Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
She found it hard to make up her mind.
برایش سخت بود که تصمیم بگیرد
Other Matches
demur
ایراد میکند که مدعی یا ادعای وی شرایط قانونی لازم را فاقد است . دراین حالت موضوع به دادگاه احاله میشود که تصمیم بگیرد که اصولا" خوانده ملزم به پاسخگویی دعوی هست یانه
demurred
ایراد میکند که مدعی یا ادعای وی شرایط قانونی لازم را فاقد است . دراین حالت موضوع به دادگاه احاله میشود که تصمیم بگیرد که اصولا" خوانده ملزم به پاسخگویی دعوی هست یانه
demurring
ایراد میکند که مدعی یا ادعای وی شرایط قانونی لازم را فاقد است . دراین حالت موضوع به دادگاه احاله میشود که تصمیم بگیرد که اصولا" خوانده ملزم به پاسخگویی دعوی هست یانه
demurs
ایراد میکند که مدعی یا ادعای وی شرایط قانونی لازم را فاقد است . دراین حالت موضوع به دادگاه احاله میشود که تصمیم بگیرد که اصولا" خوانده ملزم به پاسخگویی دعوی هست یانه
i fell pity for him
دلم برایش سوخت
i felt sorry for him
اوقاتم برایش تلخ شد
my heart bleeds for him
دلم برایش می سوزد
i felt sorry for him
دلم برایش سوخت
ne'er do well
ادمی که امیدبهبودی برایش نیست
She bore him a daughter.
برایش یک دختر آورد (زائید)
She has been a good wife to him.
همسر خوبی برایش بوده
He was framed.
برایش پاپوش دوختند ( توطئه کردند )
You will need to spend some money on it.
تو باید برایش پول خرج بکنی.
to get rid of a baby
بچه اش را برایش انداختن
[اصطلاح روزمره]
She took umbrage at your remark .
سخن شما برایش گران آمد
He lost everything that was dear to him.
آنچه برایش عزیز بود از دست داد
the d. take him
بلا بگیرد
to burn the food
بگذارند غذا ته بگیرد
He muddles the water to catch fish .
<proverb>
آب را گل آلود مى کند ماهى بگیرد .
he has raving mad
بودکه کسی جلواورانمیتوانست بگیرد
cartful
انچه دریک گاری جا بگیرد
waterbath
دیگی که دیگ کوچک تری در آن جا بگیرد
bain-marie
دیگی که دیگ کوچک تری در آن جا بگیرد
water bath
دیگی که دیگ کوچک تری در آن جا بگیرد
water quench
دیگی که دیگ کوچک تری در آن جا بگیرد
double boiler
دیگی که دیگ کوچک تری در آن جا بگیرد
complete substitution
وقتی یک کالاجای کالای دیگر را بگیرد
confidence level
احتمالی که یک عدد در محدوده قرار بگیرد
counter check
چکی که فقط کشنده چک میتواند ان را از بانک بگیرد
alternative
چیزی که میتواند جای چیز دیگر را بگیرد
alternatives
چیزی که میتواند جای چیز دیگر را بگیرد
trundle bed
تختخواب چرخکدار کوتاهی که زیرتختخواب بزرگتری جا بگیرد
diaper pattern
طرح گل و بلبل تکراری
[بطوری که کل متن فرش را در بر بگیرد.]
CB
رادیوی موج کوتاه که میتواند این امواج را بگیرد
You cannot make a silk purse out of a sows ear .
<proverb>
هیچکس نمى تواند از گوش ماده خو,ابریشم خالص بگیرد .
betterment
خرجی که به منظور افزایش بازده یا تقلیل هزینه عملیات صورت بگیرد
regional breakpoint
نقط ه توقف که در هر جایی از برنامه میتواند قرار بگیرد تا رفع اشکال شود
He is trying to run before he has learned do walk.
<proverb>
او مى خواهد قبل از آنکه راه رفتن را یاد بگیرد شروع به دویدن کند.
When we get this project off the ground we can relax.
وقتی این پروژه پا بگیرد و با موفقیت شروع شود، دیگر خیالمان راحت است.
concertina fold
قسمت دیگر به جهت مخالف تاکاغذ به طور مناسب در چاپگر قرار بگیرد و به دخالت کاربر نیازی نباشد
masks
طرح مدار مجتمع که برای معرفی الگویی که باید روی قطعه نیمه هادی قرار بگیرد به کار می رود
mask
طرح مدار مجتمع که برای معرفی الگویی که باید روی قطعه نیمه هادی قرار بگیرد به کار می رود
place utility
استفاده فیزیکی یا وضعی حالتی که موسسه تولیدی جهت بالا بردن سود خودحمل و نقل محصولش را نیزبر عهده بگیرد
ecphora
پیش آمدگی
[طرحی که یک قسمت روی قسمت دیگر قرار بگیرد.]
barrator
قاضی رشوه گیر رئیس یامتصدی کشتی که رشوه بگیرد
rulings
تصمیم
ruling
تصمیم
will-power
تصمیم
resolution
تصمیم
resolutions
تصمیم
irresolute
بی تصمیم
pluck
تصمیم
plucked
تصمیم
plucking
تصمیم
plucks
تصمیم
nonplus
بی تصمیم
resolves
تصمیم
avowing
تصمیم
decision
تصمیم
avow
تصمیم
decisions
تصمیم
determination
تصمیم
avows
تصمیم
weak-kneed
بی تصمیم
weak kneed
بی تصمیم
resolve
تصمیم
double boiler
[ظرفی که ظرف کوچک تری در آن قرار بگیرد و مواد درون آن ظرف بطور غیر مستقیم گرم شود.]
water quench
[ظرفی که ظرف کوچک تری در آن قرار بگیرد و مواد درون آن ظرف بطور غیر مستقیم گرم شود.]
waterbath
[ظرفی که ظرف کوچک تری در آن قرار بگیرد و مواد درون آن ظرف بطور غیر مستقیم گرم شود.]
water bath
[ظرفی که ظرف کوچک تری در آن قرار بگیرد و مواد درون آن ظرف بطور غیر مستقیم گرم شود.]
bain-marie
[ظرفی که ظرف کوچک تری در آن قرار بگیرد و مواد درون آن ظرف بطور غیر مستقیم گرم شود.]
resolved that ......
تصمیم گرفته شد که
special verdict
تصمیم ویژه
regnum
تصمیم مقتدرانه
nonplus
بی تصمیم بودن
logical decision
تصمیم منطقی
i made up my mind to
تصمیم گرفتم که ...
make up one's mind
تصمیم گرفتن
to come to a decision
تصمیم گرفتن
to make a decision
تصمیم گرفتن
joint resolution
تصمیم مشترک
to be resolved
تصمیم گرفتن
make up one's mind
<idiom>
تصمیم گیریکردن
sewed up
<idiom>
تصمیم گیری
to take a d.
تصمیم گرفتن
undecidable
تصمیم ناپذیر
decidability
تصمیم پذیری
A one-sided(unilateral)decision.
تصمیم یکجانبه
cut and dried
<idiom>
تصمیم قاطع
afore thought
سبق تصمیم
resolutely
از روی تصمیم
decidable
تصمیم پذیر
minding
تصمیم داشتن
mind
تصمیم داشتن
resolves
تصمیم گرفتن
decision making
تصمیم گیری
canons
: تصویبنامه تصمیم
determiners
تصمیم گیرنده
resolution
نیت تصمیم
determiner
تصمیم گیرنده
resolutions
نیت تصمیم
decision box
جعبه تصمیم
freehand
ازادی در تصمیم
canon
: تصویبنامه تصمیم
decision instruction
دستورالعمل تصمیم
resolve
تصمیم گرفتن
minds
تصمیم داشتن
decision maker
تصمیم گیرنده
determine
تصمیم گرفتن
determines
تصمیم گرفتن
decision tree
درخت تصمیم
determining
تصمیم گرفتن
decision theory
تئوری تصمیم
decide
تصمیم گرفتن
decision table
جدول تصمیم
decision symbol
علامت تصمیم
decides
تصمیم گرفتن
decision structure
ساختار تصمیم
decision process
فرایند تصمیم
determine
اتخاذ تصمیم کردن
leave hanging (in the air)
<idiom>
بدون تصمیم قبلی
to decide
[on]
تصمیم گرفتن
[در مورد]
swear off
<idiom>
تصمیم به ترک چیزی
It was a well - timed ( timely ) decision .
تصمیم بموقعی بود
determines
اتخاذ تصمیم کردن
verdicts
تصمیم هیات منصفه
verdict
تصمیم هیات منصفه
determinants
تصمیم گیرنده عاجز
sub judice
بدون تصمیم قضایی
determining
اتخاذ تصمیم کردن
determinant
تصمیم گیرنده عاجز
arbitrament
قدرت اتخاذ تصمیم
without aforethought
بدون سبق تصمیم
make or buy decision
تصمیم به ساخت یاخرید
decision criteria
ضوابط تصمیم گیری
malice aforethought
سبق تصمیم سوء
decision support system
سیستم پشتیبانی تصمیم
preform
قبلا تصمیم گرفتن
self determination
تصمیم پیش خود
decision making policy
سیاست تصمیم گیری
ratio decidendi
مبنای اصلی تصمیم
decision model
الگوی تصمیم گیری
decision making unit
واحد تصمیم گیرنده
decision table
جدول تصمیم گیری
decision theory
نظریه تصمیم گیری
take a dicision
اتخاذ تصمیم کردن
decision variable
متغیر تصمیم گیری
orrive at a conclusion
اتخاذ تصمیم کردن
general verdict
تصمیم به وجه اطلاق
decision tree
مسیر تصمیم گیری
arrive at a conclusion
اتخاذ تصمیم کردن
take a decision
اتخاذ تصمیم کردن
partial jurisdiction
حق تصمیم گیری یا قضاوت محدود
resolve
مقرر داشتن تصمیم گرفتن
dss
سیستم پشتیبان تصمیم گیری
to decide on a motion
در مورد تقاضایی تصمیم گرفتن
resolves
مقرر داشتن تصمیم گرفتن
pass a resolution
با رای گیری تصمیم گرفتن
Soc
ازادی دراخذ تصمیم قضایی
willpower
تصمیم جدی نیروی اراده
decision lag
تاخیر زمانی در تصمیم گیری
premature decision
تصمیم نا بهنگام یا شتاب امیز
decidable
تصمیم گرفتنی قابل فتوی
get down to brass tacks
<idiom>
فورا شروع به تصمیم گیری
order in council
تصمیم هیات مشاورین سلطنتی
colour
چاپگری که میتواند کپیهای رنگی بگیرد. از قبیل -ink get رنگی -dot maxrix رنگی و -thermal transfer
colours
چاپگری که میتواند کپیهای رنگی بگیرد. از قبیل -ink get رنگی -dot maxrix رنگی و -thermal transfer
It depends on your decison.
بستگش به اراده (تصمیم )شما دارد
decision tree
اقدامات لازم جهت تصمیم گیری
take something to heart
<idiom>
به صورت جدی تصمیم گیری کردن
tip the balance
<idiom>
تصمیم گرفتن ،نفوذ درتصمیم گیری
zero hour
<idiom>
لحظهای که تصمیم مهمی گرفته میشود
decision
تصمیم گیری برای انجام کاری
play it by ear
<idiom>
تصمیم گیری درچیزی برطبق شرایط
not touch something with a ten-foot pole
<idiom>
تصمیم گیری چیزی به طور کامل
decisions
تصمیم گیری برای انجام کاری
surface mount technology
روش ساخت تختههای مدار که قط عات الکترونیکی مستقیماگ روی سطح تخته قرار دارند به جای اینکه در سوراخها قرار بگیرد و در آن محل جا شوند
if
[when]
it comes to the crunch
<idiom>
وقتی که اجبارا باید تصمیم گرفت
[اصطلاح]
interrupting
تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupt
تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupts
تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
arranged marriage
ازدواجی که در آن پدر و مادر برایانتخابهمسر فرزندشان تصمیم میگیرند
to opt out
[of something]
تصمیم گرفتن که کاری را انجام ندهند یا همکاری نکنند
go in for
<idiom>
شرکت کردن در،تصمیم گیری برای انجام کاری
to opt in
[something]
تصمیم گرفتن که کاری را انجام بدهند یا همکاری بکنند
decisions
اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
As the debate unfolds citizens will make up their own minds.
در طول بحث شهروند ها خودشان تصمیم خواهند گرفت.
She resolved to give him a wide berth in future.
[She decided to steer clear of him in future.]
او
[زن]
تصمیم گرفت در آینده ازاو
[مرد]
دوری کند.
decision
اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
ball is in your court
<idiom>
[نوبت تو هست که قدم بعدی را برداری یا تصمیم بگیری]
order of council
تصمیم هیات مشاورین سلطنتی در غیاب یا بیماری پادشاه یا ملکه
layer
لایهای که درباره مسیرهای استفاده شونده و هزینه و... تصمیم گیری میکند
layers
لایهای که درباره مسیرهای استفاده شونده و هزینه و... تصمیم گیری میکند
declaration of trust
افهارنامه تکلیف به قبض افهارنامهای که ناقل به منتقل الیه یا مصالح به متصالح میدهد و در ان به او تکلیف میکند که اداره مورد انتقال یا مال الصلح رابه عهده بگیرد و ان را قبض کند
drastic times call for drastic measures
<idiom>
[زمانی که شما فوق العاده بی امید هستید و میخواهید یک تصمیم موثر بگیرید]
logic
عمل کامپیوتری یا تابعی که تصمیم گیری میکند. قط عات کامپیوتر یا سیستم دیجیتال
decision
نمایش گرافیکی جدولی تصمیم گیری که مسیرها و اعمال مناسب در شراطی مختلف را نشان میدهد
decisions
نمایش گرافیکی جدولی تصمیم گیری که مسیرها و اعمال مناسب در شراطی مختلف را نشان میدهد
i read him to sleep
برایش خواندم تا خوابش برد انقدر خواندم تا خوابش برد
decisions
علامت گرافیکی در یک فلوچارت برای بیان تصمیم گیری و یک شاخه یا مسیر یا عملی با استفاده از نتیجه انتخاب میشود
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com