English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English Persian
pass a judgment حکم دادن
pass a judgment رای دادن
Other Matches
value judgment داوری ارزشی
judgment فتوی
judgment حکم
judgment دادنامه
judgment قضاوت
judgment by d. حکم غیابی
judgment داوری دادرسی
judgment رای
d. of judgment روز داوری
d. judgment حکم صریح یا روشن
pronouce a judgment رای دادن
reversal of judgment نقض حکم
pronouce a judgment حکم دادن
pocket judgment سنددینی که بلافاصله پس ازسررسید بدون هیچ تشریفاتی قابل وصول و اجرا است
absolute judgment قضاوت مطلق
arrest of judgment سرباز زدن قاضی از صدورحکم پس از اعلام نظر هیات منصفه به علت مطالبی که درمدارک ارائه شده به نظررسیده و انهارا غلط یا قابل نقض قلمداد کند . به عبارت دیگر خودداری قاضی ازصدور رای است تا رفع اشتباهات موجود
reversal of judgment فسخ رای
pocket judgment سند قطعی لازم الاجرا
object of judgment محکوم به
declaratory judgment حکمی است که در ان حقوق عدهای تثبیت واعلام میشود لیکن هیچ دستور اجراییی را که از نظراختتام دعوی موثر در مقام باشد متضمن نیست
declaratory judgment حکم اشعاری
enforcement of a judgment اجرای حکم
ex parte judgment حکم غیابی
judgment by default حکم غیابی
foreign judgment حکم دادگاه خارجی
foreign judgment رای دادگاه خارجی
judgment debt محکوم به مالی
judgment on technicalities حکم شکلی
judgment by defult حکم غیابی
summary judgment حکمی که علیه ضامن صادر میشود
enforceable judgment رای قطعی
judgment on procedural matters حکم شکلی
one pass یک گذری
to pass on رخ دادن
to pass on امدن
to pass on درگذشتن
one pass تک گذری
to pass on گذشتن
outside pass رد کردن چوب امدادی بادست چپ به دست راست یار
to pass on پیش رفتن
to pass off خارج شدن
pass برنامه اسمبلر که کد اصلی را در یک عمل ترجمه میکند
pass away مردن
pass away درگذشتن
pass by از پهلوی چیزی رد شدن نادیده انگاشتن
pass by ول کردن
to pass over چشم پوشیدن از
to pass over صرف نظرکردن از
to pass over نادیده رد شدن ازپهلو
to pass somebody something به کسی چیزی دادن
over-pass پل روگذر
over-pass پل هوایی
pass out <idiom> ضعیف وغش کردن
pass on <idiom> مردن
pass on <idiom> رد کردن چیزی که دیگر
pass off <idiom> تظاهر کردن
pass off <idiom> جنس را آب کردن
This too wI'll pass. این نیز بگذرد
To get a pass. امتحانی را گذراندن ( قبول شدن )
two pass دوگذری
two pass دو گذری
pass off برطرف شدن
pass off برگزار شدن
pass off تاشدن
pass through دیدن
pass under رد شدن از جلو موج سواردیگر
pass up رد کردن صرفنظر کردن
to pass off برگذارشدن گذشتن
to pass off ازمیان رفتن
to pass for قلمدادشدن بجای
to pass for پذیرفته یا شناخته شدن بجای
to pass by any one از پهلوی کسی رد شدن
to pass a way مردن نابود شدن
second pass گذر دوم
to pass a way درگذشتن
to pass a way گذشتن
through pass پاس کوتاه از میان مدافعان
to come to pass واقع شدن
to come to pass روی دادن
pass through متحمل شدن
to pass off تاشدن
pass off بیرون رفتن
pass off به حیله از خود رد کردن
pass off بخرج دادن قلمداد کردن
pass off نادیده گرفتن
pass on پیش رفتن
pass on در گذشتن
pass on ردکردن
pass on دست بدست دادن
pass out ناگهان بیهوش شدن
pass out مردن ضعف کردن
to pass off بیرون رفتن
pass over عید فصح
pass over عید فطر
pass over غفلت کردن
pass over چشم پوشیدن
to pass سدی راشکستن ودل بدریازدن
pass معبر
pass پروانه
pass گردونه گدوک
pass راه
pass صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
pass گذرگاه
pass گذر عبور
pass اجتناب کردن
pass قبول کردن
pass رایج شدن
pass پاس دادن
by pass لوله فرعی
pass تصویب شدن
pass رد کردن چوب امدادی
pass جواز گذرنامه
pass گردنه
pass گذراندن ماهرانه گاو از کنارگاوباز با حرکت شنل
pass یک دور حرکت در مسیرمسابقه اسکی روی اب انصراف از پرش برای انتخاب اندازههای بالاتر
pass مسیر کوتاه جنگی
pass اجازه عبور
pass معبر جنگی
pass گذرگاه کارت عبور گذراندن
pass عبورکردن
pass کلمه عبور
pass جواز
pass گذراندن تصویب شدن
pass بلیط
by pass گذرگاه فرعی
by pass دور زدن مانع
pass انتقال یافتن منتقل شدن
pass رخ دادن
pass گذراندن
pass گذر
pass رد شدن سپری شدن
pass 1-اجرای حلقه یک بار. 2-یک عمل
pass عبور کردن
come to pass اتفاق افتادن
come to pass رخ دادن
pass گذشتن
pass عمل حرکت دادن تمام طول نوار مغناطیسی روی نوکهای خواندن /نوشتن
by pass شنت کردن
pass یک اجرا از لیست موضوعات برا ی مرتب کردن آنها
pass تمام شدن
pass تصویب کردن قبول شدن
pass وفات کردن
by pass گذرگاه فرعی مسیر فرعی
by pass بای پاس کردن پل زدن راه فرعی ساختن اتصال کوتاه کردن مجرای فرعی
pass سبقت گرفتن از خطور کردن
by pass اتصال کوتاه
pass پاس
by pass لوله یدکی جا گذاشتن
screen pass پاس کوتاه به جلو پشت سددفاعی
to pass a resolution مقر رداشتن
to pass a dividend سود کسی را درموقع خودندادن
shovel pass پاس اززیر بازو
roll pass رخده نورد
shovel pass پاس از زیر بازو
snap pass پاس سریع با پیچش سریع مچ
to pass a dividend سود سهام کسی را به او اطلاع دادن
sell to pass خیانت به مرام دسته خودکردن
to bring to pass بوقوع رساندن
slap pass پاس اریب
three pass assembler همگذار سه گذره
suicide pass پاس به دریافت کننده از پشت سرش
sprint pass مبادله نامرئی چوب امدادی
to pass one's word قول دادن
spot pass پاسی که بجای فرستادن به بازیگر به نقطه معینی فرستاده میشود
spot pass پاس غیرمستقیم
sell the pass خیانت به مرام دسته خودکردن
sea pass پروانه عبور که به کشتی بی طرف میدهند
to pass by any thing از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
to pass by any thing رعایت نکردن
To pass a bI'll through parliament . لایحه یی را از مجلس گذراندن
To pass an examination . درامتحان قبول شدن
pass muster <idiom> آزمایش را با موفقیت
two pass assmbler هم گذر دو گذری
pass the buck <idiom> مسئولیت خودرا به دیگری دادن
make a pass at someone <idiom>
to pass a disease on بیماری منتقل کردن
pass a judgement قضاوت کردن
to get a pass in physics در امتحان فیزیک قبول شدن
to pass the ball to somebody توپ را به کسی پاس دادن
to pass the buck <idiom> مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به دیگری دادن
To pass the exam on the first try. یک ضرب در امتحان قبول شدن
I could pass for a Greek . می توانم خودم رایونانی جابزنم
to pass in review سان دیدن
to pass into silence فراموش شدن
to pass into silence مسکوت عنه ماندن
to pass muster پذیرفته شدن
to pass muster در بازدیدارتش و مانند انها
to pass off a counterfeit چیز قلب یا سکه ناسره رابخرج دادن
to pass one's view از نظرگذشتن
to pass one's word for another از طرف دیگری قول دادن ضمانت دیگری را کردن
triangle pass پاس مثلثی
triangular pass پاس مثلثی
two pass assembler همگذار دو گذره
two pass assembler همگذار دوعبوری
wall pass پاس مستقیم
by-pass taxiway محلعبورلولهآب
ore pass عبورسنگمعدن
boarding pass کارتمخصوصیکهمسافرانباید بههمراهداشتهباشند
free pass مجوزورود
to pass the buck to somebody مسئولیت ناخوشایند [تقصیر یا زحمت] را به کسی دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com