Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (12 milliseconds)
English
Persian
manifestly
بطور معلوم
discernibly
بطور معلوم
Search result with all words
obviously
بطور اشکار یا معلوم
Other Matches
his parentage isunknown
اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
irretrievably
بطور غیر قابل استرداد جنانکه نتوان برگردانید بطور جبران ناپذیر
inconsiderably
بطور غیر قابل ملاحظه بطور جزئی یا خرد
nauseously
بطور تهوع اور یا بد مزه بطور نفرت انگیز
indisputable
بطور غیر قابل بحث بطور مسلم
lusciously
بطور خوش مزه یا لذیذ بطور زننده
horridly
بطور سهمناک یا نفرت انگیز بطور زننده
pronounced
معلوم
sharp cut
معلوم
the active voice
معلوم
known
معلوم
intelligible
معلوم
obvious
معلوم
given
معلوم
invisible
نا معلوم
inevidence
معلوم
determinate
معلوم
to the fore
معلوم
active
معلوم
It was revealed that … It transpired that . . .
معلوم شد که ...
definite
معلوم
illiquid
نا معلوم
indistinct
نا معلوم
overt
معلوم
assignable
معلوم
grossly
بطور درشت یا برجسته بطور غیرخالص
indeterminately
بطور نامعین یا غیرمحدود بطور غیرمقطوع
poorly
بطور ناچیز بطور غیر کافی
immortally
بطور فنا ناپذیر بطور باقی
known
معلوم کردن
presumedly
از قرار معلوم
vaguest
غیر معلوم
vaguer
غیر معلوم
It was clear that she had lied .
دروغش معلوم شد
noticeably
بطوربرجسته یا معلوم
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it …
از قرار معلوم ...
to come to light
معلوم شدن
to bring tl light
معلوم کردن
given conditions
شرایط معلوم
the date was not specified
تاریخ ان معلوم
the active voice
فعل معلوم
verb active
فعل معلوم
that depends
معلوم نیست
To make known . To signify .
معلوم کردن
to make known
معلوم کردن
seemingly
از قرار معلوم
vague
غیر معلوم
ascertain
معلوم کردن
familiarize
معلوم کردن
familiarising
معلوم کردن
evidently
از قرار معلوم
kithe
معلوم شدن
ascertains
معلوم کردن
familiarises
معلوم کردن
known distance
فاصله معلوم
known data
عناصر معلوم
known datum point
ایستگاه معلوم
familiarised
معلوم کردن
known target
هدف معلوم
ascertaining
معلوم کردن
ascertained
معلوم کردن
known distance
مسافت معلوم
familiarizing
معلوم کردن
familiarized
معلوم کردن
cretain
معلوم بعض
familiarizes
معلوم کردن
deponent
درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
present participle
وجه وصفی معلوم
fatherless
فاقد مولف معلوم
participles
وجه وصفی معلوم
participle
وجه وصفی معلوم
it will manifest it self
معلوم خواهد گشت
he proved to know the secret
معلوم شد راز را میداند
present participles
وجه وصفی معلوم
It is not known yet . It is not settled yet .
هنوز معلوم نیست
at a specified time
در وقت معین یا معلوم
apparent
معلوم وارث مسلم
taskwork
کار معلوم کارناخوشایند
time will tell
در آینده معلوم می شود
It was evident from the start.
از اول کار معلوم بود
types
نوع خون را معلوم کردن
determinable
معلوم کردنی انقضاء پذیر
known datum point
نقطهای با مختصات وگرای معلوم
typed
نوع خون را معلوم کردن
type
نوع خون را معلوم کردن
Is the departure time certain ?
وقت حرکت معلوم است؟
Certain notorious ( dubious ) characters .
عده افراد معلوم الحال
they are of a doubtful paterni
اصل انها معلوم نیست
deponont
در فاهر مجهول و در باطن معلوم
evince
معلوم کردن ابراز داشتن
We know it for a fact that…
برایمان کاملا" معلوم است که ...
evinced
معلوم کردن ابراز داشتن
evinces
معلوم کردن ابراز داشتن
his fate is sealed
سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
evincing
معلوم کردن ابراز داشتن
Known and unknown .
معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
pedigreed
دارای نسب یادودمان معلوم
we shall see
تا ببینم بعد معلوم میشود
genuinely
بطور اصل بطور بی ریا
improperly
بطور غلط بطور نامناسب
latently
بطور ناپیدا بطور پوشیده
indecorously
بطور ناشایسته بطور نازیبا
abusively
بطور ناصحیح بطور دشنام
incisively
بطور نافذ بطور زننده
martially
بطور جنگی بطور نظامی
He is known to the police .
هویتش نزد پلیس معلوم است
Presumably she hasnt arrived yet .
از قرار معلوم هنوز واردنشده است
seal one's fate
سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
We wI'll be notified(informed)of the results today.
امروز جواب کار معلوم می شود
to go down to the wire
<idiom>
تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
spot elevation
نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
it is of doubtful proveance
معلوم نیست اصلا از کجا امده است
the bill defined his powers
حدود اختیارات وی دران لایحه معلوم گردید
count one's chickens before they're hatched
<idiom>
روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
loose ends
<idiom>
بدون کار معلوم وروشنی برای انجام دادن
certifying
صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
parameters
نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
certifies
صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
this line does not scan
وزن این شعر با تقطیع معلوم میشودکه درست نیست
certify
صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
parameter
نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
perfect participle
وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد
duty rated
بیشترین تعداد عملیات که یک وسیله در یک زمان با مشخصات معلوم میتواند انجام دهد
unpriced
درباب چیزی گفته میشودکه بهای ان معلوم نشده یابصورت بهادران نباشد
there is no time like the present
<idiom>
سعدیا دی رفت و فردا همچنان معلوم نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را
bailment
امانت گذاشتن سپردن جنس به تاجری که اعتبارش معلوم نیست باضمانت شخص ثالث
irrevocably
بطور تغییر ناپذیر بطور چاره ناپذیر
verifying
رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verifies
رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
verify
رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
he talks very indistinctly
بسیار ناشمرده سخن میگوید معلوم نیست چه میگوید
bids
خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
verified
رسیدگی کردن صحت و سقم امری را معلوم کردن
bid
خداحافظی کردن قیمت خریدرا معلوم کردن مزایده
trend line
یک بسط محاسبه شده از سری داده به منظور پیش بینی خط سیرهای ورای داده معلوم
wheatstone bridge
مداری متشکل از مقاومتهای معلوم و مجهول که توسط ان میتوان مقاومت مجهول رادقیقا اندازه گیری کرد
quantify
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifies
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifying
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
inexplicably
بطور غیر قابل توضیح چنانکه نتوان توضیح داد بطور غیر قابل تغییر
uncovers
معلوم کردن فاهر کردن
uncovering
معلوم کردن فاهر کردن
uncover
معلوم کردن فاهر کردن
located
تعیین کردن معلوم کردن
manifested
معلوم کردن فاش کردن
manifest
معلوم کردن فاش کردن
specifies
معین کردن معلوم کردن
locate
تعیین کردن معلوم کردن
specifying
معین کردن معلوم کردن
locates
تعیین کردن معلوم کردن
locating
تعیین کردن معلوم کردن
manifests
معلوم کردن فاش کردن
manifesting
معلوم کردن فاش کردن
reveals
فاش کردن معلوم کردن
to reveal itself
فاش شدن معلوم شدن
specify
معین کردن معلوم کردن
reveal
فاش کردن معلوم کردن
revealed
فاش کردن معلوم کردن
ascertian
محقق کردن تحقیق کردن معلوم کردن
specifies
مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specifying
مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
specify
مشخص کردن ذکر کردن معلوم کردن
lay hands upon something
جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
lastingly
بطور پا بر جا
wetly
بطور تر
meanly
بطور بد
transtively
بطور
loosely
بطور شل یا ول
streakily
بطور خط خط
atilt
بطور کج
flabbily
بطور شل و ول
confusedly
بطور در هم و بر هم
infernally
بطور جهنمی
insecurely
بطور نا امن
dingily
بطور تیره
innumerably
بطور بیشمار
injuriously
بطور مضر
inimically
بطور مغایر
inferiorly
بطور زبردست
disagreeably
بطور نامطبوع
inharmoniously
بطور ناموزون
infinitesimally
بطور لایتجزاء
digressively
بطور منحرف
detestably
بطور منفور
determinately
بطور معین
intransitively
بطور لازم
interruptedly
بطور غیرمسلسل
interruptedly
بطور گسیخته
intermediately
بطور متوسط
intermediately
بطور میانه
interjectionally
بطور معترضه
intemperately
بطور نامعتدل
intelligibly
بطور مفهوم
insolubly
بطور حل نشدنی
insipidly
بطور بی مزه
insignificantly
بطور جزئی
insecurely
بطور نامحفوظ
inferiorly
بطور پست
inferentially
بطور استنباطی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com