Dictiornary-Farsi | I am beginning to realize ( understand ) . | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 63 (5 milliseconds)

English	Persian
I am beginning to realize ( understand ) .	کم کم دارم متوجه می شوم


Other Matches

She wI'll never realize this wish.	این آرزو بدلش خواهد ماند
Do you know at all that … Do you realize that …	هیچ می دانی که ...
realize	به دست آوردن
realize	انتخاب مجموعه مشخص از رنگها برای قلم رنگی و استفاده از ان برای نمایش تصویر. معمولا توسط تط بیق دادن رنگها با قلم منط قی در سیستم
realize	فروختن
realize	تبدیل به پول کردن
realize	تصدیق کردن
realize	پی بردن
realize	درک کردن فهمیدن
realize	دریافتن
realize	واقعی کردن
realize	تحقق یافتن
realize	تحقق بخشیدن
realize	نقد کردن
To discover (realize, assess) something.	به چیزی پی بردن
I see now . I got it now . I understand now.	حالافهمیدم ( متوجه شدم )
understand	رساندن
understand	دریافتن درک کردن
understand	ملتفت شدن
understand	فهمیدن
i was given to understand	چنین فهمیدم
Now I understand!	حالا متوجه شدم!
i do not understand you	سخن شمارانمیفهمم یاملتفت نمیشوم
give to understand <idiom>	باعث فهم کسی شدن
I could never make her understand .	هرگز موفق نشدم به او بفهمانم
I am sorry, I don't understand.	متاسفم، من متوجه نمیشوم.
He gave us to understand that he would help us.	او [مرد] وعده داد که به ما کمک خواهد کرد.
to give to understand	فهماندن
to give to understand	اگاهی دادن
The doctors cannot understand why I am suddenly so well again.	پزشکان نمیتونن تشخیص بدهند که چرا حال من یکدفعه خوب شد.
We speake the same language. we are on the same wavelength. we understand each other.	زبان همدیگر رامی فهمیم
The full man does not understand a hungry one . <proverb>	سیر از گرسنه خبر ندارد .
beginning	بخشی از ماده که شروع ناحیه ضبط یک نوار مغناطیسی را می سازد
beginning	شروع
at [in] the beginning	در آغاز [درابتدا ]
beginning	حرف یا نشانه آغاز بخشی از داده
beginning	نشانه آغاز یک رشته داده ذخیره شده روی دیسک درایو یا نوار
in the beginning	درابتدا
beginning	قسمت اول
from the beginning	از اول
This is only the beginning.	این تازه اول کتاب است
in the beginning	دراغاز
beginning	اغاز
at the very beginning	از همان اولش
beginning	ابتدا
beginning of negotiations	شروع مذاکره
beginning of message	شروع پیام
beginning of message	شروع پیغام
From beginning to end. From first to last .	از اول تا آخر
from beginning to end	ازاول تا اخر
pasteternity beginning	ازل
eternity without beginning	ازل
She is beginning to lose her looks .	قیافه اش را دارد از دست می دهد
from beginning to end	ازابتداتا انجام
beginning of the month	اول ماه
The child is beginning to talk.	بچه دارد زبان باز می کند
At the beginning of the month (year).	سر ماه ( سال )
At the beginning of the month (year).	سرش ؟ بسنگ خورد
It marked the beginning of a war.	این آغاز جنگ بود.
beginning of tape marker	علامتی که نقطه شروع ضبط اطلاعات را بر روی نوارنشان میدهد
I'm beginning to get scared [hungry] .	آهسته آهسته به ترس می افتم [گرسنه می شوم] .
to start from the beginning [to start afresh]	از آغاز شروع کردن