English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English Persian
(in) up to the chin <idiom> خیلی مشغول با کسی
Other Matches
she has a well poised head وضع سرش در روی بدنش خیلی خیلی خوش نما است
i am very keen on going there من خیلی مشتاقم انجا بروم خیلی دلم میخواهد به انجابروم
paint oneself into a corner <idiom> گرفتارشدن درشرایط خیلی بدو رهایی آن خیلی سخت است
go great guns <idiom> موفقیت آمیز،انجام کاری خیلی سریع یا خیلی سخت
microfilmed فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
microfilms فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
microfilming فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
microfilm فیلم خیلی کوچک برای عکسهای خیلی ریز
sottovoce صدای خیلی یواش اهنگ خیلی اهسته
very low frequency فرکانس خیلی کم در ارتفاع خیلی پایین
rattling خیلی تند خیلی خوب
ponderous خیلی سنگین خیلی کودن
busy مشغول
busier مشغول
busying مشغول
busy at مشغول
busies مشغول
busy with مشغول
busiest مشغول
busied مشغول
at مشغول
occupied مشغول
on the go <idiom> مشغول دویدن
go about <idiom> مشغول بودن با
busy مشغول کردن
twiddle one's thumbs <idiom> مشغول نبودن
at it سخت مشغول
workings مشغول کار
at work مشغول کار
overbusy زیاد مشغول
busying مشغول کردن
occupy مشغول داشتن
in a مشغول نبرد
busied مشغول کردن
engage مشغول کردن
engages مشغول کردن
in a مشغول کار
occupies مشغول داشتن
occupying مشغول داشتن
busiest مشغول کردن
under an obligation مشغول الذمه
to employ oneself مشغول شدن
to d. one self مشغول شدن
working مشغول کار
go about مشغول شدن به
engross احتکارکردن مشغول
get to work مشغول کارشوید
indebted مشغول الذمه
busies مشغول کردن
busier مشغول کردن
he is at work مشغول کاراست
he applied him self to study مشغول تحصیل شد
go at جدا مشغول شدن به
to busy oneself خودرا مشغول کردن
scoolable مشغول تحصیل اجباری
indebted مشغول الذمه مقروض
opposite numbers افسران مشغول به کار
up to the eyes in work سخت مشغول کار
activities فعال یا مشغول بودن
amused سرگرم شده و مشغول
activity فعال یا مشغول بودن
intent on doing anything سخت مشغول کاری
occupying مشغول کردن به کار گرفتن
stick to your work بکار خود مشغول باشید
employed مشغول کردن بکار گرفتن
occupy مشغول کردن به کار گرفتن
employing مشغول کردن بکار گرفتن
occupies مشغول کردن به کار گرفتن
employs مشغول کردن بکار گرفتن
employ مشغول کردن بکار گرفتن
amuses مشغول کردن تفریح دادن
in the schools مشغول دادن امتحانات دانشگاه
in treaty مشغول مذاکره و عقد پیمان
amuse مشغول کردن تفریح دادن
The line is busy (engaged). صحبت می کند (خط تلفن مشغول است )
to engage in something [in doing] something خود را به چیزی [کاری] مشغول کردن
play at بطور غیر جدی مشغول کاری شدن
chandler کسی که به خرید و فروش کالا مشغول است
emergencies خیلی خیلی فوری
emergency خیلی خیلی فوری
backgrounds چاپ گرفتن از کامپیوتر وقتی مشغول به کار دیگری است
background چاپ گرفتن از کامپیوتر وقتی مشغول به کار دیگری است
jim dandy ادم خیلی شیک چیز خیلی شیک
articled کسیکهاستخدام شده و مشغول فراگیری دانش لازم برای کار خود میباشد
switched network backup انتخاب کاربر برای مسیر جانبی از شبکه وقتی که مسیر اول مشغول است
hardscrabble دارای زندگانی سخت ومشکل سخت مشغول
busying 1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست
busy 1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست
busiest 1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست
busies 1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست
busier 1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست
busied 1-مشغول انجام کاری 2-سیگنال الکتریکی برای اعلام اینکه وسیله برای دریافت داده آماده نیست
active مشغول یا در حین کار یا در حین استفاده
to a. oneself مشغول شدن اماده شدن
activity چراغ یا LED کوچکی که در مقابل دیسک درایو یا کامپیوتر قرار دارد که بیان میکند چه زمان دیسک درایو مشغول خواندن از یا نوشتن بر دیسک است
activities چراغ یا LED کوچکی که در مقابل دیسک درایو یا کامپیوتر قرار دارد که بیان میکند چه زمان دیسک درایو مشغول خواندن از یا نوشتن بر دیسک است
laziest در رهگیری هوایی یعنی دستگاه یاد شده فعلا مشغول کار است یا از دستگاه یاد شده نمیتوانم استفاده کنم
lazier در رهگیری هوایی یعنی دستگاه یاد شده فعلا مشغول کار است یا از دستگاه یاد شده نمیتوانم استفاده کنم
lazy در رهگیری هوایی یعنی دستگاه یاد شده فعلا مشغول کار است یا از دستگاه یاد شده نمیتوانم استفاده کنم
copious خیلی
many خیلی
not a few خیلی ها
very خیلی
routh خیلی
very little خیلی کم
to a large extent خیلی
far and away خیلی
for long خیلی
abysmal <adj.> خیلی بد
damn خیلی
ten خیلی
villainous خیلی بد
dumpiness خیلی
in large quantities خیلی خیلی
highly خیلی
dammit خیلی
Quchan قوچان [شمال خراسان که از اوایل قرن یازدهم هجری قمری به بافت فرش مشغول بوده و بافندگان آن کردهای مهاجر کردستان می باشند.بیشتر فرش ها تماما پشم بوده و گره ترکی دارند.]
supervisory 1-سیگنالی که نشان میدهد آیا مدار مشغول است یا خیر. 2-سیگنالی که وضعیت وسیله را نشان میدهد
oftentimes خیلی اوقات
hand in glove خیلی نزدیک
hand in glove خیلی صمیمی
iam in bad خیلی محتاجم
sappy خیلی احساساتی
hand and glove خیلی نزدیک
hand and glove خیلی صمیمی
skinless خیلی حساس
giantess زن خیلی قدبلند
of vital importance خیلی ضروری
senseful خیلی حساس
immensurable خیلی قدیم
overstrung خیلی حساس
many people خیلی اشخاص
many persons خیلی اشخاص
level best خیلی عالی
level best خیلی خوب
lily white خیلی سفید
in no time خیلی زود
pixilated خیلی حساس
many people خیلی از مردم
precisian خیلی دقیق
lower most خیلی پست تر
raff خیلی زیاد
pianissmo خیلی نرم
much worse خیلی بدتر
ritzy خیلی شیک
rotundily چاقی خیلی
primely خیلی خوب
much was said خیلی حرفهازده شد
it is very easily done خیلی به اسانی
costs and arm and a leg <idiom> خیلی گرونه
great <adj.> خیلی خوب
awesome <adj.> خیلی خوب
cool <adj.> خیلی خوب
sick [British E] <adj.> خیلی خوب
wicked <adj.> خیلی خوب
once in the blue moon خیلی بندرت
really wicked خیلی محشر
really sick خیلی محشر
regularly [often] <adv.> خیلی از اوقات
on any number of occasions <adv.> خیلی از اوقات
oft [archaic, literary] <adv.> خیلی از اوقات
often <adv.> خیلی از اوقات
many times <adv.> خیلی از اوقات
frequently <adv.> خیلی از اوقات
a lot of times <adv.> خیلی از اوقات
I spoke my mind. من خیلی رک گفتم.
Many thanks! خیلی ممنون!
To take with a pinch of salt. خیلی جدی نگرفتن
(go over with a) fine-toothed comb <idiom> خیلی بادقت
He is a loose card . خیلی ول است
I had an awful time . به من خیلی بد گذشت
before you can say knife خیلی زود
She is very pretentious. خیلی ادعادارد
number one خیلی خوب
bone dry خیلی خشک
very light خیلی سبک
ultraconservative خیلی محتاط
toploftiness خیلی متکبر
to spread like wildfire خیلی زودمنتشرشدن
thank you very much خیلی متشکرم
swith خیلی عظیم
superrabundant خیلی زیاد
subminiature خیلی کوچک
flying high <idiom> خیلی شادوشنگول
get up the nerve <idiom> خیلی شلوغ
too tough خیلی سفت
Nothing more, thanks. خیلی متشکرم.
mad as a hornet <idiom> خیلی عصبانی
in seventh heaven <idiom> خیلی خوشحال
in cold blood <idiom> خیلی خونسرد
to pieces <idiom> خیلی زیاده
too bad <idiom> خیلی بد ،غم انگیز
tickled pink <idiom> خیلی شادوخوشحال
(a) snap <idiom> خیلی ساده
skin and bones <idiom> خیلی لاغر
(as) old as the hills <idiom> خیلی قدیمی
hit bottom <idiom> خیلی پست
not so hot <idiom> نه خیلی خوب
span new خیلی تازه
far off خیلی دور
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com