English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (35 milliseconds)
English Persian
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
friendlessness تنهائی
loneliness تنهائی
solitarily به تنهائی
solitariness تنهائی
singleness تنهائی انفراد
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
To live a seeluded life. درگوشه تنهائی بسر بردن
You can lift the piano alone. تنهائی نمی توانی پیانو رابلند کنی
appreciated احساس کردن
feels احساس کردن
appreciating احساس کردن
appreciates احساس کردن
senses احساس کردن
sensed احساس کردن
feel احساس کردن
appreciate احساس کردن
sense احساس کردن
to feel cold احساس سردی کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
scunner احساس نفرت کردن
forefeel ازپیش احساس کردن
wamble احساس تهوع کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to freeze احساس سردی کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
covenant runing with land شرط منضم به مالکیت زمین تعهد یا شرطی است مربوط به زمین که جزء لازم ولایتجزای ان محسوب میشودو بنابراین به تنهائی قابل انتقال نیست
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
feeling احساس
sensed حس احساس
sensed احساس
senses احساس
sense حس احساس
sense line خط احساس
aesthesiogenic احساس زا
senses حس احساس
gusto احساس
sentiment احساس
sensations احساس
appriciation احساس
feelings احساس
apathetic بی احساس
impressions احساس
impression احساس
apperception احساس
esthesis احساس
sensing احساس
percipience احساس
thick skinned بی احساس
aesthsis احساس
sensation احساس
sense احساس
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
amenability احساس مسئولیت
sensation of hunger احساس گرسنگی
esthesiometer احساس سنج
nostalgia احساس غربت
euthymia احساس سرحالی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
impassible فاقد احساس
dual sensation احساس دوگانه
supersensory مافوق احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
stolid فاقد احساس
guilt feeling احساس گناه
handles احساس بادست
handle احساس بادست
aesthesia قوه احساس
pang احساس بد وناگهانی
stolidly فاقد احساس
sense wire سیم احساس
malease احساس مرض
aggro احساس پرخاشگری
humiliation احساس حقارت
sensorium مرکز احساس
limen استانه احساس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
sense switch گزینهء احساس
malaise احساس مرض
sensibilities احساس ودرک هش
sensibility احساس ودرک هش
sense organ عامل احساس
feeler احساس کننده
carebaria احساس فشار در سر
itchiness احساس خارش
perceptions دریافت احساس
perception دریافت احساس
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
antipathy احساس مخالف
feelers احساس کننده
really احساس میکنم
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
palpability قابل احساس و لمس
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
sense winding سیم پیچ احساس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
traction sensation احساس کشیدگی پوست
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
apperceptive وابسته به درک و احساس
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
referred sensation احساس جابه جا شده
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
impassibly بی نشان دادن احساس درد
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
abklingen محو شدن تدریجی احساس
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
a pang of love احساس رنج آور عشق
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orient جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
surveys براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orienting جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com