Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (6 milliseconds)
English
Persian
to break rank
صف شکستن
to break rank
صف
to break rank
بهم زدن
to break rank
بهم خوردن
to break rank
بی نظم شدن
Other Matches
rank
نظم
rank
طلب شده ترتیب
rank
طبقه
rank
عرض
rank
رتبه بندی
rank
طبقات صفوف یکان سلسه مراتب
rank
شکل
rank
سلسله مقام
rank
صف
rank
درجه
rank
مرتبه
rank
جلف
rank
ترشیده
rank
رتبه بندی کردن
rank
درجه دادن دسته بندی کردن
rank
اراستن منظم کردن
rank
رتبه
rank
شان
rank
قطار رشته
rank
ردیف صف
rank
ردیف
he is next to you in rank
او در رتبه پس از شماست
to rank off
رژه رفتن
rank
ذخیره داده به ترتیب , طبق اندازه و اهمیت
rank
انبوه
the rank and file
سربازان
the taxis are on their rank
اتومبیلهای کرایهای درایستگاه خود ردیف ایستاده اند
permanent rank
رتبه دایمی
rank as creditor
bankrupt a of estates inthe
the rank of colonel
پایه یا رتبه سرهنگی
the rank and file
توده مردم عادی
rank as creditor
داخل در غرماء شخص ورشکسته شدن
rank correlation
همبستگی رتبهای
the rank and file
توده ارتش
seventh rank
عرض هفتم
simulated rank
همردیف نظامی همردیفی
front rank
صف جلو
flag rank
افسر بالاتر از سروان افسر ارشد
permanent rank
درجه دایمی
back rank
عرض اول شطرنج
rank and file
صفوف مختلف نظامی سلسله مراتب نظامی
rank and file
نفرات
rank and file
شئون مختلف نظامی
In the front rank.
درصف جلو
to rank past
رژه رفتن
rank outsider
فردیکهازاوانتظارپیروزیدریکمسابقهیارایگیریمیرود
to rank the soldiers
اوست
to rank the soldiers
پس از شاه
centile rank
رتبه صدکی
percentile rank
رتبه صدکی
everone a to his rank
هرکس بقدرمرتبه اش هرکس بفراخورحالش
pull rank
<idiom>
تحت تفثیر قراردادن
taxi rank
[British E]
توقفگاه تاکسی
[برای انتظار مسافر]
rank as creditor in the estates of a
داخل در غرماء شدن ورشکسته شدن
rank difference correlation
همبستگی تفاوت رتبه ها
rank order method
روش ارایش رتبهای
Status . Position and rank.
مقام ومنزلت ( جاه ومقام )
spearman rank correlation coefficient
ضریب همبستگی رتبهای اسپیرمن
kendall's rank correlation method
روش همبستگی رتبهای کندال
to break up
شخم کردن
break up
تفکیک کردن
break up
تجزیه
break
راحت باش
break up
انحلال
break
گسیختگی
break up
حد فاصل علایم مشخصه هدف
break up
مرز علایم مشخصه هدف
break up
منحل کردن
break up value
قیمتی که برای رهایی از کالای متروکه یا ازمد افتاده تعیین میشود
to break up
بهم زدن
break up value
قیمت رهایی
break through
نفوذکردن در مواضع دشمن
break off
فرمان قطع تک در عملیات پشتیبانی نزدیک هوایی
break off
قطع تماس با دشمن
break off
رهایی ازدرگیری
break
جداکردن دو بوکسور ازیورتمه به چهارنعل حرکت از دروازه شروع اسبدوانی
break out
شیوع یافتن
break out
تاول زدن جوش زدن
break out
شیوع
break out
نوعی حمله برای خارج کردن گوی از منطقه دفاعی
break
فتن
break
زنگ تفریح
to break up
منحل کردن خردکردن
break through
عبورازمانع
break through
رسوخ مظفرانه پیشرفت غیرمنتظره
break through
رخنه
break through
شکاف
break through
نفوذ
break off
موقوف کردن
to break out
فاش یا افشاندن
break
ازهم باز کردن
break up (with someone)
<idiom>
قهر کردن
break
نقض کردن
to break in
رام کردن
to break down
ازپا انداختن
to break down
خراب کردن
break
خردکردن
to break a way
موانع را ازراه خودبرداشتن
to break apart
جداکردن
to break apart
شکستن
break-in
رام کردن
break-in
درمیان صحبت کسی دویدن
break-in
حرز را شکستن وبزور داخل شدن
break in
رام کردن
break in
درمیان صحبت کسی دویدن
to break a
شکستن
over break
خاکبرداری اضافی و کندن وجابجا شدن اضافی خاک یاقطعات سنگی که دراثر موارمنفجره بدون اینکه بخواهیم کنده شود
to break in
شاخ شکستن سوغان
to break in
گرفتن
break
شکستگی
to break out
بیرون ریختن
to break out
شایع شدن
to break out
درگرفتن
break
شکست
break
طلوع مهلت
break
وقفه
break
شکاف
break
شکستن
to break one's f.
قول دادن
to break off
خاتمه دادن
to break off
موقوف کردن
to break off
جداکردن
to break off
کندن
off break
کسب امتیاز معینی در ضربه به سمت راست
to break a
دونیم کردن
break in
حرز را شکستن وبزور داخل شدن
to break up
از هم جدا شدن
[پوسته زمین]
[زمین شناسی]
break away
قطع رابطه کردن
break in upon
قطع کردن صحبت کسی
break out
در گرفتن
break down
سقوط ناگهانی
break down
درهم شکننده فروریختن
break down
درهم شکستن
break down
ازاثر انداختن
break down
تجزیه کردن طبقه بندی کردن
break down
تقسیم بندی کردن
break down
اسیب دیدن
break down
تجزیه
break down
شکستگی
break down
شکست فروریختگی پنچری
break away
گسیختگی
break away
جدائی
break down
تفکیک
break
پاره کردن
break
فرمان BREAK
break
عمل یا کلید انتخاب شده برای توقف اجرای یک برنامه
break
خای نپذیرفتن وفایف یک توافق
break
از حالت رمز خارج کردن یک کد مشکل
break
انتخاب شود
break
کلید مخصوص در صفحه کلید IBM که اجرای یک برنامه را وقتی قط ع میکند که این کلید با کلید کنترل
to break into something
از محفظه ای
[با زور وارد شدن و]
دزدی کردن
break-up
امیختگی
break
مجزاسازی
break
تجزیه
break
تفکیک
break
قطع کردن
to break in
به زور و غیر قانونی وارد شدن
break
ایجاد فضای تنفس با حرکتهای پیاده شطرنج
break even
صافی درامدن
break even
سربسرشدن
break even
سربه سر
break
حرکت سگ جهت اوردن شکار بازکردن بدنه اسلحه دویدن قبل ازصدای تپانچه
break even
بی سود و زیان
break
نقطه فرودپرنده
get a break
<idiom>
فرصت داشتن
break down
<idiom>
ازکار افتادن
break down
<idiom>
تجزیه وتحلیل
break even
بی سود و زیان شدن
break off
قطع کردن
break
شکستن موج
break down
توقف انجام کار به علت خطای مکانیکی
to break a law
قانون شکنی
To break a promise.
عهد وقولی را شکستن
to break one's fast
افطار کردن
to break off one's engagement
نامزدی خود را نقض کردن
break line
خطیقه
to break contact
جریان راگسستن
to break ones fast
روزه
break the news
<idiom>
اول ازهمه خبر را رساندن
to break forth in to joy
از خوشی فریاد کردن
to break into a building
با زور
[و غیر قانونی]
وارد ساختمانی شدن
to break contact
اتصال راقطع کردن
to break a rebellion
خوابا نیدن یک اشوب
To break a spell.
طلسمی راباطل کردن
tea break
زنگتفریح
coffee break
تنفس
coffee break
تعطیل چند دقیقهای کار برای استراحت و صرف قهوه
to break
[off]
an engagement
نامزدی را نقض کردن
to break a seal
مهری رابرداشتن
to break aset
خراب یا ناقص کردن یک دستگاه
Break. Recess.
زنگ تفریح
to break bulk
خالی کردن بار
to break company
جدایی کردن
break-dancing
گونهای رقص جدید که همراه است با عملیات آکروباتیک و چرخشهای تند
To break ranks.
صف را شکستن
break the bank
<idiom>
بانک زدن (ازراه شرط بندی به پول زیاد رسیدن)
to break ones fast
افطارکردن
to break ones fast
ناشتایی خوردن
to break ones fast
خوردن
to break open
شکستن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com