English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
sword play مهارت در بکارگیری شمشیر
Other Matches
sword شمشیر
sword fern سرخس برگ شمشیری
sword fish شمشیر ماهی
sword law حکومت سرنیزه
With a stork of the sword. با ضرب شمشیر
sword fish اره ماهی
to hang up ones sword شمشیرخودراکنارگذاشتن شمشیربیک سونهادن
to carry sword شمشیر جستن
sword flag زنبق زرد
to bear a sword شمشیردربرداشتن
sword bayonet سرنیزه پهن یاشمشیری
sword knot شرابه شمشیر
sword cut زخم تیغ
sword dance رقص شمشیر
sword arm دست مسلح شمشیرباز
sword bayonet سر نیزه دم دار
to put to the sword کشتن
to brandish sword تیغ افشاندن
sword cane نیشکری که بشکل تیغه شمشیراست
sword cut زخم شمشیر
sword dance اجرای رقص در اطراف شمشیر
sword cutler شمشیرساز
sword cuttler شمشیرساز
sword cutter شمشیر ساز
at the point of the sword بدم شمشیر
sword law حکومت قلدری
The pen is mightier than the sword. <proverb> قلم قدرتمندتر از شمشیر است .
play out خسته کردن ماهی
play through رد شدن گلف باز یا گروه درزمین از بازیگر کند
play up اطمینان دادن به
play out تا اخرایفا کردن
play at بطور غیر جدی مشغول کاری شدن
play at وانمود کردن
play away به بازی گذراندن
play by play پخش رادیویی
play by play پخش رادیویی مسابقه
play down بازی در وقت اضافه
play out تا اخر بازی کردن
play for one حفظ توپ
play off مسابقه را باتمام رساندن
play off درمسابقه حذفی شرکت کردن وابسته به مسابقات حذفی مسابقه حدفی
play off از سر خود واکردن
play on سوء استفاده کردن از
play out تا اخر ایستادگی کردن
play out بپایان رساندن
play away باختن
play down <idiom> ارزش چیزی را پایین آوردن
play up تاکید کردن
play up to پشتیبانی کردن از
to play upon گول زدن
to play at d. تخته نرد بازی کردن
to play upon سو استفاده کردن از
to play first f. ویولون اول
to play first f. پیش قدم بودن
to play in or out با نواختن ارغنون یا سازدیگرواردیا خارج کردن
to play it با وسائل پست سو استفاده کردن از
to play off از سر خود وا کردن و بجان دیگری انداختن
to play off سنگ رویخ کردن
to play one f. بکسی ناروزدن
to play at خواهی نخواهی اقدام کردن
to play at داخل شدن در
to play away ببازی گذرانیدن درقمارباختن
to play up درست و حسابی بازی کردن
to play با وسائل پست سو استفاده کردن
by-play کار یا نمایش ثانوی
by-play حرکات یا مکالمات کنار صحنه
by-play حرکات یا مکالمات فرعی
we used to play there .......
we used to play there ما انجا بازی میکردیم
to play with something چیزیرا بازیچه پنداشتن بچیزی ور رفتن
to play at شرکت کردن در
to play the d. شیطنت کردن
all play all مسابقه دورهای
play شرط بندی روی بازی یا بازیگر رساندن ماهرانه ماهی صیدشده به خشکی
play رقابت
play ضربه به توپ
play شرکت درمسابقه انفرادی
play کیفیت یاسبک بازی
play اداره مسابقه
in play بطور غیر جدی
in play در شرف ضربه زدن به توپ
play up to someone <idiom> با چاپلوسی سودبدست آوردن
play بازی کردن
play خلاصی داشتن
come into play روی کار امدن
Let's play for keeps. بیا جدی بازی کنیم. [روی پول یا هر چیزی بها دار]
to play itself out رخ دادن
play بازی
out of play توپ مرده
play حرکت ازاد
play خلاصی بازی
play بازی کردن حرکت ازاد داشتن
play up <idiom> پافشاری کردن
play نمایش نمایشنامه
in play به شوخی
to play itself out اتفاق افتادن
play تفریح بازی کردن
play الت موسیقی نواختن
play on/upon (something) <idiom> نفوذ کردن
play off <idiom> ثابت ماندن بازی دوتیم
play تفریح کردن ساز زدن
play off <idiom> رفتار مختلف با اشخاص
play نواختن ساز و غیره سرگرمی مخصوص
play (someone) for something <idiom> به بازی گرفتن شخصی
play زدن
play روی صحنهء نمایش فاهرشدن
play رل بازی کردن
let us play بازی کنیم
to play the fool with any one کسیرادست انداختن کسیرامسخره کردن
to play the truant از رفتن به اموزشگاه طفره زدن
play-acting وانمود کردن
play-act بازی کردن
child's play هر کار بسیار آسان
to play [the] harp چنگ زدن [موسیقی]
to play the deuce with خراب کردن
to play the deuce with ضایع کردن
child's play بازی کودکان
to play the truant ازاموزشگاه گریز زدن
to play square راست وحسینی بازی کردن
play-act وانمود کردن
play-act تو بازی رفتن
to play soccer فوتبال بازی کردن
to put over a play موافق بدادن نمایشی شدن
to play the woman گریه کردن ترسیدن
play-act نقش داشتن
to play the game رعایت قانون راکردن باشرافت رفتارکردن
to play the fool ابلهی کردن
to play upon words جناس گفتن یا نوشتن تجنیس بکاربردن
to play the fool احمقانه رفتارکردن
to play up to another actor بدانگونه درنمایش بازی کردن که بازیگر دیگر سر ذوق آید
to represent a play داستانی را نمایش دادن
to play the fool مسخرگی کردن
to play the man مردانگی کردن
what instrument can you play? چه سازی میتوانیدبزنید
what instrument can you play? کدام ساز را ...
to play the woman جرامدن
to play the man مرد بودن
to play the fool لودگی کردن
child's play بچه بازی
play footsie <idiom> از زیرمیز با پا عضوی از بدن شخص مقابل را لمس کردن
Do you know how to play this game ? این بازی رابلد هستید ؟
role play بازیرولیکهباشخصیتخودفردبسیارمتفاوتاست
nativity play کهدرزمانکریسمستوسط کودکاناجرامیشود
play the field <idiom> با افراد مختلفی قرارگذاشتن
nativity play نمایشنامهایدرموردحضرتعیسی
play footsie <idiom> باهمکارخود لاس زدن مخصوصا دریک جو سیاسی
play with fire <idiom> بازی باجان خود
as good as a play <idiom> مثل فیلم
to play with fire آتش روشن کردن
play/pause دکمهنمایشوایست
play key کلیدپلی
play button دکمهشروع
A 4-cat play. نمایش در 4 پرده
All work and no play. کار بدون تفریح
play second fiddle to someone <idiom> ازنظر مهم بودن مقام دوم داشتن
play hooky <idiom> از مدرسه یا کار دررفتن
play into someone's hands <idiom> (به کسی یاری وکمک رساندن)انجام کاری که به شخص دیگری سود برساند
play it by ear <idiom> تصمیم گیری درچیزی برطبق شرایط
play by ear <idiom> توانایی اجرای موسیقی تنها با گوش وبدون خواندن موسیقی
play ball with someone <idiom> شرکت منصفانه
fair play <idiom> عدالت ،مساوی ،عمل درست
To play cards . ورق بازی کردن
To play ones part . نقش خودرا بازی کردن
Lets play that again . قبول ندارم. [قبول نیست دربازی وغیره ]
play on words <idiom> بازی با کلمات
play one's cards right <idiom> از فرصتهای خود سودبردن
To play ones last card آخرین تیر ترکش رارها کردن
on/play button کلیدشروعبهکار
play-acts ادا در آوردن
play-acted نقش داشتن
play-acted بازی کردن
play-act ادا در آوردن
play music موزیک ساختن
play music آهنگ ساختن
to play it safe با احتیاط عمل کردن [اصطلاح روزمره]
To play for love . عشقی بازی کردن ( بدون شرط بندی پولی )
foul play <adj.> ناجوانمردی
foul play ناجوانمردی
play-acted وانمود کردن
play-acted تو بازی رفتن
play-acted ادا در آوردن
play-acts تو بازی رفتن
to play with fire با آتش بازی کردن [همچنین اصطلاح مجازی]
play music موسیقی ساختن
play-acts وانمود کردن
play-acts نقش داشتن
play-acts بازی کردن
play-acting ادا در آوردن
play-acting تو بازی رفتن
play-acting نقش داشتن
play-acting بازی کردن
to play football فوتبال بازی کردن
to play possum خودرا بنا خوشی زدن
play the ball حفظ توپ با دریبل
play bill اگهی نمایش
play back خواندن داده یا سیگنال از رسانه ذخیره سازی
play a trick on حیله زدن به
passive play اتلاف وقت
passive play بازی غیرفعال
out of bound play به جریان انداختن بازی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com