English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (36 milliseconds)
English Persian
symmetrize باهم قرینه کردن
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
presumption hominis قرینه ضعیفه که به فرض وجود ان طرف مجبور به ابراز ادله معارض نیست چون این قرینه به تنهایی ولو با نبودن دلیل معارض قدرت اثباتی ندارد
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
reciprocal border حاشیه قرینه [گاه لبه انتهایی فرش بصورت اشکال قرینه و تکراری جفتی تزئین می شود و نوع شکل انتخابی گردا گرد فرش را می پوشاند. تنوع رنگی این نوع حاشیه در مراکز بافت مختلف، متفاوت می باشد.]
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
splices باهم متصل کردن
splice باهم متصل کردن
cohabit باهم زندگی کردن
chum باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
to keep company باهم امیزش کردن
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
interchange باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
interwed باهم پیوند کردن
interchanging باهم عوض کردن
intercommon باهم شرکت کردن
spliced باهم متصل کردن
interchanges باهم عوض کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
cohabited باهم زندگی کردن
cohabits باهم زندگی کردن
confuses باهم اشتباه کردن
confuse باهم اشتباه کردن
splicing باهم متصل کردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
asymmetrical بی قرینه
circumstantial evidence قرینه
indication قرینه
symmetrically با قرینه
conpanion قرینه
proprotionable با قرینه
asummetric بی قرینه
lop sided بی قرینه
dissymmetrical بی قرینه
pendant to each other قرینه هم
proportion قرینه
symmetry قرینه
proportions قرینه
paralleled همگام قرینه
indirect evidence قرینه و اماره
double تصویر قرینه
mirror images تصویر قرینه
mirror image تصویر قرینه
symmetrical exchange تعویض قرینه
parallel همگام قرینه
parallels همگام قرینه
paralleling همگام قرینه
parallelled همگام قرینه
parallelling همگام قرینه
symmetry قرینه تناسب
homolographic دارای قرینه
presumptions فن قوی قرینه
presumption juris tantum قرینه کافیه
presumption juris et de jure قرینه قویه
skew polygon چندضلعی بی قرینه
reflection response پاسخ قرینه
asymmetric نامتقارن بی قرینه
presumption فن قوی قرینه
context switching راه گزینی قرینه
symmetry قرینه سازی همسنجی
context sensitive help کمک حساس به قرینه
keratome چاقوی قرینه شکافی
proportionably بطور متناسب یا با قرینه
halogeton علف قلیاب قرینه
homocercal دارای دم قرینه متقارن الذنب
match قرینه سازی در طرح یا بافت
lopsided متمایل بیک طرف بی قرینه
drop repeat واگیره [تکرار یک نقش بصورت قرینه و در طول فرش]
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
keeping house در خانه ماندن تاجرورشکسته و عدم حضورش در محل کسب خود که قرینه ورشکستگی او محسوب میشود
Family prayer rug فرش محرابی صف گونه [اینگونه بافت ها دارای چندین محراب قرینه بوده و بیشتر بصورت گلیم بافته می شود.]
divan cover [قالیچه رومبلی که معمولا دو تکه قرینه بوده و در یک طرف بدون ریشه می باشد تا در کنار هم بصورت یک قطعه به نظر آید.]
conjointly باهم
one with a باهم
concurrently باهم
at once باهم
vis-a-vis باهم
vis a vis باهم
inchorus باهم
together باهم
concerted باهم
tutti باهم
simoltaneously باهم
simultaneously باهم
simoltaneous باهم
jointly باهم
collaborates باهم کارکردن
to grow together باهم پیوستن
coadunate باهم روییده
coinciding باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
one anda همه باهم
coincides باهم رویدادن
all at once همه باهم
coincide باهم رویدادن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
contemporaneously بطورمعاصر باهم
collaborating باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
kissing kind باهم دوست
interweave باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
interweaving باهم امیختن
interwove باهم امیختن
concomitancy باهم بودن
to be together باهم بودن
to act jointly باهم کارکردن
to work together باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
to keep company باهم بودن
combining باهم پیوستن
to whip in باهم نگاهداشتن
cohabitation زندگی باهم
to huddle together باهم غنودن
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
We went together . باهم رفتیم
combines باهم پیوستن
cooperate باهم کارکردن
cowork باهم کارکردن
collocation باهم گذاری
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
coexist باهم زیستن
combine باهم پیوستن
coexisted باهم زیستن
propor tionably بطور متناسب یا با قرینه چنانکه بتوان متناسب نمود
to keep friends باهم دوست ماندن
coapt باهم متناسب شدن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to grow into one باهم یکی شدن
cross fertilize باهم پیوند زدن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
to bill and coo باهم غنج زدن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
coapt باهم جور امدن
to be good pax باهم دوست بودن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
to hang together باهم مربوط بودن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
compares برابرکردن باهم سنجیدن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to grow together باهم یکی شدن
grade جورکردن باهم امیختن
grades جورکردن باهم امیختن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
impacted باهم جمع شده
impacted باهم جوش خورده
coact باهم نمایش دادن
com پیشوند بمعانی با و باهم
they had words باهم نزاع کردند
correlation بستگی دوچیز باهم
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
coexistent باهم زیست کننده
Jangle Arjuk طرح جنگلی ارجوک [این گل در طرح فرش های افغانی بصورت قرینه بافی بکار می رود.]
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
adding جمع زدن باهم پیوستن
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
confluent باهم جاری شونده متلاقی
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
add جمع زدن باهم پیوستن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
col پیشوند بمعانی باو باهم
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
quatrefoil چهار وجهی [این اصطلاح موقعی که یک نگاره و یا کل فرش از چهار قسمت کاملا قرینه بوجود آمده باشد، بکار می رود.]
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com