English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (16 milliseconds)
English Persian
plene administravit بر این مبنا که اموال متوفی مستغرق دیونش شده است و دیگر چیزی باقی نمانده است
Other Matches
It is all over between them . They are thru with each other . بین آنها چیزی باقی نمانده ( را بطه یا تماسی وجود ندارد )
out of <idiom> باقی نمانده
not a scrap is left ذرهای باقی نمانده است
plene administrative preter دفاعی مبنی بر این که مقداری از مال متوفی هنوز باقی است
There is no time left . دیگر وقتی نمانده
real representative قائم مقامی حقیقی یا واقعی سمت وراث یا مدیر ترکه نسبت به اموال غیر منقول متوفی
quando acciderint وقتی مدیرترکه در مقابل غرماء متوفی به دفاع در دست نبودن مالی از متوفی متوسل میشودمحکمه با صدور حکمی باعنوان بالا مقرر می دارد که هر گاه مالی از متوفی بدست اید باید به غرماء داده شود
get out of the way <idiom> چیزی به مانع نمانده
mergers حالتی که مالی درمال دیگر مستغرق شود
merger حالتی که مالی درمال دیگر مستغرق شود
I was literally ( nearly , almost ) kI'lled . I was within an ace of being kI'lled. چیزی نمانده بود کشته بشوم
He just missed going to jail. چیزی نمانده بود بزندان بیافتد
he was all but adrowneed چیزی نمانده بودکه غرق شود
escheat حق تصرف دارایی متوفی ازطرف دولت یا پادشاه درموردی که متوفی بی وارث یابی وصیت مرده باشد مصادره کردن
The darkest hour is that before the down. <proverb> تاریک ترین لیظه هنگامی است که چیزی به فجر نمانده است .
mods باقی مانده تقسیم عددی بر عدد دیگر
mod باقی مانده تقسیم عددی بر عدد دیگر
nothing was left over چیزی باقی نماند
scrape the bottom of the barrel <idiom> گرفتن چیزی که باقی مانده
hang over اثر باقی ازهر چیزی
walkover برد به سبب نداشتن حریف مسابقهای که فقط یک اسب بعلت حذف دیگر اسبها باقی مانده
walkovers برد به سبب نداشتن حریف مسابقهای که فقط یک اسب بعلت حذف دیگر اسبها باقی مانده
nothing remains to be told چیزی برای گفتن باقی نمیماند
inventory از چیزی صورت برداشتن صورت ریز مواد اولیه موجودی انبار صورت تحریرترکه متوفی
encloses احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclosing احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclose احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
modifying تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifies تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modify تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modulo arithmetic شاخهای از ریاضی که از باقی ماندن عدد وقتی بر عدد دیگر تقسیم میشود استفاده میکند
changes استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
change استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
changing استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
changed استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
community property اموال مشترک زن وشوهر اموال همگانی
extensions طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
extension طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
pass on <idiom> رد کردن چیزی که دیگر
to p on one thing to another چیزی را به چیز دیگر انداختن
lose نداشتن چیزی دیگر پس از این
loses نداشتن چیزی دیگر پس از این
complete آنچه به چیزی دیگر نیاز ندارد
substitution جایگزین کردن چیزی با چیز دیگر
intruder قرار دادن چیزی در چیز دیگر
interchanges جابجا کردن چیزی با چیز دیگر
interchange جابجا کردن چیزی با چیز دیگر
She turned the conversation to another subject. او [زن] موضوع را [به چیزی دیگر] عوض کرد.
interchanged جابجا کردن چیزی با چیز دیگر
interchanging جابجا کردن چیزی با چیز دیگر
completing آنچه به چیزی دیگر نیاز ندارد
completed آنچه به چیزی دیگر نیاز ندارد
completes آنچه به چیزی دیگر نیاز ندارد
intruders قرار دادن چیزی در چیز دیگر
exchanges دادن چیزی به جای چیز دیگر
exchanging دادن چیزی به جای چیز دیگر
exchanged دادن چیزی به جای چیز دیگر
exchange دادن چیزی به جای چیز دیگر
She has very little color. رنگ بصورتش نمانده
superimposes قرار دادن چیزی در بالای چیز دیگر
alternative چیزی که میتواند جای چیز دیگر را بگیرد
changer وسیلهای که چیزی را با چیز دیگر جابجا میکند
alternatives چیزی که میتواند جای چیز دیگر را بگیرد
inclusive چیزی هک در میان چیز دیگر شامل شود
share استفاده یا مالکیت چیزی به همراه شخص دیگر
substituted قرار دادن چیزی درمحل چیز دیگر.
carried حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
substituting قرار دادن چیزی درمحل چیز دیگر.
carries حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
carrying حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
carry حرکت دادن چیزی از جایی به جای دیگر
superimpose قرار دادن چیزی در بالای چیز دیگر
shares استفاده یا مالکیت چیزی به همراه شخص دیگر
substitute قرار دادن چیزی درمحل چیز دیگر.
shared استفاده یا مالکیت چیزی به همراه شخص دیگر
superimposing قرار دادن چیزی در بالای چیز دیگر
factor چیزی که مهم است یا روی چیز دیگر اثردارد
factors چیزی که مهم است یا روی چیز دیگر اثردارد
to lose track [of] فراموش کنند [یا دیگر ندانند] که شخصی [چیزی] کجا است
late متوفی
deceased با the متوفی
defunct متوفی
deceased متوفی
dead متوفی
the defunct شخص متوفی
wrapt مستغرق
rapt in meditation مستغرق
decedent شخص متوفی مرحوم
distribution تقسیم ترکه متوفی
distributions تقسیم ترکه متوفی
recollecting مستغرق شدن در
submerged fall ابشار مستغرق
recollect مستغرق شدن در
recollects مستغرق شدن در
overwhelmed with reflection مستغرق اندیشه
snow under مستغرق ساختن
submerged intake ابگیر مستغرق
recollected مستغرق شدن در
residue check بررسی تشخیص خطا که در آن داده دریافتی با یک مجموعه اعداد تقسیم میشود و باقی مانده بررسی میشود با باقی مانده مورد نظر
partially drowned jet فوران نیمه مستغرق
sliding sluices دریچه کشویی مستغرق
overwhelms مستغرق دراندیشه شدن
overwhelmed مستغرق دراندیشه شدن
overwhelm مستغرق دراندیشه شدن
the system of رد مازاد ترکه متوفی به خویشان ذکورپدری
obsequy مجلس ترحیم یا تجلیل متوفی فرمانبرداری
absorbs تحلیل بردن مستغرق بودن
absorb تحلیل بردن مستغرق بودن
swamp دچار کردن مستغرق شدن
swamping دچار کردن مستغرق شدن
swamped دچار کردن مستغرق شدن
swamps دچار کردن مستغرق شدن
metempsychosis حلول روح متوفی در بدن انسان یا جانوردیگری
snow under بیش ازحدتوانایی در کاری مستغرق شدن
deat benefit وفیفه یا پولی که کارفرمابعیال و اولاد کارگر متوفی میدهد
nonagium عشر ماترک متوفی که به کشیش کلیسای محل می رسیده است
implicit function معادله چیزی که حل ان مستلزم حل یک یا چند معادله دیگر باشد
plene administravit دفاع امین یا مدیر ترکه درمقابل دعاوی مطروحه علیه متوفی
self forgetful نفس خود را فراموش کرده مستغرق در عالم خارج ازخود
transform تغییر وضعیت چیزی از یک سطح به سطح دیگر
transforming تغییر وضعیت چیزی از یک سطح به سطح دیگر
transforms تغییر وضعیت چیزی از یک سطح به سطح دیگر
transformed تغییر وضعیت چیزی از یک سطح به سطح دیگر
creditor's bill رسیدی که بستانکار متوفی درمقابل دریافت مقداری ازترکه به عنوان تصفیه حساب
dependent غیر استاندارد یا چیزی که روی سخت افزار یا نرم افزار تولید کننده دیگر بدون متغیر قابل استفاده نیست
width اندازه چیزی از یک طرف به طرف دیگر
I simply cant concentrate. حواس ندارم ( حواس برایم نمانده )
datum deck پل مبنا
datum مبنا
benchmark مبنا
basis مبنا
benchmarks مبنا
radix مبنا
datum line خط مبنا
grade line خط مبنا
base line خط مبنا
reference phase فاز مبنا
reference piece توپ مبنا
reference point نقطه مبنا
chart base چارت مبنا
radix complement مکمل مبنا
radix point نقطه مبنا
bench mark نشانه مبنا
reference cell پیل مبنا
outline plan طرح مبنا
basis مبنا بنیاد
datum سطح مبنا
flash color رنگ مبنا
design speed سرعت مبنا
datum plane افق مبنا
flat paint رنگ مبنا
range منحنی مبنا
base mortar خمپاره مبنا
base period زمان مبنا
base price قیمت مبنا
base rate نرخ مبنا
base piece توپ مبنا
base piece قبضه مبنا
base point نقطه مبنا
reference electrode الکترود مبنا
basis price قیمت مبنا
foundation پایه مبنا
basing rate نرخ مبنا
basic load بار مبنا
basic capacity گنجایش مبنا
base unit یکان مبنا
basic price قیمت مبنا
base speed سرعت مبنا
base rate تعرفه مبنا
base peak پیک مبنا
base map نقشه مبنا
ranged منحنی مبنا
base mortar قبضه مبنا
base rates تعرفه مبنا
ranges منحنی مبنا
base address آدرس مبنا
bottom plate صفحه مبنا
base camp پایگاه مبنا
base rates نرخ مبنا
base number عدد مبنا
chip قطعهای که حاوی مدارهایی برای بررسی آزمایش روی مدارهای دیگر یا قط عات دیگر است
chips قطعهای که حاوی مدارهایی برای بررسی آزمایش روی مدارهای دیگر یا قط عات دیگر است
otherwise <adv.> به ترتیب دیگری [طور دیگر] [جور دیگر]
base stock control کنترل موجودی مبنا
ranges تغییر کردن خط مبنا
absolute paths مسیر نسبت به یک مبنا
base symbol علایم قراردادی مبنا
ranged تغییر کردن خط مبنا
elevations تراز از سطح مبنا
elevation تراز از سطح مبنا
range تغییر کردن خط مبنا
base line end station ایستگاه انتهایی خط مبنا
mixed radix notation نشان گذاری امیخته مبنا
things اموال
cattles اموال
chattels اموال
base circle هر قسمت اریب از یک سیلندر دایره مبنا
reference line خط راهنمای تعیین جهات خط برگشت خط مبنا
installation property اموال قسمت
personal property اموال شخصی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com