Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 109 (7 milliseconds)
English
Persian
Don't get annoyed at this!
بخاطر این دلخور نشو !
[اوقاتت تلخ نشود!]
Other Matches
sulky
دلخور
pissed
دلخور
offended
دلخور کردن
chapfallen
ملول دلخور
Don't be cross with me.
از من دلخور نباش.
offend
دلخور کردن
offends
دلخور کردن
to be cross about something
دلخور بودن از چیزی
What have I done to offend you?
من چه کارت کردم؟
[من چطور تو را دلخور کردم؟]
through
بخاطر
consequently
<adv.>
بخاطر همین
hence
<adv.>
بخاطر همین
in this way
<adv.>
بخاطر همین
whereby
<adv.>
بخاطر همین
therefore
<adv.>
بخاطر همین
thus
[therefore]
<adv.>
بخاطر همین
as a result
<adv.>
بخاطر همین
as a consequence
<adv.>
بخاطر همین
in his own name
بخاطر خودش
memorise
[British]
بخاطر سپردن
learn by rote
بخاطر سپردن
learn by heart
بخاطر سپردن
in consequence
<adv.>
بخاطر همین
in this manner
<adv.>
بخاطر همین
by impl
<adv.>
بخاطر همین
memorising
بخاطر سپردن
memorize
بخاطر سپردن
memorized
بخاطر سپردن
memorizes
بخاطر سپردن
memorizing
بخاطر سپردن
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
for this reason
<adv.>
بخاطر همین
memorises
بخاطر سپردن
memorised
بخاطر سپردن
only
فقط بخاطر
thru
بخاطر بواسطه
in this respect
<adv.>
بخاطر همین
insofar
<adv.>
بخاطر همین
in so far
<adv.>
بخاطر همین
call to mind
بخاطر اوردن
pro
برای بخاطر
pro-
برای بخاطر
by implication
<adv.>
بخاطر همین
to call to remembrance
بخاطر اوردن
to have in remembrance
بخاطر داشتن
as a result of this
<adv.>
بخاطر همین
for that reason
<adv.>
بخاطر همین
in this vein
<adv.>
بخاطر همین
in this wise
<adv.>
بخاطر همین
for good's sake
بخاطر خدا
a guilty conscience
[about]
وجدان با گناه
[بخاطر]
because of
[for]
medical reasons
بخاطر دلایل پزشکی
pollution tax
مالیات بخاطر الودگی
wherefore
بچه دلیل بخاطر چه
To memorize something. To commit somthing to memory.
چیزی را بخاطر سپردن
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
He helped me for my fathers sake.
بخاطر پدرم به من کمک کنید
notation
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
wanted
[for]
[کسی را قانونی]
خواستن
[بخاطر]
to act in somebody's name
بخاطر کسی عمل کردن
To memorize. to learn by heart.
حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
remember
یاد اوردن بخاطر داشتن
remembered
یاد اوردن بخاطر داشتن
notations
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
remembers
یاد اوردن بخاطر داشتن
anxiously
[about]
or
[for]
<adv.>
بطورنگران
[مشتاقانه ]
[بخاطر]
یا
[برای]
call up
شیپور احضار بخاطر اوردن
to fear
[for]
ترس داشتن
[بخاطر یا برای]
he had need remember
بایستی بخاطر داشته باشید
foy
سوری که بخاطر مسافرت میدهند
call-ups
شیپور احضار بخاطر اوردن
call-up
شیپور احضار بخاطر اوردن
to execute somebody for something
کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
They are famed for their courage.
بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
She married for love ,not for money .
بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
buddy system
شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
take something into account
<idiom>
بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
wooler
جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
to be tied up in something
دست کسی بند بودن
[بخاطر چیزی]
rack one's brains
<idiom>
سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
to beg somebody for something
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to beg of somebody
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to go and lose
بخاطر غفلت از دست دادن
[اصطلاح روزمره]
misremember
غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
to report to the police
خود را به پلیس معرفی کردن
[بخاطر خلافی]
to send things flying
[بخاطر ضربه]
به اطراف در هوا پراکنده شدن
to be out of action
[because of injury]
غیر فعال شدن
[بخاطر آسیب]
[ورزش]
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
دلواپس بودن
[صطلاح روزمره]
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
نگران بودن ا
[صطلاح روزمره]
let point
امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
set down
معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
Many thanks for the sympathy shown to us
[on the passing of our father]
.
خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما
[بخاطر فوت پدرمان]
.
latchkey child
[کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
He was killed when his parachute malfunctioned.
بخاطر اینکه چترش کار نکرد
[عیب فنی داشت]
او
[مرد]
کشته شد.
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
to boondoggle
[American English]
پول و وقت تلف کردن
[برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
I worked ten hours a day this week and my boss bit my head off for not doing my share of the work!
من این هفته روزی ده ساعت کار کردم، اما رئیسم بخاطر کم کاری توبیخم کرد!
latchkey kid
[colloquial]
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
latchkey child
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
to esteem somebody or something
[for something]
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
For Gods sake!For heavens sake.
بخاطر خدا ( برای خاطر خدا )
lool
لول
[تارهای نامتقارن]
[این حالت بخاطر قرار گرفتن پود بین تارها بوجود آمده و در حقیقت نشان دهنده اختلاف سطح تارها با یکدیگر است.]
to blame somebody for something
کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی
[اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن]
[جرم یا گناه]
it has escaped my remembrance
در یاد ندارم بخاطر ندارم
geometric design
طرح هندسی
[این طرح در ابتدا بخاطر ذهنی بافی و سهولت بیشتر در بافت، بین عشایر و روستاها شهرت یافت. ولی امروزه هم به صورت ساده گذشته و هم بصورت پیچیده بین بافندگان استفاده می شود.]
autotelic
هنر بخاطر هنر
grinning
[cornrowing]
[راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند.]
corn-rowing
[grinning]
راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com