English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (11 milliseconds)
English Persian
subject to the british rule تابع حکومت انگلیس
subject to the british rule تحت تسلط دولت انگلیس
Other Matches
subject در خطر
subject درمعرض
subject تحت تسلط
subject تحت مادون
subject موکول به
subject مطلب زیرموضوع
subject مبحث موضوع مطالعه
subject فرد
subject شیی موضوع
subject مبتدا
subject فاعل
subject نهاد
to over a subject موضوعی را با خنده بحث کردن
subject مطیع کردن
subject تحت کنترل دراوردن در معرض بودن
on the subject of در خصوص
subject جوهر واساس
subject رعایا موضوع
subject تبعه
subject اتباع
subject تابع
subject مضمون
subject مشروط
subject موضوع
subject در معرض قرار دادن
subject ازمودنی
subject شخص
subject مطلب
subject to being unsold فروخته نشده باشد درصورت موجود بودن کالا
subject to being unsold مشروط براینکه
subject schedule برنامه جزء جزء
The subject under discrssion . موضوعی که مطرح نیست
subject schedule برنامه موضوعی
subject of hire مورد اجاره
subject of debate موضوع دعوی
subject index فهرست موضوعی
subject to the flood دستخوش سیل
subject to the law تابع یامطیع قانون
subject [topic] موضوع
wide of the subject از موضوع پرت خارج ازموضوع
to expatiate on a subject راجع یک موضوع زیادگویی کردن
subject [topic] عنوان
to be subject to an attachment مشمول توقیف بودن
to drag in a subject موضوعی رابدون انکه ضرورت داشته باشد بمیان اوردن
to e. a person an a subject کسی را در موضوعی راهنمایی کردن
subject to your approval اگرشما تصویب نمایید
subject to your approval موکول به تصویب شما
subject in hand مانحن فیه
subject and predicate موضوع و محمول
subject to tuberculosis مستعد سل
subject matter مطلب موضوع
subject matter موضوع اصلی
it is not subject to review تجدید نظر
nominative subject اسم یا ضمیری که بعلت میندبودن حالت فاعلی داشته باشد
to linger on a subject روعی موضوعی درنگ کردن یامعطل شدن
to harp on a subject زیادموضوعی راطول دادن به موضوعی چسبیدن
Let's drop the subject. از این موضوع صرف نظر کنیم .
subject and predicate مسند الیه و مسند
subject and predicate مبتداو خبر
it is not subject to review دران روا نیست
To emborider(embellish) a subject . به موضوعی شاخ وبرگ دادن
She turned the conversation to another subject. او [زن] موضوع را [به چیزی دیگر] عوض کرد.
to revisit a subject of research سوژه پژوهشی را دوباره بازدید کردن
I'll speak at length on this subject. دراین باره مفصل صحبت خواهم کرد
deviate from the main subject از موضوع خارج شدن
a sensitive subject [topic] موضوعی حساس
to grind a person in a subject مطلبی راخوب حالی کسی کردن
To bring up a topic . To introduce a subject . مطلبی راعنوان کردن
The topic of our discussion . The subject of our talk (argument). موضوع بحث وصحبت ما
three second rule قانون 3 ثانیه در بسکتبال
rule off ته دفتر را بستن
rule out خط زدن
as a rule <idiom> معمولا ،طبق عادت
rule out <idiom> حذف کردن
rule out غیر محتمل شمردن
rule out ممنوع ساختن
rule out جلوگیری کردن
rule out ردکردن
rule over حکمرانی کردن
to rule off موازنه کردن
rule of three قاعده اربعه متناسبه
rule off بستن حساب
to rule out خارج کردن
there is a rule that... که باید.....
to go by a rule ازقانونی پیروی کردن
there is a rule that... قانونی هست
to rule out رد کردن بی ربط دانستن
to rule out غیر قابل دانستن
over rule مسلط شدن
five second rule قانون 5 ثانیه
as a rule معمولا
rule نشان راه
rule موقعیتهایی که یک تابع را شرح می دهند
rule نرم افزاری که قوانین و دانش خبره را در یک موضوع مشخص برای داده کاربر برای حل مشکل اعمال میکند
rule [on something] حکم [در] [مورد] [برای] موضوعی
It's a rule that ... قانون است که ...
over rule باطل کردن
to rule something out چیزی را غیر محتمل شمردن
to rule something out چیزی را غیر قابل دانستن
to rule something out چیزی را بی ربط دانستن
rule نظامات حکمرانی یاحکومت کردن
rule حکومت سلطه
rule حکم کردن
rule اداره کردن
rule حکومت کردن
rule فرمانروایی
rule بربست قانون
rule حکم
rule دستور
rule قاعده
rule گونیا
rule قانون
by rule رسما
to rule on something حکم کردن در موضوعی [قانون]
rule خط کش
by rule طبق مقررات
else rule قانون منط ق برنامه دریک دستور -IF Then برای اعمال IF دیگر اگر شرط -IF Then برقرار نبود
rule [on something] دستور [در] [مورد] [برای] موضوعی
pocket rule خط کش تاشو [ابزار]
inference rule قواعد استنتاج [منطق]
carpenter's rule خط کش [ابزار]
cosine rule قانون کسینوس [ریاضی]
distributive rule قانون پخش پذیری [ریاضی]
associative rule شرکت پذیری [ریاضی]
divisibility rule قانون بخش پذیری [ریاضی]
commutative rule خاصیت جابجایی [ریاضی]
twentyfour second rule قانون 42 ثانیه در بسکتبال
cosine rule قانون کاشانی [ریاضی]
there is no exception to that rule ان قانون استثناء ندارد
sine rule قانون سینوس ها [ریاضی]
There's an exception to every rule. برای هر قانونی استثنائی وجود دارد.
pocket rule خط کش جیبی [ابزار]
rule of inference, قواعد استنتاج [منطق] [ریاضی]
transformation rule قواعد استنتاج [منطق] [ریاضی]
folding rule خط کش [ابزار]
carpenter's rule خط کش تاشو [ابزار]
L'Hôpital's rule قاعده هوپیتال [ریاضی]
chain rule قاعده زنجیری [ریاضی]
to rule the roast اختیار داری کردن
tokick against a rule ازقانون سرباززدن
trapezoidal rule قاعده ذوزنقهای
work-to-rule کارفقطدرحدقانوننهبیشتربهنشانهاعتراض
two man rule قانون حضور یاتصویب دونفره یا تصویب به وسیله دونفر برای انجام کار
we make it a rule to قانون ما اینست که ...قانونی داریم که .....
direct rule حکومتایالتیومحلی
L'Hôpital's rule قاعده لوپیتال [ریاضی]
rule of thumb حساب سر انگشتی
to lay down a rule قانونی را درست کردن قانونی را وضع نمودن
folding rule خط کش تاشو [ابزار]
carpenter's rule متر [وسیله اندازه گیری] [ابزار]
folding rule متر [وسیله اندازه گیری] [ابزار]
rule the roost <idiom> عزیز خانواده بودن ،سوگلی خانواده
rule book کتابقانون
bredt's rule قاعده برت
hofmann's rule قاعده هوفمان
hairline rule خط بسیار نازک
gunner's rule روش تخمین مسافت صحیح در تیراندازی با تیربار یاتفنگ بدون عقب نشینی
ground rule وفیفه اساسی قاعده و طرز عمل
ground rule دستورالعمل
slide rule خط کش مهندسی
glass rule خط کش شیشهای
gag rule قانون منع مباحثه و منافره
home rule حکومت ملی
home rule حکومت داخلی
distributive rule خاصیت توزیع پذیری [ریاضی]
leader's rule تعیین مسافت امن
leader's rule روش تعیین مسافت امن هنگام اجرای تیر بالای سربوسیله تیربار
last chance rule مقررات مربوط به اجتناب ازتصادم با قایقهای دیگر
kundt's rule قاعده کونت
jointing rule شمشه کرم بندی
huckel's rule قاعده هوکل
home rule حکومت به دست خود اهالی حکومت مردم بر مردم
slide rule خط کش محاسبه
foot rule خطکش یک فوتی درودگران
majority rule شیوه رای گیری بر مبنای اکثریت ازاد
rule of law قانون تساوی افراد در برابرقانون و قابل رسیدگی بودن اعمال مامورین دولت درمحاکم عمومی
breach of rule نقض قانون
by rule and line با دقت خط کشیدن
chain rule قانون زنجیری
expedite rule مقررات سرعت بخشیدن به بازی پینگ پنگ
expansion rule قاعده بسط
despotic rule حکومت استبدادی
despotic rule حکومت مطلقه
cramer's rule دستور کرامر
cram's rule قاعده کرام
corkscrew rule قاعده پیچ بطری بازکن قاعده چوب پنبه کش
column rule خط برنج
markovnikoff's rule قاعده مارکونیکوف
martial rule حکومت نظامی
the rule of law تامین قضایی
rule of thumb قانون کلی
rule of thumb حساب تخمینی و فرضی
rule of thumb حساب انگشت
rule of reason تفسیر کردن قانون به طورغیر عادلانه به منظور حفظ بعضی انحصارات غیر قانونی
rule of reason تفسیر قانونی توام با سوء نیت
rule governed قاعده مند
sequence rule قاعده توالی
right hand rule قاعده راست گرد
rule of thumb قانون عمومی
rule of thumb قاعده سر انگشتی
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com