English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English Persian
To be most insistent. To hold tight. سفت وسخت چسبیدن
Other Matches
insistent پافشار
insistent مصر
insistent پاپی
to hold somebody in respect [to hold somebody in high regard ] کسی را محترم داشتن [احترام گذاشتن به کسی]
tight سفت
tight t طرح اصلی مانور تی
tight مانع دخول هوا یا اب
tight کیپ مانع دخول هوا یا اب یا چیزدیگر
tight تنگ
tight محکم
tight کساد
tight تنگنا
tight خسیس
These shoes are too tight for me. این کفشها برایم تنگ است
skin-tight تنگ
To be tight-lipped. دهن قرص ومحکمی داشتن
gas tight مانع خروج گاز
dust tight خاک بند
air tight ضد هوا
air tight هوابند
air tight هوابندی شده
skin tight <adj.> بدن نما
tight-lipped رازدار
weapons tight جنگ افزار اتش محدود فرمان اتش محدود در پدافندهوایی
water tight کیپ
hug me tight یکجور جامهء کشباف چسبان
light tight تراکم نور
make tight سفت کردن
make tight محکم کردن
make tight تنگ کردن
tight coupling جفت شدگی
tight coupling محکم
tight end مهاجم گوش مامور سد کردن و دریافت توپ
tight knot گره سخت
tight money کنترل پولی
tight money سیاست پولی انقباضی
tight mouthed کم حرف خاموش
tight mouthed رازدار
to stretch tight سفت کردن
water tight مانع دخول اب
skin-tight چسبیده
tight-lipped کم حرف خاموش
tight lipped رازدار
sit tight <idiom> صبور برای انجام کاری
steam tight مانع خروج بخار
tight fisted خشک دست
tight fisted خسیس
tight-fisted خشک دست
tight-fisted خسیس
tight lipped کم حرف خاموش
tight spot <idiom> شرایط سخت
tight squeeze <idiom> شرایط سخت تجاری
I wasnt drunk , but just tight. مست نبودم فقط کله ام قدری گرم شده بود
To do a package up good and tight . بسته ایی را محکم بستن
The jacket is too tight in the arms. این ژاکت بازوهایش تنگ است.
I am in a tight corner . I am hard put to it . قافیه برمن تنگ شده است
Clinging clothes. Tight-fitting dress. لباس چسب تن
I have got into a jam . Iam in a tight corner . I am in a bad fix. بد طوری گیر کرده ام ( دروضع سختی قرار دارم )
To gain full control of the affairs . To have a tight grip on things. کارها را قبضه کردن
hold with پسندیدن
to get [hold of] something آوردن چیزی
to hold an a دیوان منعقد کردن
to hold an a باردادن
to hold دارا بودن
to hold مالک بودن
to get [hold of] something فراهم کردن چیزی
hold out حاکی بودن از خودداری کردن از
hold over به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold over باقی ماندن
hold over برای اینده نگاه داشتن
hold over تمدید
hold on to <idiom> محکم نگه داشتن
hold with خوش داشتن در
get hold of yourself گیرتون آوردم
in the hold در انبار کشتی
to get [hold of] something بدست آوردن چیزی
to get [hold of] something گرفتن چیزی
to get [hold of] something گیر آوردن چیزی
hold out بسط یافتن
to hold in d. درتصرف شخصی داشتن
hold up <idiom> اثبات حقیقت
hold up <idiom> خوب باقی ماندن
hold out <idiom> حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold-out <idiom> باموقعیت وفق ندادن
hold out for something <idiom> رد کردن ،تسیم شدن
hold out on <idiom> رد چیزی از کسی
hold over <idiom> طولانی نگهداشتن
hold still <idiom> بی حرکت
hold up <idiom> برافراشتن
hold up <idiom> حمل کردن
hold up <idiom> تاخیرکردن
hold up <idiom> مورد هدف
hold on <idiom> متوقف شدن
hold off <idiom> بازور دورنگه داشتن
to hold داشتن
to hold [to have] نگه [داشتن]
get hold of (something) <idiom> به مالکیت رسیدن
hold-up <idiom>
get hold of (someone) <idiom> (برای صحبت)به گیر انداختن شخص
hold down <idiom> تحت کنترل قرار داشتن
hold forth <idiom> تقدیم کردن
hold forth <idiom> صحبت کردن درمورد
hold off <idiom> تاخیر کردن
hold up <idiom> باجرات باقی ماندن
get hold of گیر اوردن
hold by پسندیدن
hold نگهداشتن
hold منعقد کردن
hold تسلط
hold گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold گرفتن غیرمجاز توپ
hold up قفه
hold گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold انبار کالا
hold جلوگیری کردن
hold پایه مقر
hold down مطیع نگاه داشتن
hold down برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold down نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
hold متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold-up توقیف
hold-up قفه
hold-up مانع شدن
hold-up با اسلحه سرقت کردن
hold up توقیف
hold up مانع شدن
hold up با اسلحه سرقت کردن
hold پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold ایست نگهداری
hold by به چیزی چسبیدن
hold دریافت کردن گرفتن توقف
hold گیره اتصالی نگهدارنده
hold ایست
hold forth ارائه دادن
hold one's own ایستادگی کردن
hold in جلوگیری کردن
hold دردست داشتن
hold in خودداری کردن
hold on ادامه دادن
hold تصرف کردن
hold one's own پایداری
hold نگاه داشتن
hold on نگهداشتن
hold on صبرکردن
hold گرفتن
hold جا گرفتن تصرف کردن
hold one's own موقعیت خودرا حفظ کردن
hold گیر
hold دژ
hold نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold انبار کشتی
hold چسبیدن نگاهداری
hold forth مطرح کردن سخنرانی کردن
hold forth پیشنهاد کردن انتظار داشتن
catch hold of محکم نگاهداشتن
hold good <idiom> ادامه دادن
hold one's tongue <idiom> جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
battery hold down میانگیردار باتری
hold one's breath <idiom> نفس خود را حبس کردن
hold one's fire <idiom> جلوی زبان خود را گرفتن
hold one's horses <idiom> باصبوری منتظر ماندن
hold down for batteryseparator میانگیردار باتری
hold one's peace <idiom> سکوت کردن
hold one's own (in an argument) <idiom> دفاع از موقعیت خود
choke hold خفه کردن
hold down a job <idiom> شغل خود را نگه داشتن
choke hold فن شیمه
heading hold روش کنترل سمت مسیرهواپیما
hold back اشغال کننده
four quarter hold ایپون
I must get hold of her at all costs. بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
finger hold خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
face hold گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
clear and hold منطقه را پاک و حفظ کنید
hold a candle to <idiom> درهمان درجه
four quarter hold ضربه فنی
hold a grudge <idiom> کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
hold back <idiom> عقب وکنار ماندن
hold court <idiom> همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
To hold someone dear . کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
hold-ups توقیف
hold-ups قفه
lay hold of <idiom> به دارای وثروت رسیدن
to hold somebody in esteem برای کسی احترام قائل شدن
Hold the line, please! لطفا گوشی را نگه دارید!
hold breath نفس خود را حبس کردن
hold breath منتظر یک اتفاق بودن
impossible to get hold of نمیشود گیر آورد
hold water <idiom>
to hold water معتبر بودن
hold-ups مانع شدن
hold-ups با اسلحه سرقت کردن
hold something back <idiom> نگهداری اطلاعات از کسی
hold the fort <idiom> از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line <idiom> تسلیم نشدن
hold the reins <idiom> ادم دارای قدرت ونفوذ
to hold water ضد آب بودن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com