Dictiornary-Farsi | کشتن بقتل رساندن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 204 (2 milliseconds)

English	Persian
murder	کشتن بقتل رساندن
murdered	کشتن بقتل رساندن
murdering	کشتن بقتل رساندن
murders	کشتن بقتل رساندن


Other Matches

assassinated	بقتل رساندن
assassinates	بقتل رساندن
kills	بقتل رساندن
assassinate	بقتل رساندن
assassinating	بقتل رساندن
kill	بقتل رساندن
slay	بقتل رساندن کشتارکردن
slaying	بقتل رساندن کشتارکردن
slays	بقتل رساندن کشتارکردن
brain	مغز کسی را دراوردن بقتل رساندن
brains	مغز کسی را در آوردن بقتل رساندن
to put to death	بقتل رسانیدن
murdering	کشتن
extinguish	کشتن
to put to the sword	کشتن
put to death	کشتن
murdered	کشتن
despatches	کشتن
to do to dcath	کشتن
knock off	کشتن
obtund	کشتن
misdo	کشتن
murder	کشتن
murders	کشتن
kill off <idiom>	کشتن
capturing	کشتن
kill	کشتن
slaked	کشتن
slake	کشتن
kills	کشتن
captures	کشتن
capture	کشتن
to carry off	کشتن
to crush to death	کشتن
to do for	کشتن
killings	کشتن
to put out of the way	کشتن
to put to death	کشتن
to send to glory	کشتن
slakes	کشتن
extinguishes	کشتن
smites	کشتن
administer	کشتن
doin	کشتن
smiting	کشتن
slays	کشتن
burke	کشتن
benumb	کشتن
amortize	کشتن
administers	کشتن
administering	کشتن
administered	کشتن
slaying	کشتن
killing	کشتن
assassinating	کشتن
extinguishing	کشتن
flesher	کشتن
assassinate	کشتن
dispatches	کشتن
assassinated	کشتن
dispatched	کشتن
dispatch	کشتن
despatched	کشتن
slay	کشتن
smite	کشتن
assassinates	کشتن
despatching	کشتن
put away <idiom>	کشتن حیوانات
electrocute	بابرق کشتن
slaying	باخشونت کشتن
electrocuted	بابرق کشتن
slays	باخشونت کشتن
slay	باخشونت کشتن
prolicide	کشتن اخلاف
shoot down	با گلوله کشتن
cause to be kill	به کشتن دادن
casue to be killed	به کشتن دادن
to kill beef	گاو کشتن
to squeeze to death	با فشار کشتن
electrocuting	بابرق کشتن
prey on (upon) <idiom>	کشتن وخوردن
electrocutes	بابرق کشتن
feticide	کشتن جنین
kills	کشتن اهک
pole ax	با تبرچکش کشتن
despatched	کشتن شتاب
blood sport	کشتن شکار
blood sports	کشتن شکار
despatches	کشتن شتاب
despatching	کشتن شتاب
dispatch	کشتن شتاب
to claim somebody's life	کسی را کشتن
to kill somebody	کسی را کشتن
dispatched	کشتن شتاب
kill	کشتن اهک
dispatches	کشتن شتاب
rat	موش گرفتن کشتن
mortifies	ریاضت دادن کشتن
fordo	کشتن ویران ساختن
foredo	کشتن ویران ساختن
butchering	ادم خونریز کشتن
coup de grace	کشتن از روی ترحم
euthansia	کشتن از روی ترحم
butchers	ادم خونریز کشتن
attempt on somebody's life	قصد کشتن کسی
mortified	ریاضت دادن کشتن
mortify	ریاضت دادن کشتن
quench	کشتن یا خفه کردن
quenches	کشتن یا خفه کردن
in pride of grease	مناسب برای کشتن
butcher	ادم خونریز کشتن
quenched	کشتن یا خفه کردن
out	قطع کردن کشتن
butchered	ادم خونریز کشتن
out-	قطع کردن کشتن
outed	قطع کردن کشتن
to kill off	کشتن وازشران اسوده شدن
to put any one out of the way	کسیرانهانی کشتن یابازداشت کردن
rub out <idiom>	کاملا ویرا کردن ،کشتن
prolicide	کشتن اولاد بچه کشی
electrocution	کشتن یا مرگ دراثر برق
To kI'll animals for food .	جانوران را برای غذا کشتن
bite the dust <idiom>	از پا درآوردن -کشتن ،شکست دادن
self annihilation	کشتن نفس خود نابود سازی
spermatocidal	منی کش دارای قابلیت کشتن یاختههای نطفهای
spermatocide	منی کش دارای قابلیت کشتن یاختههای نطفهای
spermicidal	منی کش دارای قابلیت کشتن یاختههای نطفهای
shoots	زخمی کردن یا کشتن شکار هدف تیراندازی
To kI'll someone in cold blood.	درنهایت خونسردی خون کسی را ریختن ( کشتن )
lethal chamber	اطاق ویژه برای راحت کشتن جانوران
to nip or crush in the bud	در نخستین مرحله رشد کشتن یا پایمال کردن
shoot	زخمی کردن یا کشتن شکار هدف تیراندازی
decimating	از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimates	از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimated	از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimate	از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
biocidal action	عمل موادیکه جهت کشتن میکروبها و باکتریها به تانک سوخت اضافه میشود
antibiotic	مادهای که از بعضی موجودات ذره بینی بدست میاید و باعث کشتن میکربهای دیگر میشود
antibiotics	مادهای که از بعضی موجودات ذره بینی بدست میاید و باعث کشتن میکربهای دیگر میشود
bring	رساندن به
bringing	رساندن به
understand	رساندن
understands	رساندن
supplying	رساندن
supply	رساندن
supplied	رساندن
brings	رساندن به
convey	رساندن
conveying	رساندن
conveys	رساندن
implying	رساندن
imply	رساندن
implies	رساندن
conveyed	رساندن
follow out	بانجام رساندن
to put to proof	به تجربه رساندن
to see out	به پایان رساندن
bring into being	به انجام رساندن
conveyable	قابل رساندن
make a reality	به انجام رساندن
cause to sustain a loss	زیان رساندن به
put into practice	به انجام رساندن
put into effect	به انجام رساندن
bring on	بظهور رساندن
bring to pass	به وقوع رساندن
to push through	بپایان رساندن
fulfill [American]	به انجام رساندن
execute	به انجام رساندن
actualise [British]	به انجام رساندن
actualize	به انجام رساندن
do away with <idiom>	به پایان رساندن
follow through <idiom>	به پایان رساندن
run out (of something) <idiom>	به پایان رساندن
finalizing	بپایان رساندن
finalizes	بپایان رساندن
finalized	بپایان رساندن
finalize	بپایان رساندن
finalising	بپایان رساندن
finalised	بپایان رساندن
carry ineffect	به انجام رساندن
implement	به انجام رساندن
put inpractice	به انجام رساندن
carry into effect	به انجام رساندن
to see through	به پایان رساندن
make something happen	به انجام رساندن
to top off	بپایان رساندن
put ineffect	به انجام رساندن
finalises	بپایان رساندن
get over	به پایان رساندن
to go through with	به پایان رساندن
to get oven	به پایان رساندن
get done with	به پایان رساندن
put to death	به قتل رساندن
to bring a bout	بوقوع رساندن
to bring to a termination	بپایان رساندن
to d. to and end	بپایان رساندن
get through	به پایان رساندن
grig	ازار رساندن
maximization	بحداکثر رساندن
imbody	جا دادن رساندن