Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 195 (2 milliseconds)
English
Persian
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
Other Matches
bathe
ابتنی
bathes
ابتنی
to take a bath
ابتنی کردن
cold bath
ابتنی با اب سرد
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
sea bathing
ابتنی دریایی کردن
bathed
ابتنی کردن حمام گرفتن
bath
ابتنی کردن حمام گرفتن
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
one with a
باهم
conjointly
باهم
simultaneously
باهم
at once
باهم
simoltaneously
باهم
simoltaneous
باهم
vis a vis
باهم
vis-a-vis
باهم
concerted
باهم
concurrently
باهم
together
باهم
jointly
باهم
tutti
باهم
inchorus
باهم
coadunate
باهم روییده
concomitancy
باهم بودن
collocation
باهم گذاری
collaborate
باهم کارکردن
collaborated
باهم کارکردن
collaborates
باهم کارکردن
all at once
همه باهم
collaborating
باهم کارکردن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
cooperate
باهم کارکردن
cowork
باهم کارکردن
to be together
باهم بودن
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
We went together .
باهم رفتیم
to whip in
باهم نگاهداشتن
to huddle together
باهم غنودن
to grow together
باهم پیوستن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
to work together
باهم کارکردن
one anda
همه باهم
kissing kind
باهم دوست
to keep company
باهم بودن
to act jointly
باهم کارکردن
cohabitation
زندگی باهم
coincides
باهم رویدادن
coincided
باهم رویدادن
coincide
باهم رویدادن
coexists
باهم زیستن
interweaves
باهم امیختن
coexisting
باهم زیستن
interweave
باهم امیختن
coinciding
باهم رویدادن
coexisted
باهم زیستن
interwove
باهم امیختن
coexist
باهم زیستن
combining
باهم پیوستن
combines
باهم پیوستن
combine
باهم پیوستن
interweaving
باهم امیختن
to hang together
باهم مربوط بودن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
they had words
باهم نزاع کردند
cross fertilize
باهم پیوند زدن
to bill and coo
باهم غنج زدن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
intercommon
باهم شرکت کردن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
splicing
باهم متصل کردن
splice
باهم متصل کردن
symmetrize
باهم قرینه کردن
to be good pax
باهم دوست بودن
to keep company
باهم امیزش کردن
to grow into one
باهم یکی شدن
splices
باهم متصل کردن
to grow together
باهم یکی شدن
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
to keep friends
باهم دوست ماندن
interwed
باهم پیوند کردن
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
sums
باهم جمع کردن
sum
باهم جمع کردن
impacted
باهم جوش خورده
cohabiting
باهم زندگی کردن
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
impacted
باهم جمع شده
spliced
باهم متصل کردن
coapt
باهم جور امدن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
interchange
باهم عوض کردن
interchanged
باهم عوض کردن
interchanges
باهم عوض کردن
coapt
باهم متناسب شدن
chums
باهم زندگی کردن
interchanging
باهم عوض کردن
chum
باهم زندگی کردن
confuse
باهم اشتباه کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
coact
باهم نمایش دادن
grades
جورکردن باهم امیختن
correlation
بستگی دوچیز باهم
grade
جورکردن باهم امیختن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
coexistent
باهم زیست کننده
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
confuses
باهم اشتباه کردن
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
adds
جمع زدن باهم پیوستن
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
adding
جمع زدن باهم پیوستن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
col
پیشوند بمعانی باو باهم
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
add
جمع زدن باهم پیوستن
in on
<idiom>
برای کای باهم جمع شدن
They fight like cat and dog .
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
cross fire
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
life is not all rose culour
در زندگی نوش ونیش باهم است
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
interfertile
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
photo electric
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
quirister
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
homogeneous
مقاربت کننده باهم جنس خود
hash
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
concatenate
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
I often confuse the twin brothers .
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
autogenesis
ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
mutton chop
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
coextensive
باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
to date
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
omnim gatherum
امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
tragi comedy
نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamic
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family
دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamous
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize
باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater
<idiom>
(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
interplead
پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore
کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
concatenate
بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values
مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych
دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead
دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility
توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronize
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis
همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
synchronising
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
dump
رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
exclusive
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy
رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave
باهم بافتن درهم بافتن
ecotype
بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com