتمام حجت
word
عبارت
word for word
<adv.>
مو به مو
a word or two
چند تا کلمه
[برای گفتن]
word
گفتار
not a word of it was right
یک کلمه انهم درست بود
word
کلمه
last word
بیان یا رفتار قاطع
keep to one's word
سر قول خود بودن
word
لغت
word
لفظ
word
حرف
last word
حرف اخر
word
اطلاع
word
واژه سخن
in one word
خلاصه اینکه مختصرا
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com