Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (10 milliseconds)
English
Persian
hold breath
نفس خود را حبس کردن
hold breath
منتظر یک اتفاق بودن
Search result with all words
hold one's breath
<idiom>
نفس خود را حبس کردن
Other Matches
to hold somebody in respect
[to hold somebody in high regard ]
کسی را محترم داشتن
[احترام گذاشتن به کسی]
below ones breath
اهسته
to get out of breath
ازنفس افتادن
at one breath
بیک نفس
at one breath
در یکدم
breath
دمیدن
breath
رایحه
breath
دم
breath
نفس
breath
نسیم
below ones breath
زیرلب
breath
نیرو جان
to take one's breath a way
کسی را از نفس انداختن
to take breath
نفس تازه کردن
I was out of breath .
نفسم برید ( بند آمد )
under one's breath
<idiom>
نجوا کنان
out of breath
<idiom>
به هن هن افتادن
bad breath
بدبویی دهان
[پزشکی]
waste one's breath
<idiom>
بی نتیجه صحبت کردن
short of breath
تنگ نفس
short of breath
از نفس افتاده
save one's breath
<idiom>
به صرفت است که ساکت باشی
do not waste your breath
خودتان را بیخود خسته نکنید
bated breath
نفس حبس شده
to draw breath
نفس کشیدن
bad breath
هالیتوز
[پزشکی]
to speak under one's breath
اهسته سخن گفتن
She has bad breath.
دهانش بو می دهد
waste one's breath
زبان خود را خسته کردن
catch one's breath
<idiom>
نفسهای عادی کشیدن
To take a deep breath .
نفس عمیق کشیدن
To catch ones breath .
نفس تازه کردن
To be gasping for breath .
نفس نفس زدن
breath test
آزمایشمصرفالکلازطریقتنفس
to speak under one's breath
نجواکردن
to pant for breath
بریده دم زدن
to pant for breath
نفس نفس زدن
I ran out of breath
[puff]
.
از نفس افتادم.
To be out out of breath . To lose ones wind .
از نفس افتادن
hold with
خوش داشتن در
get hold of (someone)
<idiom>
(برای صحبت)به گیر انداختن شخص
in the hold
در انبار کشتی
hold with
پسندیدن
to hold
[to have]
نگه
[داشتن]
hold on
ادامه دادن
hold on
نگهداشتن
hold on
صبرکردن
hold over
باقی ماندن
hold one's own
ایستادگی کردن
hold one's own
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's own
پایداری
hold out
بسط یافتن
hold out
حاکی بودن از خودداری کردن از
hold over
به تصرف ملک ادامه دادن ادامه دادن
hold over
برای اینده نگاه داشتن
hold over
تمدید
hold in
خودداری کردن
to hold an a
دیوان منعقد کردن
hold up
<idiom>
مورد هدف
hold up
<idiom>
تاخیرکردن
hold up
<idiom>
حمل کردن
hold up
<idiom>
برافراشتن
to hold an a
باردادن
to get
[hold of]
something
گیر آوردن چیزی
hold still
<idiom>
بی حرکت
hold over
<idiom>
طولانی نگهداشتن
hold out on
<idiom>
رد چیزی از کسی
hold out
<idiom>
حاصل شدن ،تقدیر کردن
hold-out
<idiom>
باموقعیت وفق ندادن
to hold in d.
درتصرف شخصی داشتن
hold up
<idiom>
خوب باقی ماندن
hold-up
<idiom>
get hold of (something)
<idiom>
به مالکیت رسیدن
hold up
<idiom>
باجرات باقی ماندن
hold down
<idiom>
تحت کنترل قرار داشتن
hold forth
<idiom>
تقدیم کردن
hold forth
<idiom>
صحبت کردن درمورد
hold off
<idiom>
تاخیر کردن
hold off
<idiom>
بازور دورنگه داشتن
hold on
<idiom>
متوقف شدن
hold on to
<idiom>
محکم نگه داشتن
hold up
<idiom>
اثبات حقیقت
hold out for something
<idiom>
رد کردن ،تسیم شدن
hold
تسلط
hold up
توقیف
hold-up
با اسلحه سرقت کردن
hold-up
مانع شدن
hold-up
قفه
hold-up
توقیف
hold
جلوگیری کردن
hold
پایه مقر
hold
گیره اتصالی نگهدارنده
hold
ایست
hold
دژ
hold
گیر
get hold of yourself
گیرتون آوردم
hold
نگهداشتن پناهگاه گرفتن
hold
انبار کشتی
hold
انبار کالا
hold
گرفتن غیرمجاز حریف ضربه به گوی اصلی بیلیاردکه مسیر معمولی را طی نکند
hold up
قفه
hold
گیره مکث بین کشیدن زه و رهاکردن ان
hold
منعقد کردن
hold
متصرف بودن جلوگیری کردن از
hold
دریافت کردن گرفتن توقف
hold
گرفتن غیرمجاز توپ
hold
تصرف کردن
hold
ایست نگهداری
hold
بخشی از برنامه که تکرار میشود تا توسط عمل قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هستیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
زمان سپری شده توسط مدار ارتباطی حین تماس
hold
بخشی از برنامه که تکراری میشود تا توسط عملی قط ع شود. البته وقتی که منتظر پاسخی هسیم از صفحه کلید یا وسیله
hold
پاسهای زمان بندی سفکرون برای سیگنال زمانی تلویزیون
hold up
با اسلحه سرقت کردن
hold up
مانع شدن
hold
چسبیدن نگاهداری
hold
جا گرفتن تصرف کردن
to get
[hold of]
something
آوردن چیزی
hold in
جلوگیری کردن
to hold
مالک بودن
hold down
مطیع نگاه داشتن
hold down
برای اثبات مالکیت در تصرف داشتن
hold down
نصرف به عنوان مالکیت تصرف مالکانه
to hold
دارا بودن
hold
نگاه داشتن
hold forth
ارائه دادن
hold forth
پیشنهاد کردن انتظار داشتن
hold forth
مطرح کردن سخنرانی کردن
to hold
داشتن
hold
نگهداشتن
hold by
پسندیدن
hold by
به چیزی چسبیدن
get hold of
گیر اوردن
to get
[hold of]
something
بدست آوردن چیزی
to get
[hold of]
something
گرفتن چیزی
hold
دردست داشتن
to get
[hold of]
something
فراهم کردن چیزی
hold
گرفتن
I must get hold of her at all costs.
بهر قیمتی شده باید گیرش بیاورم
data hold
ذخیرهاطلاعات
hold court
<idiom>
همانند شاه وملکه دربین موضوع مورد بحث عمل کردن
hold down a job
<idiom>
شغل خود را نگه داشتن
hold back
<idiom>
عقب وکنار ماندن
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
To hold someone dear .
کسی را عزیز داشتن ( شمردن )
They cannot hold a candle to him .
سگش می ارزد بهمه آنها
hold a candle to
<idiom>
درهمان درجه
hold good
<idiom>
ادامه دادن
hold water
<idiom>
lay hold of
<idiom>
به دارای وثروت رسیدن
to hold somebody in esteem
برای کسی احترام قائل شدن
hold the reins
<idiom>
ادم دارای قدرت ونفوذ
Hold the line, please!
لطفا گوشی را نگه دارید!
impossible to get hold of
نمیشود گیر آورد
to hold water
معتبر بودن
hold one's fire
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن
hold one's horses
<idiom>
باصبوری منتظر ماندن
hold one's own (in an argument)
<idiom>
دفاع از موقعیت خود
hold one's peace
<idiom>
سکوت کردن
hold one's tongue
<idiom>
جلوی زبان خود را گرفتن،ساکت ماندن
hold something back
<idiom>
نگهداری اطلاعات از کسی
hold the fort
<idiom>
از عهده کاری شاق برآمدن
hold the line
<idiom>
تسلیم نشدن
to hold water
ضد آب بودن
to hold water
صحت دار بودن
to hold water
قابل قبول بودن
container hold
گنجایشانبارکشتی
to hold a meeting
داشتن
hold water
از امتحان درست درامدن
hold water
با عقل جور امدن
hold one's ground
پایداری
hold one's ground
موقعیت خودرا حفظ کردن
hold one's ground
ایستادگی کردن
hold in restraint
توقیف کردن
hold in respect
احترام گذاشتن به
hold hard
عجله نکنید
hold hard
صبر کنید
hold good
معتبر بودن
hold water
قایق ایست
hold your gab
گپ نزن
hold your gab
دم مزن
to hold a meeting
مجلس
to hold a meeting
انجمن کردن
to hold a levee
بار عام دادن
to catch hold of
محکم گرفتن
taking hold
سرشاخ
submission hold
شی مه
submission hold
کانستنس یاشکستن دست از مفصل تاارنج
submission hold
خفه کردن
mach hold
بستن سرعت ماخ به هواپیما بستن سرعت لازم به هواپیمابه طور خودکار
leave hold
رها کردن
hold your gab
سخن مگو
hold fire
اتش را قطع کنید فرمان اتش قطع
hold fire
اتش قطع
four quarter hold
ضربه فنی
finger hold
خم کردن غیرمجاز انگشت حریف
face hold
گرفتن غیرمجاز دهان و چشم و بینی
clear and hold
منطقه را پاک و حفظ کنید
choke hold
فن شیمه
choke hold
خفه کردن
catch hold of
محکم نگاهداشتن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com