Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (4 milliseconds)
English
Persian
serve time
درزندان بسر بردن
serve time
در زندان به سر بردن
serve time
<idiom>
زمانی رادرزندان بودن
Search result with all words
to serve time
زندانی بودن
to serve time
در زندان بسربردن
Other Matches
serve
نوبت
to serve one out
تلافی بسر کسی دراوردن
serve
کفایت کردن
serve
رفع کردن براوردن احتیاج
serve one out
تلافی بسر کسی دراوردن
serve
خدمت کردن به
serve
سرو زدن
serve
سرو
serve
خدمت ارتشی کردن
serve
گذراندن به سر بردن صودمند بودن برای
serve
نخ پیچی کردن
serve
خدمت کردن
serve
خدمت انجام دادن
serve
بدردخوردن
to serve ad an example
سرمشق شدن
serve
توپ رازدن
serve
نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
serve
در خدمت بودن
serve
بکار رفتن
to serve out
بخش کردن دادن
to serve up
گذاردن یادرفرف ریختن
to serve something
غذا
[چیزی]
آوردن
serve someone right
<idiom>
تنبیه یا نتیجهای که شخص سزاوارش است
to serve one s a
دوره شاگردی خودرابه پایان رساندم
to serve as something
به کار رفتن به عنوان چیزی
to serve at table
پیشخدمتی کردن
to serve oneself
از خود پذیرایی کردن
to serve one a trick
بکسی حیله زدن
to serve with a summons
با خواست برگ خواندن
to serve in the army
درارتش خدمت کردن
Can you serve me immediately?
آیا ممکن است غذایم را فورا بیاورید؟
serve notice on
اخطار کتبی دادن به
serve at table
پیشخدمتی کردن
serve a sentence
به حکم دادگاه زندانی شدن دوره حبس خود را طی کردن
serve a notice on someone
برای کسی اخطار فرستادن
serve one's term
دوره خدمت خود را طی کردن
they serve it with butter
با کره انرامی اورند
out of hand serve
سرویس پایین دست
that will not serve ourp
این به کارمانخواهد خورد این مقصودمارا انجام نخواهدداد
they serve it with butter
کره به ان میزنند
serve one a trick
بکسی حیله زدن
serve one's purpose
<idiom>
مفیدبودن شخص برای کاری مشخص
flick serve
سرو تند و کوتاه با چرخش مچ
to serve a subpoena on
با خواست برگ فراخواندن احضاریه برای
to serve in the ranks
خدمت سربازی کردن
to serve apprenticeship
خودراگذراندن
lob serve
سرویس قوسدار بلند سرویس هوایی قوسدار
to serve a legal p on any one
ورقه قانونی بکسی ابلاغ کردن
to serve a notice on some one
اخطار یا یاد داشت برای کسی فرستادن
to serve one's term
خدمت خودرا انجام دادن
to serve a subpoena on
فرستادن
to serve apprenticeship
دوره شاگردی
to serve one's term
دوره خدمت خود را طی کردن
kick serve
سرویس پیچشی
serve one's term of imprisonment
حبس خود را گذراندن
No man can serve two masters.
<proverb>
با یک دست نمى شود دو هندوانه را برداشت .
to serve notice on a person
رسما بکسی اخطار کردن
to serve the city with water
اب برای شهر تهیه کردن
I'll let you know when the time comes ( in due time ) .
وقتش که شد خبر میکنم
There is no point in his staying here . His staying here wont serve any purpose.
ماندن او در اینجا بی فایده است
on time
<idiom>
سرساعت
take off (time)
<idiom>
سرکار حاضر نشدن
take one's time
<idiom>
انجام کاری بدون عجله
keep time
<idiom>
نگهداری میزان و وزن
keep time
<idiom>
زمان صحیح رانشان دادن
have a time
<idiom>
زمان خوبی داشتن
down time
زمان بیکاری
down time
وقفه
down time
زمان تلفن شده
down time
مدت از کار افتادگی
about time
<idiom>
زودتراز اینها
all the time
<idiom>
به طور مکرر
do time
<idiom>
مدتی درزندان بودن
for the time being
<idiom>
برای مدتی
from time to time
<idiom>
گاهگاهی
have a time
<idiom>
به مشکل بر خوردن
down time
زمان توقف
time after time
<idiom>
مکررا
many a time
بارها
time will tell
در آینده معلوم می شود
time is up
وقت گذشت
time in
ادامه بازی پس از توقف
f. time
روزهای تعطیل دادگاه
behind time
بی موقع
behind time
دیر
It's time
وقتش رسیده که
at the same time
در عین حال
at the same time
در ان واحد
at the same time
ضمنا"
it is time i was going
وقت رفتن من رسیده است
just in time
روشی درتدارک مواد که در ان کالاهای مورد نظر درست در زمان نیاز دریافت میشود
just in time
درست بموقع
time out
<idiom>
پایان وقت
while away the time
<idiom>
زمان خوشی را گذراندن
in no time
<idiom>
سریعا ،بزودی
in time
<idiom>
قبل از ساعت مقرر
some other time
دفعه دیگر
[وقت دیگر]
at another time
در زمان دیگری
There is yet time.
هنوز وقت هست.
at this time
<adv.>
درحال حاضر
[عجالتا]
[اکنون ]
[فعلا]
take your time
عجله نکن
at a specified time
در وقت معین یا معلوم
from this time forth
ازاین ببعد
What time is it?What time do you have?
ساعت چند است
once upon a time
روزگاری
once upon a time
یکی بودیکی نبود
mean time
زمان متوسط
one-time
سابق
one-time
قبلی
one-time
پیشین
all-time
بالا یا پایینترین حد
one at a time
یکی یکی
all-time
بیسابقه
all-time
همیشگی
once upon a time
روزی
on time
مدت دار
old time
قدیمی
from this time forth
زین سپس
from this time forth
ازاین پس
for the time being
عجالت
four-four time
چهارهچهارم
three-four time
نت
two-two time
نتدودوم
mean time
ساعت متوسط
from time to time
گاه گاهی
since that time. thereafter.
ازآن زمان به بعد (ازاین پس )
off time
وقت ازاد
from time to time
هرچندوقت یکبار
what is the time?
وقت چیست
what is the time?
چه ساعتی است
what time is it?
چه ساعتی است
to know the time of d
اگاه بودن
in the mean time
ضمنا
in the time to come
در
in the time to come
اینده
in time
بموقع
off time
مرخصی
in time
بجا
two time
دو حرکت ساده
Once upon a time .
یکی بود یکی نبود ( د رآغاز داستان )
down time
مرگ
One by one . One at a time .
یک یک ( یکی یکی )
out of time
بیجا
Our time is up .
وقت تمام است
i time
time Instruction
many a time
چندین بار
to d. a way one's time
وقت خودرا به خواب و خیال گذراندن
up time
زمان بین وقتی که وسیله کار میکند و خطا ندارد.
to keep time
موزون خواندن یارقصیدن یاساز زدن یاراه رفتن وفاصله ضربی نگاه داشتن
even time
دویدن 001 یارد معادل 5/19متر در01 ثانیه
At the same time .
درعین حال
in no time
خیلی زود
to know the time of d
هوشیاربودن
out of time
بیموقع
out of time
بیگاه
down time
زمان تلف
for the first
[last]
time
برای اولین
[آخرین]
بار
at any time
<adv.>
همیشه
any time
<adv.>
همیشه
at any time
<adv.>
درهمه اوقات
time
مدت زمان یک کار در سیستم اشتراک زمانی یا چندبرنامهای . زمان یک کاربر یا برنامه یا کار در یک سیستم چند کاره
time
زمانی که پیام ها باید پیش از پردازش یا ارسال صبر کنند
any time
<adv.>
درهمه اوقات
What have you been up to this time?
حالا دیگر چه کار کردی ؟
[کاری خطا یا فضولی]
time
[s]
<adv.>
بار
any time
<adv.>
هر بار
time out
ساعت غیبت کارگر
time
تعیین کردن تنظیم کردن زمان بندی کردن
time out
معتبر نبودن پس از یک دوره زمانی
time out
مهلت
time out
تایم
time out
ایست
time out
وقفه فاصله
time
سیگنال ساعت که تمام قط عات سیستم را همان میکند
time
1-سیگنالی که به صورت پایه برای مقاصد زمان بندی استفاده شود.2-سیگنال پیاپی در اسیلوسکوپ برای جابجا کردن اشعه روی صفحه نمایش
time
روش ترکیب چندین سیگنال به یک سیگنال ترکیبی سریع , هر سیگنال ورودی الگوبرداری میشود و نتیجه ارسال میشود , گیرنده سیگنال را مجدداگ می سازد
time
زمانی که طول می کشد تا دیسک چرخان پس از قط ع برق می ایستد
time
آزمایشی که خرابی کابل را با ارسال سیگنال روی کابل و اندازه گیری زمان برگشتن آن می سنجند
time
زمان بین شروع و خاتمه عمل معمولاگ بین آدرس دهی محلی ازحافظه و دریافت داده
time
زمانی که جمع کننده عمل جمع را انجام میدهد
time
زمانی که به صورت ساعت , دقیقه , ثانیه و... بیان شود
time
اندازه گیری زمان یک عملیات
time
[s]
<adv.>
دفعه
some time or other
یک روزی
some time or other
یک وقتی
some time
مدتی
time
ثیر قرار میدهد
she is near her time
وقت زاییدنش نزدیک است
there is a time for everything
هرکاری وقتی
time
TIفرمان E
time
1-مدت زمان بین وقتی که کاربر عملی را آغاز میکند
time
تا نتیجه در صفحه فاهر شود.2-سرعتی که سیستم به درخواستی پاسخ میدهد
time and again
بکرات
time and again
چندین بار
time
خیر زمانی مشخصی ایجاد کند
time
انتخاب صحیح فرکانس ساعت سیستم برای امکان رودن به رسانههای کندتر و..
time
ایجاد پشتیبان خودکار پس از یک مدت زمانی یا در یک زمان مشخص در هر روز
time
سیگنالهایی که به درستی ارسال داده را همان می کنند
there is a time for everything
دارد
some time
یک وقتی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com