English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 206 (23 milliseconds)
English Persian
casue to be killed به کشتن دادن
cause to be kill به کشتن دادن
Search result with all words
mortified ریاضت دادن کشتن
mortifies ریاضت دادن کشتن
mortify ریاضت دادن کشتن
bite the dust <idiom> از پا درآوردن -کشتن ،شکست دادن
Other Matches
assassinate کشتن
put to death کشتن
slays کشتن
assassinated کشتن
knock off کشتن
assassinates کشتن
assassinating کشتن
to do for کشتن
benumb کشتن
slaying کشتن
slaked کشتن
slake کشتن
murders کشتن
murdering کشتن
murdered کشتن
misdo کشتن
murder کشتن
extinguish کشتن
extinguishes کشتن
extinguishing کشتن
to crush to death کشتن
administers کشتن
administering کشتن
burke کشتن
capture کشتن
captures کشتن
doin کشتن
capturing کشتن
kill کشتن
kills کشتن
despatched کشتن
despatches کشتن
administered کشتن
administer کشتن
to send to glory کشتن
amortize کشتن
to put to death کشتن
to put out of the way کشتن
dispatches کشتن
dispatched کشتن
dispatch کشتن
despatching کشتن
slay کشتن
obtund کشتن
flesher کشتن
smite کشتن
slakes کشتن
kill off <idiom> کشتن
killings کشتن
to carry off کشتن
to put to the sword کشتن
to do to dcath کشتن
killing کشتن
smites کشتن
smiting کشتن
despatches کشتن شتاب
prey on (upon) <idiom> کشتن وخوردن
dispatch کشتن شتاب
feticide کشتن جنین
despatching کشتن شتاب
pole ax با تبرچکش کشتن
prolicide کشتن اخلاف
to claim somebody's life کسی را کشتن
to kill somebody کسی را کشتن
to kill beef گاو کشتن
to squeeze to death با فشار کشتن
put away <idiom> کشتن حیوانات
electrocuted بابرق کشتن
electrocutes بابرق کشتن
slays باخشونت کشتن
electrocuting بابرق کشتن
slaying باخشونت کشتن
despatched کشتن شتاب
slay باخشونت کشتن
kills کشتن اهک
kill کشتن اهک
blood sport کشتن شکار
dispatched کشتن شتاب
dispatches کشتن شتاب
blood sports کشتن شکار
shoot down با گلوله کشتن
electrocute بابرق کشتن
out- قطع کردن کشتن
in pride of grease مناسب برای کشتن
out قطع کردن کشتن
outed قطع کردن کشتن
rat موش گرفتن کشتن
foredo کشتن ویران ساختن
coup de grace کشتن از روی ترحم
butchered ادم خونریز کشتن
butchering ادم خونریز کشتن
butchers ادم خونریز کشتن
quench کشتن یا خفه کردن
murders کشتن بقتل رساندن
murdering کشتن بقتل رساندن
murdered کشتن بقتل رساندن
murder کشتن بقتل رساندن
quenched کشتن یا خفه کردن
euthansia کشتن از روی ترحم
fordo کشتن ویران ساختن
attempt on somebody's life قصد کشتن کسی
quenches کشتن یا خفه کردن
butcher ادم خونریز کشتن
To kI'll animals for food . جانوران را برای غذا کشتن
to put any one out of the way کسیرانهانی کشتن یابازداشت کردن
electrocution کشتن یا مرگ دراثر برق
rub out <idiom> کاملا ویرا کردن ،کشتن
to kill off کشتن وازشران اسوده شدن
prolicide کشتن اولاد بچه کشی
self annihilation کشتن نفس خود نابود سازی
spermatocidal منی کش دارای قابلیت کشتن یاختههای نطفهای
lethal chamber اطاق ویژه برای راحت کشتن جانوران
spermatocide منی کش دارای قابلیت کشتن یاختههای نطفهای
shoot زخمی کردن یا کشتن شکار هدف تیراندازی
spermicidal منی کش دارای قابلیت کشتن یاختههای نطفهای
To kI'll someone in cold blood. درنهایت خونسردی خون کسی را ریختن ( کشتن )
to nip or crush in the bud در نخستین مرحله رشد کشتن یا پایمال کردن
shoots زخمی کردن یا کشتن شکار هدف تیراندازی
decimate از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimated از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimates از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimating از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
biocidal action عمل موادیکه جهت کشتن میکروبها و باکتریها به تانک سوخت اضافه میشود
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
antibiotics مادهای که از بعضی موجودات ذره بینی بدست میاید و باعث کشتن میکربهای دیگر میشود
antibiotic مادهای که از بعضی موجودات ذره بینی بدست میاید و باعث کشتن میکربهای دیگر میشود
moment of truth هنگامی که گاو باز برای کشتن با گاو رو به رو میشود
moments of truth هنگامی که گاو باز برای کشتن با گاو رو به رو میشود
to make ones blood run cold کسی را از عصبانیت در اوردن یا کسی را کشتن
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
ferries گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferried گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to sue for damages عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
define 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
shift انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expand توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
shifts انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
shifted انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expands توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expanding توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudges با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudged با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
shifting حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
adjudging با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
developments گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
development گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
square away سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
organisations سازمان دادن ارایش دادن موضع
advances ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
indemnify غرامت دادن به تامین مالی دادن به
organization سازمان دادن ارایش دادن موضع
organizations سازمان دادن ارایش دادن موضع
allowances جیره دادن فوق العاده دادن
allowance جیره دادن فوق العاده دادن
promulge انتشار دادن بعموم اگهی دادن
organization of the ground سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
greaten درشت نشان دادن اهمیت دادن
drags حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dynamically اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouse وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamic اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouses وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
triple option بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
slashed چاک دادن شکاف دادن
expanding توسعه دادن بسط دادن
cure شفا دادن بهبودی دادن
irritated خراش دادن سوزش دادن
prefers ترجیح دادن برتری دادن
cures شفا دادن بهبودی دادن
give security for تامین دادن ضامن دادن
irritate خراش دادن سوزش دادن
instructs دستور دادن اموزش دادن
judges حکم دادن تشخیص دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com