English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (17 milliseconds)
English Persian
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
Other Matches
coexistent باهم زیست کننده
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
intercourse مقاربت
coition مقاربت
sexual intercourse مقاربت
sexual intercourse مقاربت جنسی
sexual intercourse مقاربت مواقعه
coitus مقاربت جنسی
venery مقاربت جنسی
sexual relations مقاربت جنسی
dyspareunia مقاربت دردناک
venereal desire سهوت میل مقاربت
orgasms حالت انزال در مقاربت
orgasm حالت انزال در مقاربت
access دسترسی یا مجال مقاربت
accesses دسترسی یا مجال مقاربت
copulate مقاربت جنسی کردن
copulated مقاربت جنسی کردن
copulates مقاربت جنسی کردن
copulating مقاربت جنسی کردن
accessing دسترسی یا مجال مقاربت
accessed دسترسی یا مجال مقاربت
gashed الت تناسلی زن مقاربت جنسی
gashing الت تناسلی زن مقاربت جنسی
gashes الت تناسلی زن مقاربت جنسی
gash الت تناسلی زن مقاربت جنسی
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
to mount somebody با کسی مقاربت جنسی کردن [اصطلاح رکیک] [اصطلاح روزمره]
corrector جبرانگر تعدیل کننده تصحیح کننده تنظیم کننده
jointly باهم
concerted باهم
one with a باهم
together باهم
inchorus باهم
conjointly باهم
at once باهم
concurrently باهم
simultaneously باهم
vis a vis باهم
vis-a-vis باهم
simoltaneously باهم
simoltaneous باهم
tutti باهم
interweaving باهم امیختن
to huddle together باهم غنودن
interweaves باهم امیختن
interweave باهم امیختن
to keep company باهم بودن
cowork باهم کارکردن
interwove باهم امیختن
to grow together باهم پیوستن
coincides باهم رویدادن
coexist باهم زیستن
collaborates باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
collaborate باهم کارکردن
one anda همه باهم
cohabitation زندگی باهم
cooperate باهم کارکردن
coinciding باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coexisted باهم زیستن
to whip in باهم نگاهداشتن
coadunate باهم روییده
We went together . باهم رفتیم
to be together باهم بودن
combine باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
concomitancy باهم بودن
combining باهم پیوستن
to work together باهم کارکردن
to act jointly باهم کارکردن
coincide باهم رویدادن
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
all at once همه باهم
collocation باهم گذاری
kissing kind باهم دوست
collaborating باهم کارکردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
interwed باهم پیوند کردن
to be good pax باهم دوست بودن
com پیشوند بمعانی با و باهم
to bill and coo باهم غنج زدن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
chum باهم زندگی کردن
grades جورکردن باهم امیختن
chums باهم زندگی کردن
impacted باهم جوش خورده
impacted باهم جمع شده
they had words باهم نزاع کردند
splice باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
confuse باهم اشتباه کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
coact باهم نمایش دادن
cohabit باهم زندگی کردن
cohabited باهم زندگی کردن
intercommon باهم شرکت کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
cohabits باهم زندگی کردن
interchanging باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
interchange باهم عوض کردن
coapt باهم جور امدن
coapt باهم متناسب شدن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
splices باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
correlation بستگی دوچیز باهم
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to keep friends باهم دوست ماندن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
to keep company باهم امیزش کردن
cross fertilize باهم پیوند زدن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
confuses باهم اشتباه کردن
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
to hang together باهم مربوط بودن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
to grow together باهم یکی شدن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
to grow into one باهم یکی شدن
grade جورکردن باهم امیختن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
add جمع زدن باهم پیوستن
adding جمع زدن باهم پیوستن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
col پیشوند بمعانی باو باهم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
altitude/height hold متوقف کننده سقف پروازهواپیما محدود کننده خودکارارتفاع پرواز هواپیما
inhibitor کنترل کننده سوزش خرج موشک ممانعت کننده ازاشتعال
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com