Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English
Persian
sensorium
مرکز احساس
Search result with all words
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
Other Matches
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
medical assemblage
مرکز جمع اوری پزشکی مرکز تجمع بیماران
weather central
مرکز کنترل اوضاع جوی مرکز هواشناسی
centrifugal
با سیستم گریز از مرکز با نیروی گریزاز مرکز
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
provision center
مرکز تدارکات مرکز توزیع اماد
center mark
علامت مرکز نشانه مرکز
collision parameter
در محاسبه مدارات فاصله بین مرکز جاذبه یک میدان نیروی مرکزی از امتداد بردار سرعت جسم متحرک در بیشترین فاصله از مرکز ان
whole blood center
مرکز کنترل و اهداء خون مرکز جمع اوری خون
battery control central
مرکز تلفن خودکار اتشبار مرکز کنترل خودکار
army operations center
مرکز عملیات نیروی زمینی مرکز عملیات ارتش
thick skinned
بی احساس
sense line
خط احساس
apperception
احساس
aesthsis
احساس
appriciation
احساس
percipience
احساس
esthesis
احساس
feelings
احساس
feeling
احساس
sensations
احساس
sensation
احساس
apathetic
بی احساس
sentiment
احساس
gusto
احساس
sense
احساس
aesthesiogenic
احساس زا
senses
حس احساس
sensed
احساس
impression
احساس
senses
احساس
sense
حس احساس
impressions
احساس
sensed
حس احساس
sensing
احساس
esthesiometer
احساس سنج
sensation of hunger
احساس گرسنگی
really
احساس میکنم
appreciating
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
appreciate
احساس کردن
itchiness
احساس خارش
pang
احساس بد وناگهانی
aggro
احساس پرخاشگری
perceptions
دریافت احساس
guilt feeling
احساس گناه
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
feelers
احساس کننده
feeler
احساس کننده
handles
احساس بادست
handle
احساس بادست
nostalgia
احساس غربت
antipathy
احساس مخالف
perception
دریافت احساس
impassible
فاقد احساس
feel
احساس کردن
euthymia
احساس سرحالی
feels
احساس کردن
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
humiliation
احساس حقارت
malaise
احساس مرض
amenability
احساس مسئولیت
sensed
احساس کردن
malease
احساس مرض
subjective sensation
احساس غیرعینی
senses
احساس کردن
sense wire
سیم احساس
sense switch
گزینهء احساس
sense organ
عامل احساس
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
sensibility
احساس ودرک هش
sensibilities
احساس ودرک هش
supersensory
مافوق احساس
sense
احساس کردن
aesthesia
قوه احساس
stolidly
فاقد احساس
limen
استانه احساس
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
dual sensation
احساس دوگانه
carebaria
احساس فشار در سر
stolid
فاقد احساس
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
scunner
احساس نفرت کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
wamble
احساس تهوع کردن
sense winding
سیم پیچ احساس
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
palpability
قابل احساس و لمس
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
to be humbled
احساس فروتنی کردن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
anhedonia
فقدان احساس لذت
ahedonia
فقدان احساس لذت
to freeze
احساس سردی کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
forefeel
ازپیش احساس کردن
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
a pang of love
احساس رنج آور عشق
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
acentric
بی مرکز
intermediate exchange
مرکز
centre forward
مرکز
center
مرکز
heart
مرکز
omphalos
مرکز
center line
خط مرکز
isocentre
هم مرکز
centered
مرکز
centred
مرکز
concentric
هم مرکز
station
مرکز
stations
مرکز
stationed
مرکز
middles
مرکز
middle
مرکز
centers
مرکز
meddled
مرکز
meddle
مرکز
centre
مرکز
meddles
مرکز
hearts
مرکز
mouse
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
eccentric
خارج از مرکز
cf
مرکز زمین
eccentric
گریزنده از مرکز
documentation center
مرکز اسناد
hive
مرکز تجمع
cf
بازیکن مرکز
wheel center
مرکز چرخ
feeding center
مرکز تغذیه
eccentrics
هم مرکز نبودن
eccentrics
خارج از مرکز
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com