Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (33 milliseconds)
English
Persian
nuptias non concubitus , sedconsensus ,
قصدنکاح لازم است نه فقط با هم زندگی کردن
Other Matches
light is necessary to life
روشنایی برای زندگی لازم است
it is impossible to live there
نمیشود در انجا زندگی کرد زندگی
d , top concept
تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
habit
زندگی کردن
habits
زندگی کردن
to live in poverty
[want]
در تنگدستی زندگی کردن
live
: زندگی کردن زیستن
chums
باهم زندگی کردن
lived
: زندگی کردن زیستن
cohabits
باهم زندگی کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
relive
دوبار زندگی کردن
chum
باهم زندگی کردن
relived
دوبار زندگی کردن
to vegetate
پر از بدبختی زندگی کردن
knock about
نامرتب زندگی کردن
relives
دوبار زندگی کردن
reliving
دوبار زندگی کردن
live in a small way
با قناعت زندگی کردن
to live in luxury
با تجمل زندگی کردن
freewheels
ازاد زندگی کردن
To leade a dogs life .
مثل سگ زندگی کردن
freewheeled
ازاد زندگی کردن
To do well in life .
در زندگی ترقی کردن
to live to oneself
تنها زندگی کردن
shanties
در کلبه زندگی کردن
shanty
در کلبه زندگی کردن
walk of life
<idiom>
طرز زندگی کردن
freewheel
ازاد زندگی کردن
To embitter ones life.
زندگی رازهر کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
execution
1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
to e. upon acovnt book
همه اقلام لازم رادردفترحساب وارد کردن
to muddle on
با تسلیم به پیشامد زندگی کردن
a hand to mouth existence
<idiom>
دست به دهان زندگی کردن
to live outside Tehran
در حومه تهران زندگی کردن
to live out
[British E]
در بیرون از شهر زندگی کردن
to live out of town
در بیرون از شهر زندگی کردن
to live outside Tehran
بیرون از تهران زندگی کردن
vegetated
مثل گیاه زندگی کردن
live in a small way
بدون سر و صدا زندگی کردن
vegetating
مثل گیاه زندگی کردن
living from hand to mouth
<idiom>
دست به دهان زندگی کردن
bach
مجرد و عزب زندگی کردن
to keep the pot boiling
زندگی یامعاش خودرافراهم کردن
to live extempore
کردی خوردی زندگی کردن
live high off the hog
<idiom>
خیلی تجملاتی زندگی کردن
vegetates
مثل گیاه زندگی کردن
vegetate
مثل گیاه زندگی کردن
Life is ten percent what happens to you and ninety percent how you respond to it.
ده درصد از زندگی، اتفاقاتی است که برایتان می افتد و نود درصد باقی مانده زندگی واکنش شما به این اتفاقات است.
bindings
لازم الاجرا لازم
binding
لازم الاجرا لازم
purge
پاک کردن داده نا لازم یا قدیمی از فایل یا دیسک
purges
پاک کردن داده نا لازم یا قدیمی از فایل یا دیسک
purged
پاک کردن داده نا لازم یا قدیمی از فایل یا دیسک
to live in cloves
روی تشک پرقو زندگی کردن
live out of a suitcase
<idiom>
تنها بایک چمدان زندگی کردن
cohabited
با هم زندگی کردن بدون ازدواج رسمی
eurybathic
قادر به زندگی کردن در اعماق مختلف اب
cohabit
با هم زندگی کردن بدون ازدواج رسمی
cohabiting
با هم زندگی کردن بدون ازدواج رسمی
cohabits
با هم زندگی کردن بدون ازدواج رسمی
half thickness
ضخامت لازم برای نصف کردن نفوذ عناصر تراونده
reincarnate
تجسم یا زندگی تازه دادن حلول کردن
to live like animals
[in a place]
مانند حیوان زندگی کردن
[اصطلاح تحقیر کننده ]
foot pound
مقدار نیروی لازم برای بلند کردن وزنه یک پوندی بارتفاع یک فوت.
to live like animals
[in a place]
در شرایط مسکنی خیلی بد زندگی کردن
[اصطلاح تحقیر کننده ]
lead a dog's life
<idiom>
زندگی سخت داشتن ،زندگی سگی داشتن
kernel
تعداد دستورات ابتدایی لازم برای روشن کردن پیکسهای صفحه به رنگهای مختلف و با سایه .
kernels
تعداد دستورات ابتدایی لازم برای روشن کردن پیکسهای صفحه به رنگهای مختلف و با سایه .
second best theory
نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
stand-offs
برتری رزمی جنگ افزار فاصله لازم برای نفوذ گلوله ثاقب در لحظه عمل کردن
stand-off
برتری رزمی جنگ افزار فاصله لازم برای نفوذ گلوله ثاقب در لحظه عمل کردن
stand off
برتری رزمی جنگ افزار فاصله لازم برای نفوذ گلوله ثاقب در لحظه عمل کردن
Life in not a problem to be solved, but a reality to be experienced.
زندگی مسئله ای نیست، که نیاز به حل کردن داشته باشد، بلکه حقیقتی است که باید تجربه کرد.
descentheight
ارتفاع لازم از سطح زمین برای کم کردن از ارتفاع هواپیما
turnaround time
زمان لازم برای فعال کردن برنامه برای تولید که کاربر خواسته است
shop supply
وسایل لازم برای تعمیرگاه تدارک کردن تعمیرگاه
Life isn't about finding yourself. Life is about creating yourself.
زندگی پیدا کردن خود نیست بلکه ساختن خود است.
irrevocable
لازم
incident
لازم
incumbent
لازم با
needful
لازم
incumbents
لازم با
necessary
لازم
obbligato
لازم
preequisite
لازم
incidental
لازم
incidents
لازم
necessitous
لازم
intransitive
لازم
obligatory
لازم
requirement
لازم
to live en pension
شبانه روزی شدن درمهمانخانه شبانه روزی زندگی کردن
integral part
جزء لازم
superserviceable
بیش از حد لازم
optimum
درجه لازم
induced drag
پسای لازم
indispensable
لازم الاجرا
ine horse
فاقداسباب لازم
time frame
مدت لازم
time frames
مدت لازم
i thought it necessary to
لازم دانستم که
requisite
شرط لازم
intransitively
بطور لازم
requires
لازم داشتن
unalterable
<adj.>
لازم الاجرا
unalienable
<adj.>
لازم الاجرا
inevitable
<adj.>
لازم الاجرا
indispensable
<adj.>
لازم الاجرا
inalienable
<adj.>
لازم الاجرا
absolute
<adj.>
لازم الاجرا
needing
لازم بودن
assets
مواد لازم
due
لازم مقرر
necessary and sufficient
لازم و کافی
required
لازم دانستن
requiring
لازم داشتن
required
لازم داشتن
requiring
لازم دانستن
require
لازم دانستن
require
لازم داشتن
needn't
لازم نیست
not binding
غیر لازم
necessary conditions
شرایط لازم
interdependent
لازم و ملزوم
requires
لازم دانستن
needed
لازم بودن
imperatives
لازم الاجرا
prerequisite
شرط لازم
prerequisites
شرط لازم
it needs not
لازم نیست
it is unnecessary
لازم نیست
hectic
دارای تب لازم
irrevocable contract
عقد لازم
imperative
لازم الاجرا
revocable
غیر لازم
bindings
لازم الاجرا
correlative
لازم وملزوم
quantum libet or placet
باندازه لازم
need
لازم بودن
makings
شرایط لازم
hard and fast
لازم الاجراء
binding
لازم الاجرا
correlative
لازم و ملزوم
intransitive
فعل لازم
sine qua non
شرط لازم
requirements
شرایط لازم
the needful
اقدام لازم
the needful
کار لازم
requisition
شرط لازم
folderol
غیر لازم
enforceable
لازم الاجرا
postulating
لازم دانستن
postulates
لازم دانستن
postulated
لازم دانستن
postulate
لازم دانستن
to become a necessity
لازم شدن
qualifications
شرایط لازم
requisitioned
شرط لازم
requisitioning
شرط لازم
requisitions
شرط لازم
to d. the need of
لازم ندانستن
it askes for attention
توجه لازم دارد
it is necessary for him to go
لازم است برود
raptatory
لازم برای شکار
hydration water
اب لازم برای ابش
raptatorial
لازم برای شکار
quantum libet or placet
بمقداری که لازم است
enforceable document
سند لازم الاجرا
it is required that
لازم یا مقر ر است که
if necessary
اگر لازم باشد
if need be
اگر لازم باشد
correlative with each other
لازم و ملزوم یکدیگر
qualified
دارای شرایط لازم
needlessly
بطور غیر لازم
it needs to be done carefully
اینکارتوجه لازم دارد
unqualified
فاقد شرایط لازم
ineligibility
فقدان شرایط لازم
irrevocable
لازم بائن بلاعزل
want
خواستن لازم داشتن
wanted
خواستن لازم داشتن
bounden duty
وفیفه واجب یا لازم
hurdle rate of return
نرخ بازده لازم
possessing the necessary qualifications
واجد شرایط لازم
sine qua non
امر لازم لاینفک
necessary condition
شرط لازم
[ریاضی]
unwanted
آنچه لازم نیست
supplies
مواد وتجهیزات لازم
ineligible
فاقد شرایط لازم
needle point to say
لازم نیست بشمابگویم که
you are required to
لازم است شما
To make the necessary arrangements.
ترتیبات لازم را دادن
you need not fear
لازم نیست بترسید
cut the mustard
<idiom>
به حد استاندارد لازم رسیدن
provisions
وسایل لازم توشه ها
avaiiability
شرط یا صفت لازم
loom time
مدت زمان بافت
[از زمان چله کشی تا جدا کردن فرش بافته شده از دار و مبنای تعیین ساعات کار مفید، وقت حقیقی لازم جهت اتمام فرش و قیمت نسبی فرش می باشد.]
vivification
زندگی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com