Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 186 (2 milliseconds)
English
Persian
memorised
بخاطر سپردن
memorises
بخاطر سپردن
memorising
بخاطر سپردن
memorize
بخاطر سپردن
memorized
بخاطر سپردن
memorizes
بخاطر سپردن
memorizing
بخاطر سپردن
memorise
[British]
بخاطر سپردن
learn by heart
بخاطر سپردن
learn by rote
بخاطر سپردن
Search result with all words
To memorize. to learn by heart.
حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
To memorize something. To commit somthing to memory.
چیزی را بخاطر سپردن
Other Matches
deposit
سپردن ذخیره سپردن
deposits
سپردن ذخیره سپردن
give in charge
سپردن
entrusting
سپردن
reposit
سپردن
entrusts
سپردن
entrust
سپردن
committed
سپردن
committing
سپردن
confide
سپردن
lodgment
سپردن
confides
سپردن
award
سپردن
depute
سپردن
vest
سپردن
vests
سپردن
confided
سپردن
awarded
سپردن
to deliver up
سپردن
awards
سپردن
consign
سپردن
awarding
سپردن
consigned
سپردن
consigning
سپردن
consigns
سپردن
commit
سپردن
commits
سپردن
to give in charge
سپردن
to commit to the grave
بگور سپردن
learn by rote
یاد سپردن
memorizing
یاد سپردن
learn by heart
یاد سپردن
memorise
[British]
یاد سپردن
memorizes
یاد سپردن
screw to the memory
بذهن سپردن
to leave word in the house
در خانه سپردن
inurn
بخاک سپردن
obligate
ضامن سپردن
to laylow
بخاک سپردن
memorise
[British]
ییاد سپردن
put out to nurse
بدایه سپردن
to put out to nurse
بدایه سپردن
learn by rote
ییاد سپردن
to put
بدایه سپردن
to lay to rest
بخاک سپردن
learn by heart
ییاد سپردن
lay to rest
بخاک سپردن
memorized
یاد سپردن
pledge
التزام سپردن
pledged
التزام سپردن
pledges
التزام سپردن
burying
بخاک سپردن
entrusts
بامانت سپردن
entrust
بامانت سپردن
surrenders
سپردن رهاکردن
surrendered
سپردن رهاکردن
consigned
سپردن چیزی به
entrusting
بامانت سپردن
surrender
سپردن رهاکردن
consigning
سپردن چیزی به
bury
بخاک سپردن
memorize
یاد سپردن
memorising
یاد سپردن
memorises
یاد سپردن
memorised
یاد سپردن
consigns
سپردن چیزی به
deposit
سپردن پس اندازکردن
buries
بخاک سپردن
consign
سپردن چیزی به
deposits
سپردن پس اندازکردن
pledging
التزام سپردن
bail
کفالت بامانت سپردن
TO set the fox to keep the geese .
<proverb>
گوسفند را به گرگ سپردن .
plow under
بخاک سپردن مستولی شدن بر
To abandon oneself to despair.
خود رابدست ناامیدی سپردن
inhume
بخاک سپردن دفن کردن
institutionalization
نهادی شدن به پناهگاه سپردن
turn over
<idiom>
به کسی برای مراقبت با استفاده سپردن
through
بخاطر
therefore
<adv.>
بخاطر همین
thus
[therefore]
<adv.>
بخاطر همین
as a result
<adv.>
بخاطر همین
by implication
<adv.>
بخاطر همین
in consequence
<adv.>
بخاطر همین
by impl
<adv.>
بخاطر همین
in this respect
<adv.>
بخاطر همین
in his own name
بخاطر خودش
in this way
<adv.>
بخاطر همین
hence
<adv.>
بخاطر همین
consequently
<adv.>
بخاطر همین
as a consequence
<adv.>
بخاطر همین
whereby
<adv.>
بخاطر همین
for this reason
<adv.>
بخاطر همین
pro-
برای بخاطر
pro
برای بخاطر
for good's sake
بخاطر خدا
call to mind
بخاطر اوردن
to call to remembrance
بخاطر اوردن
in so far
<adv.>
بخاطر همین
insofar
<adv.>
بخاطر همین
to have in remembrance
بخاطر داشتن
as a result of this
<adv.>
بخاطر همین
thru
بخاطر بواسطه
for that reason
<adv.>
بخاطر همین
in this vein
<adv.>
بخاطر همین
only
فقط بخاطر
in this wise
<adv.>
بخاطر همین
in this manner
<adv.>
بخاطر همین
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
recognising
دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizing
دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizes
دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognises
دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognize
دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
a guilty conscience
[about]
وجدان با گناه
[بخاطر]
pollution tax
مالیات بخاطر الودگی
wherefore
بچه دلیل بخاطر چه
because of
[for]
medical reasons
بخاطر دلایل پزشکی
to fear
[for]
ترس داشتن
[بخاطر یا برای]
to act in somebody's name
بخاطر کسی عمل کردن
wanted
[for]
[کسی را قانونی]
خواستن
[بخاطر]
anxiously
[about]
or
[for]
<adv.>
بطورنگران
[مشتاقانه ]
[بخاطر]
یا
[برای]
foy
سوری که بخاطر مسافرت میدهند
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
He helped me for my fathers sake.
بخاطر پدرم به من کمک کنید
he had need remember
بایستی بخاطر داشته باشید
call-ups
شیپور احضار بخاطر اوردن
call-up
شیپور احضار بخاطر اوردن
remember
یاد اوردن بخاطر داشتن
remembered
یاد اوردن بخاطر داشتن
notation
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
call up
شیپور احضار بخاطر اوردن
notations
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
remembers
یاد اوردن بخاطر داشتن
to execute somebody for something
کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
take something into account
<idiom>
بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
They are famed for their courage.
بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
She married for love ,not for money .
بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
buddy system
شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
wooler
جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
to idulge oneself in drinking
بنوشابه خوری افتادن خودرا بباده نوشی سپردن تسلیم خوی میگساری شدن
bailment
امانت گذاشتن سپردن جنس به تاجری که اعتبارش معلوم نیست باضمانت شخص ثالث
to beg of somebody
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to be out of action
[because of injury]
غیر فعال شدن
[بخاطر آسیب]
[ورزش]
to beg somebody for something
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to be tied up in something
دست کسی بند بودن
[بخاطر چیزی]
to send things flying
[بخاطر ضربه]
به اطراف در هوا پراکنده شدن
misremember
غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
to go and lose
بخاطر غفلت از دست دادن
[اصطلاح روزمره]
to report to the police
خود را به پلیس معرفی کردن
[بخاطر خلافی]
rack one's brains
<idiom>
سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
let point
امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
دلواپس بودن
[صطلاح روزمره]
set down
معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
نگران بودن ا
[صطلاح روزمره]
Don't get annoyed at this!
بخاطر این دلخور نشو !
[اوقاتت تلخ نشود!]
Many thanks for the sympathy shown to us
[on the passing of our father]
.
خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما
[بخاطر فوت پدرمان]
.
latchkey child
[کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
He was killed when his parachute malfunctioned.
بخاطر اینکه چترش کار نکرد
[عیب فنی داشت]
او
[مرد]
کشته شد.
to boondoggle
[American English]
پول و وقت تلف کردن
[برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
latchkey child
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
I worked ten hours a day this week and my boss bit my head off for not doing my share of the work!
من این هفته روزی ده ساعت کار کردم، اما رئیسم بخاطر کم کاری توبیخم کرد!
latchkey kid
[colloquial]
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
neural network
سیستمی که برنامه هوش مصنوعی را اجرا میکند و نحوه کار مغز و یادگیری و به خاطر سپردن آنرا شبیه سازی میکند
to esteem somebody or something
[for something]
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
For Gods sake!For heavens sake.
بخاطر خدا ( برای خاطر خدا )
lool
لول
[تارهای نامتقارن]
[این حالت بخاطر قرار گرفتن پود بین تارها بوجود آمده و در حقیقت نشان دهنده اختلاف سطح تارها با یکدیگر است.]
to blame somebody for something
کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی
[اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن]
[جرم یا گناه]
it has escaped my remembrance
در یاد ندارم بخاطر ندارم
geometric design
طرح هندسی
[این طرح در ابتدا بخاطر ذهنی بافی و سهولت بیشتر در بافت، بین عشایر و روستاها شهرت یافت. ولی امروزه هم به صورت ساده گذشته و هم بصورت پیچیده بین بافندگان استفاده می شود.]
autotelic
هنر بخاطر هنر
grinning
[cornrowing]
[راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند.]
corn-rowing
[grinning]
راه راه شدن پرزها بخاطر رفت و شد زیاد روی فرش که پرزها بصورت شیارهای باریک در جهت عمود با ترافیک روی فرش قرار می گیرند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com