English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 248 (45 milliseconds)
English Persian
get حاصل کردن
gets حاصل کردن
getting حاصل کردن
acquire حاصل کردن
afford حاصل کردن
afforded حاصل کردن
affording حاصل کردن
affords حاصل کردن
Search result with all words
generate حاصل کردن تولید نیرو کردن
generated حاصل کردن تولید نیرو کردن
generates حاصل کردن تولید نیرو کردن
generating حاصل کردن تولید نیرو کردن
get حاصل کردن تحصیل کردن
get حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
gets حاصل کردن تحصیل کردن
gets حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
getting حاصل کردن تحصیل کردن
getting حاصل کردن گرفتن گیر اوردن
sheer انحراف حاصل کردن
harvest حاصل درو کردن وبرداشتن
harvested حاصل درو کردن وبرداشتن
harvests حاصل درو کردن وبرداشتن
acquires حاصل کردن اندوختن
acquiring حاصل کردن اندوختن
sterilised بی بار یا بی حاصل کردن
sterilises بی بار یا بی حاصل کردن
sterilising بی بار یا بی حاصل کردن
sterilize بی بار یا بی حاصل کردن
sterilized بی بار یا بی حاصل کردن
sterilizes بی بار یا بی حاصل کردن
sterilizing بی بار یا بی حاصل کردن
brush تماس حاصل کردن واهسته گذشتن
brushes تماس حاصل کردن واهسته گذشتن
skim سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
skimmed سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
skims سرشیر گرفتن از تماس مختصر حاصل کردن بطور سطحی مورد توجه قرار دادن
communicate مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
communicated مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
communicates مخابره کردن ارتباط حاصل کردن
bituminous paint رنگی ضخیم و سنگین که جزء اصلی ان قیر بوده و بعنوان رنگ ضد اسید برای کم کردن خوردگی حاصل از بخارات والکترولیت موجود در باطری استفاده میشود
come to an agreement توافق حاصل کردن
lime light روشنایی سفیدی که از داغ کردن اهک حاصل میشود
osculate تماس نزدیک حاصل کردن
to come to an agreement یکدل شدن توافق حاصل کردن
do wonders <idiom> نتیجه عالی حاصل کردن
go to rack and ruin <idiom> نتیجه بد حاصل کردن
hold out <idiom> حاصل شدن ،تقدیر کردن
look in on <idiom> تماس حاصل کردن
Other Matches
submarginal land زمین مطلقا" بی حاصل زمینی که چنان بی حاصل باشد که مخارج سرمایه گذاری و کارگر را نتواندجبران کند
outgrowth حاصل
infertile بی حاصل
product حاصل
yields حاصل
upshot حاصل
outgrwth حاصل
products حاصل
adnate حاصل
yielded حاصل
yield حاصل
outcome حاصل
outcomes حاصل
unutilized بی حاصل
nonproductive بی حاصل
fruitage حاصل
resulted حاصل
resumes حاصل
resumed حاصل
resume حاصل
deserted <adj.> بی حاصل
bleak <adj.> بی حاصل
barren <adj.> بی حاصل
blasted [uninhabitable] <adj.> بی حاصل
perquisites حاصل
resuming حاصل
result حاصل
perquisite حاصل
desolate <adj.> بی حاصل
unfruitful بی حاصل
payoffs حاصل
payoff حاصل
resulting حاصل
fatten حاصل خیزکردن
yield محصول حاصل
yielder حاصل دهنده
heir ارث بر حاصل
gleby حاصل خیز
result of the negotiations حاصل مذاکرات
totalled حاصل جمع
negotiation outcome حاصل مذاکرات
negotiation result حاصل مذاکرات
earning yield حاصل عواید
feracious حاصل خیز
steam fog مه حاصل از بخار اب
totals حاصل جمع
nonproductive labor کار بی حاصل
totalling حاصل جمع
totaling حاصل جمع
production حاصل دادن
productions حاصل دادن
feracity حاصل خیزی
sums حاصل جمع
amount کل [حاصل جمع]
sum کل [حاصل جمع]
total حاصل جمع
total کل [حاصل جمع]
amount حاصل جمع
totaled حاصل جمع
to be derived حاصل شدن
growth اثر حاصل
pinguid حاصل خیز
barren بی ثمر بی حاصل
emblements حاصل زمین
throughput حاصل کار
growths اثر حاصل
sum حاصل جمع
products حاصل ضرب
foodful حاصل خیز
product حاصل ضرب
proceeds حاصل فروش
product حاصل حاصلضرب
partial products حاصل ضربهای جز
yielded محصول حاصل
karma حاصل کردارانسان
products حاصل حاصلضرب
fattens حاصل خیزکردن
fattened حاصل خیزکردن
cabonic حاصل از کربن
paper blockade محاصره بی حاصل
yields محصول حاصل
redemption yield حاصل بازخرید
productive مولد پر حاصل
sea foam کف آب [کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
fogbow رنگین کمان حاصل از مه
ocean foam کف آب [کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
hot shorteness شکنندگی حاصل از گرما
beach foam کف آب [کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
spume کف آب [کف حاصل از برخورد آب با چیزی]
eagre موج حاصل از جذر و مد
aftercrop حاصل دوم باره
entrance loss افت حاصل از اصطکاک
earth pressure فشار حاصل از خاک
lysate حاصل تجزیه سلولی
wave pressure فشار حاصل از موج
bead دانههای حاصل ازجوشکاری
phantasm حاصل خیال ووهم
partial sum حاصل جمع جزئی
resultant حاصل منتج شونده
interest profit عایدی حاصل از بهره
overcrop زیاد حاصل برداشتن از
sideways sum حاصل جمع یک وری
beads دانههای حاصل ازجوشکاری
capital bonus سود حاصل از سرمایه
gains from trade منافع حاصل از تجارت
deflationary gap فاصله حاصل از رکود
mould line خط حاصل از تلاقی دو سطح
tidal mud deposits گل رسوب شده حاصل از جزرو مد
sea foam کف دریا [کف حاصل از برخورد امواج آب]
spume کف دریا [کف حاصل از برخورد امواج آب]
ocean foam کف دریا [کف حاصل از برخورد امواج آب]
garden stuff حاصل باغ :سبزی ومیوه
eolian رسوب حاصل از جریان باد
beach foam کف دریا [کف حاصل از برخورد امواج آب]
flyash خاکستر حاصل از زغال سنگ
productiveness حاصل خیزی نیروی تولید
crops حاصل دادن چینه دان
petrodollars دلار حاصل ازفروش نفت
blear تاری حاصل از اشک وغیره
crop حاصل دادن چینه دان
cropped حاصل دادن چینه دان
cost saving درامد حاصل از تقلیل هزینه
factorial حاصل همه اعداد کمتر از یک عدد
aftercrop حصاد دوم دوباره حاصل دادن
land poor دارای اراضی بی حاصل وکم فایده
addend عدد اضافه شده به حاصل در جمع
runoff جریان اب حاصل ازبارندگی در حوزه ابریز
sum of all external forces حاصل جمع تمام نیروهای خارجی
electromagnetism خاصیت مغناطیسی حاصل ازجریانهای الکتریکی
frost heave افزایش حجم خاک حاصل ازیخبندان
strain energy انژی حاصل از تغییر شکل نسبی
out put حاصل کار قدرت خروجی دستگاه
box شکل حاصل از حرکت چهارهواپیما بصورت لوزی
general paresis جنون و فلج حاصل در اثرضایعات سیفلیسی مغز
offset of one obligation against another تهاتر حاصل شدن بین دو دین یا دو تعهد
boxes شکل حاصل از حرکت چهارهواپیما بصورت لوزی
yield of cdoncrete حجم بتن حاصل پس از ترکیب مواد سیمان
sitzmark حفره حاصل از زمین خوردن اسکی باز
volume change of concrete تغییر حجم بتن حاصل ازانقباض و انبساط
doping نیروی کاذب حاصل از داروهای غیر مجاز
assoil اصل تغییر نکردنی مجموع یا حاصل ضرب بخشیدن
rest on one's laurels <idiom> خرسند شدن از موفقیت که قبلا حاصل شده است
paraboloid شکل سه بعدی حاصل ازدوران یک سهمی حول محورکانونی
acatalectic قاضی یاشخصی که نمیتواند به صحت امری اطمینان حاصل کند
augend عددی که عدد دیگر به آن اضافه میشود تا حاصل بدست آید
aligner وسیلهای که از صاف بودن کاغذ در چاپگر اطمینان حاصل میکند
limit state of failure حالت حدی که برای ان حداکثرفرفیت باربری حاصل شده باشد
pitch speed حاصل ضرب گام هندسی متوسط و تعداد دوران درواحد زمان
charactristic curve نموداری برای نمایش خواص نیروهای برا و پسای حاصل از یک ایرفویل
thermokarst عوارض برجستهای که ازذوب شدن یخها و تولیدسوراخها و غارها در زمین حاصل میشود
remainder عدد معادل مقسوم منهای حاصل ضرب خارج قسمت ومقسوم علیه
damping vane پرهای در فلومتر سوخت برای کاهش دادن و گرفتن نوسانات حاصل از جریان متلاطم
lift strut پایه هایی که بار کششی حاصل از ایجاد نیروی برای بال را متحمل میشوند
lift wire سیم هایی که بار کششی حاصل از ایجاد نیروی برای بال را متحمل میشوند
waisting کاهش موضعی قطر ناشی ازجریان برگشت ناپذیر حاصل از تنش در نقطه شکست
ogive شکل حاصل از منحنی مدارسیارهای که شعاع ان به تدریج زیاد شده تا سرانجام به خط راست تبدیل میگردد
turbopump پمشی که توسط توربینی که بوسیله گازهای حاصل ازسوختن سوختهای راکت به چرخش درامده به حرکت درمی اید
wein law طول موج بیشترین شدت تابش حاصل از منبع جسم داغ با دمای مطلق نسبت عکس دارد
mach stem جبهه موج حاصل از تلاقی موج برخوردی و منعکس
carminic acid اسید کارمینیک [عامل اصلی رنگ قرمز حاصل از شیره کشی حشره دانه قرمز]
compression ignition احتراق مخلوط سوخت و هوادر اثر دمای زیاد حاصل ازترکم و فشار زیاد در سیلندرموتور دیزل
diesel ramjet موتور رم جت که سرعت ان به حدی است که گرمای حاصل از تراکم هوای داخل ان برای احتراق سوخت کافی است
rosettes اشکال و الگوهای استانداردی برای بکارگیر مکانیزم تبدیل تغییر حاصل از تنش به سیگنالهای الکتریکی برای تنشها درهمه جهات
rosette اشکال و الگوهای استانداردی برای بکارگیر مکانیزم تبدیل تغییر حاصل از تنش به سیگنالهای الکتریکی برای تنشها درهمه جهات
complement عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
batten چاق شدن حاصل خیز شدن
battens چاق شدن حاصل خیز شدن
complements عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
complementing عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
complemented عمل منط ق که حاصل آن NOT منط ق است
UA نرم افزاری که اطمینان حاصل میکند که پیام پستی اطلاعات ابتدایی صحیح دارد و سپس آنرا به عامل ارسال می فرستدتا پیام را به مقصد بفرستد
capital gain منافع حاصل از فروش یاتعویض اقلام دارایی به قیمتی بیش از ارزش دفتری اضافه ارزش سرمایه سرمایه باز یافته
base shear نیروی کلی حاصل از زلزله در پای ساختمان برش پای ساختمان
closed cycle reactor system در هسته شناسی راکتوری که در ان گرمای اولیه حاصل ازشکافت برای انجام کار مفیدتوسط دوران یا گردش ماده سرد کننده در یک مدار بسته دارای مکانیزم تبادل حرارتی به خارج از هسته منتقل میشود
asynchronous computer نوعی از کامپیوتر که در ان هر عمل در نتیجه سیگنالی که از تکمیل عمل قبلی حاصل میشود و یا در اثر اعلام امادگی وسیله لازم برای عمل بعدی اغاز میشود کامپیوترناهمگام
napping waste ضایعات عمل خارزنی [این ضایعات در فرش های دستی بعد از پرداخت و یا در هنگام مقراض کاری بوجود آمده و در فرش های ماشینی پس از خار زدن سطح فرش بوسیله ماشین حاصل می شود.]
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
cross examination تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveyed براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orienting جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orient جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveys براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com