Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
insitu
واقع در جای طبیعی خودش در جای خود
Other Matches
be your own worst enemy
<idiom>
از ماست که بر ماست
[کسی که به دست خودش برای خودش دردسر می تراشد.]
he pays his own money
نه اینکه از پول خودش یا پول خودش رامیدهد
intercostal
واقع در میان دنده ها واقع در بین رگبرگها
physiographic
وابسته به اوضاع طبیعی یاجغرافیای طبیعی
naturalism
فلسفه طبیعی مذهب طبیعی
feelings indigenous to man
احساسات طبیعی انسان احساساتی که در انسان بومی یا طبیعی هستند
to lie east and west
واقع شدن شرقی وغربی واقع شدن
itself
خودش
himself
خودش
herself
خودش
in his own similitude
بصورت خودش
to his own profit
بفایده خودش
in his own similitude
مانند خودش
in his own name
بخاطر خودش
on/upon one's head
<idiom>
برای خودش
in his own hand writing
بخط خودش
number one
<idiom>
برای دل خودش
herself
خود ان زن خودش را
it tells its own tale
از خودش پیداست
in his own name
به اسم خودش
he pays his own money
پولش را خودش میدهد
There he is in the flesh. there he is as large as life.
خودش حی وحاضر است
Hear it in his own words.
از زبان خودش بشنوید
It is her all right.
خود خودش است
vicarious saccifice
خودش به جای دیگران
He is behind it . He is at the bottom of it.
زیر سر خودش است
his own car
[car of his own]
خودروی خودش
[مرد]
He shot himself.
او به خودش شلیک کرد.
She pressed the child to her side.
بچه را به خودش چسباند
his hat cover his fanily
خودش است و کلاهش
She considers herself to be the mastermind. She thimks she knows it all.
خودش را عقل کل می داند
He has got too big for his boots . He tends to swagger . It has gone to his head .
خودش را گه کرده است
all his g.are swans
غازهای خودش همه غوهستند
It is a gain .
اینهم خودش غنیمت است
He fabcies himself as a writer (author).
به خیال خودش نویسنده است
He fouled his reputation .
گند زد به آبرو ؟ حیثیت خودش
She looks after number one . she does herself well .
نمیگذارد برای خودش بد بگذرد.
He lowered himself in the esteem of his friends.
خودش را از چشم دوستانش انداخت
The letter is in his own handwriting .
نامه بخط خودش است
It is the work of her enemies .
کار دست خودش داد
She is the center of attraction .
آن زن همه را بسوی خودش می کشد
She only thinks of her self . she is self – centered.
فقط بفکر خودش است
it pulls its weight
نسبت به سنگینی خودش خوب می کشد
He was quite a fellow in his day.
زمانی برای خودش آدمی بود
She fabricates them. she makes them up .
اینها را از خودش می سازد ( درمی آورد)
autoinoculation
تلقیح کسی با مایه بدن خودش
One must uphold ones dignity.
احترام هر کسی دست خودش است
She was reading the book to herself.
کتاب را آهسته ( پیش خودش) می خواند
autogamous
مربوط به لقاح یا باروری گل بوسیله گرده خودش
He's back to his usual self.
او
[مرد ]
دوباره برگشت به رفتار قدیمی خودش.
breezing
تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
breezes
تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
Being an actor has a certain amount of kudos attached to it.
بازیگر بودن خودش تا اندازه ای جلال دربردارد .
breezed
تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
breeze
تمرین دادن اسب با سرعت دلخواه خودش
He forced his way thru the crowd .
بزور خودش رااز میان جمعیت رد کرد
prime
عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
hansardize
متوجه مذاکرات جلسه پیش خودش کردن
get what's coming to one
<idiom>
هرکسی نوع رفتار را خودش رقم میزند
He did away with himself .
کلک خودش را کند ( خود کشی کرد )
He is afraid of his own shadow.
ازسایه خودش می ترسد .
[خیلی ترسو است.]
primed
عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
self feeder
ماشینی که موادلازمه ازطرف خودش بدان میرسد
He went underground to avoid arrest.
او
[مرد]
خودش را غایم کرد تا دستگیرش نکنند.
primes
عددی که فقط قابل قسمت به خودش و یک باشد
fricandeau
گوشت گوساله سرخ کرده درروغن خودش
multiplication
عملیات ریاضی که یک عدد را یک واحد به خودش اضافه میکند
twicer
حروف چینی که خودش هم چاپ کننده است دو مرده
give someone enough rope and they will hang themself
<idiom>
به کسی طناب بدی تا راحت خودش دار بزند
A prophet is not without honour, save in his own c.
<proverb>
یک پیامبر را همه جا ارج مى نهند جز در سرزمین و خانه خودش.
She gave me her phone number , but I'll be blessed if I can remember it !
شماره تلفن خودش را به من داد ولی مگریادم می آید !
automatic
آنچه خودش و بدون نیاز اپراتور کار میکند
automatics
آنچه خودش و بدون نیاز اپراتور کار میکند
antigens
مادهای که در بدن ایجادعکس العمل علیه خودش میکند
antigen
مادهای که در بدن ایجادعکس العمل علیه خودش میکند
He feels he must have the last word.
او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
I dare you to say it to his face.
خیلی راست می گویی ( اگه مردی ) جلوی خودش بگه
braking length
طول پارگی نخ
[طولی از نخ که در اثر وزن خودش پاره شود]
to bring somebody into line
زور کردن کسی که خودش را
[به دیگران]
وفق بدهد یا هم معیار بشود
answering
سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
striking off the roll
اسم یک solicitor را به تقاضای خودش یا بعلت ارتکاب خطا از لیست وکلاحذف کردن
answered
سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
answer
سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
privacy
حق یک شخص برای کسترش دادن یا محدود کردن دستیابی به داده مربوط به خودش
Carrie is her own worst enemy, she's always falling out with people.
کری همیشه با همه بحث و جدل می کند و برای خودش دردسر می تراشد.
answers
سیگنال فرستاده شده توسط کامپیوتر گیرنده برای مشخص کردن خودش
fractal
<adv.>
<noun>
شکل هندسی که در خودش تکرار میشود هر قدر که آنرا بزرگ کنید یک حالت دارد
self compiling compiler
کامپایلری که به زبان اصلی خودش نوشته شده و قابلیت کامپایل کردن خود را نیز دارد
powering
اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
powers
اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
power
اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
powered
اصط لاح ریاضی برای بیان تعداد دفعاتی که یک عدد باید در خودش ضرب شود.
qui facit per alium facit perse
کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
situate
واقع در
substantially
در واقع
situating
واقع در
situates
واقع در
situated or situate
واقع
in reality
در واقع
post mortem
پس از واقع
As it were
در واقع
indeed
در واقع
postmortem
پس از واقع
bestead
واقع
He has grown into a man .
برای خودش مردی شده ( بزرگ شده )
extreme position
واقع درمنتهاالیه
situated or situate
واقع شده
procephalic
واقع در جلو سر
extraception
واقع نگری
dichasial
واقع در دو طرف
dereism
واقع گریزی
shipside
واقع در کنارکشتی
simultaneous with each other
با هم واقع شونده
centric
واقع درمرکز
sinisteral
واقع درسمت چپ
capsulate
واقع درکپسول
initial
واقع در اغاز
initialed
واقع در اغاز
flight from reality
واقع گریزی
precordial
واقع در پیش دل
hindering
واقع درعقب
hinders
واقع درعقب
limitrophe
واقع در مرز
life like
واقع نما
osculant
واقع شونده
intramontane
واقع در کوهستان
intralogical
واقع در حدودمنطق
intradermic
واقع در زیرپوست
intradermal
واقع در زیرپوست
intervascular
واقع در میان رگ ها
initiatory
واقع در اول
hypodermal
واقع در زیرپوست
postern
واقع درعقب
located inside
تو واقع شده
haemal
واقع درسوی دل
hindered
واقع درعقب
superjacent
واقع درفوق
realists
واقع بین
realists
واقع گرا
vega
نسر واقع
trumped-up
خلاف واقع
trumped up
خلاف واقع
sincipital
واقع در جلوی سر
lumbar
واقع در کمر
realistically
واقع گرایانه
realistically
واقع بین
realistic
واقع بین
realist
واقع گرا
realist
واقع بین
situated
واقع در جایگزین
axile
واقع درمحور
subjacent
واقع در زیر
initialing
واقع در اغاز
initialled
واقع در اغاز
initialling
واقع در اغاز
initials
واقع در اغاز
sublunar
واقع در زیرقمر
alpha lyrae
نسر واقع
take place
واقع شدن
to take place
واقع شدن
to come to pass
واقع شدن
situated
واقع شده در
it lies on the east of
در خاور واقع
transpontine
واقع در انسوی پل
vanward
واقع درجلو
realistic
واقع گرایانه
covenant
واقع شود
onshore
واقع در ساحل
lied
واقع شدن
down to earth
واقع بین
down-to-earth
واقع بین
lie
واقع شدن
vertical
واقع در نوک
yonder
واقع درانجا
nether
واقع در پایین
nether
واقع در زیر
covenants
واقع شود
setting up
واقع شده
sets
واقع شده
hinder
واقع درعقب
occur
واقع شدن
occurred
واقع شدن
occurring
واقع شدن
occurs
واقع شدن
realism
واقع گرائی
realism
واقع گرایی
mean
واقع دروسط
meaner
واقع دروسط
meanest
واقع دروسط
untrue
خلاف واقع
realism
واقع بینی
lies
واقع شدن
set
واقع شده
objectivity
واقع بینی
naturals
طبیعی
home born
طبیعی
natural bridge
پل طبیعی
physical
طبیعی
homebred
طبیعی
natural right
حق طبیعی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com