English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 181 (8 milliseconds)
English Persian
it is true that he was sick راست است که او ناخوش بود
Other Matches
sick-out اعتصاب از راه خود را به بیماری زدن
I'm sick of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
I'm sick of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
sick unto ناخوش سخت یا مردنی
really sick واقعا عالی
to be sick حال تهوع داشتن
sick مریضی اعلام خراب بودن وسایل یا بدکار کردن انها
you will become sick شما بیمار میشوید
sick of (someone or something) <idiom> نفرت از چیزی
he is sick او ناخوش است
he is rather i. than sick بهم خوردگی یاساکت دارد
he is rather i. than sick ناخوش نیست
to be sick قی کردن
really sick واقعا جالب
really sick خیلی محشر
sick بیمار
sick کیش کردن جستجوکردن
sick ناخوش
sick مریض
sick مریض شدن
sick ناساز ناتندرست
sick علامت چاپی بمعنی عمدا چنین نوشته شده برانگیختن
true پابرجا
true <adj.> شایسته
true course سمت حرکت جغرافیایی ناو یاهواپیما
true course سمت مسیر جغرافیایی
true راستگو
true خالصانه صحیح
true course راه حقیقی
true mean میانگین حقیقی
true value مقدار حقیقی
true واقعی حقیقی
true ثابت
true course heading true :syn
Is it true that. . . ? راست است که ...؟
true ثابت کردن
true فریور
true <adj.> مناسب
true <adj.> درست
true <adj.> صحیح
true درست
true وضعیت منط قی
true حقیقی کردن
true حقیقی
true راست
true راستین
sick-outs اعتصاب از راه خود را به بیماری زدن
sick slip برگ اعزام به بیمارستان
to feel sick حال تهوع داشتن
travel-sick آنکهدراثرسفردچاربیماریشود
sick [British E] <adj.> خیلی خوب
to feel sick قی کردن
sick note گواهیپزشکیاستعلاجی
hope-sick <adj.> حسرت به دل
hope-sick <adj.> آرزو به دل
sick [British E] <adj.> عالی
sick [British E] <adj.> محشر
sick as a dog مایوس
sick as a dog دمق
take ill/sick <idiom> مریض شدن
sick and tired <idiom>
I am feeling I'll (sick). حالم بد است
sick pay وجهازکارافتادگی
sick building اشارهبهساختمانهایمدرن
sick bed بستر بیماری
sick call تجمع برای رفتن به بهداری
he is liable to become sick اماده ناخوشی است
sick headache تهوع
he is liable to become sick در معرض ناخوش شدن است
he is a man he is sick وی مریض میباشد
he is a man he is sick اویک مرداست
dangeously sick خطرناکانه ناخوش
dangeously sick سخت بیمار
sick call مراجعه به بهداری
heart sick دلسوخته
sick at heart روحاکسل است
sick berth بهداری کشتی ودانشکده وغیره
sick call صف بیماران
love sick دلباخته
love sick بیمار عشق
land sick کند رونده بواسطه نزدیکی بخشکی
heart sick افسرده
heart sick دلتنگ
sick bay بهداری کشتی ودانشکده وغیره
sick nurse پرستار بیمار
sick list صورت بیماران
sick industry صنعت عقب مانده
sick of a fever تب دار
sick bays بهداری کشتی ودانشکده وغیره
sick bays بهداری روی ناو
sick bay بهداری روی ناو
sick leave مرخصی استعلاجی
sick leave استراحت بیماری
sick of flattery بیزازیاسیرازتملق
sick of love بیمار عشق
sick headache سردرد همراه با
sick industry صنعت بیمار
true resistance مقدارمقاومت حقیقی
true variance پراکنش حقیقی
true vertical قائم واقعی
partially true تا یک اندازه راست
partially true فی الجمله راست
true-blue هوادار دو آتشه
true wind باد حقیقی
true wind سمت وزش باد
accept as true گاهی پس از accept بمعنی پذیرفتن لفظ of می اورند
true resistance مقدار مقاومت اهمی
What you say is true in a sense . گفته شما به معنایی صحیح است
accept as true تبصره
accept as true باورکردن
true north شمال واقعی
true north شمال جغرافیایی
true north شمال حقیقی
true bred با تربیت
true to one's promise خوش قول
true copolymer همبسپار حقیقی
true [and accurate] <adj.> از روی صدق وصفا
it is not true that he is dead اینکه میگویند مرده است حق ندارد
true-blue پیرو متعصب
ti is true in the rough بطورکلی درست است
true convergence سیستم کنترل جغرافیایی یاسیستم مختصات جغرافیایی تقارب حقیقی نصف النهارات
true convergence انحراف جغرافیایی
true copy رونوشت مطابق با اصل
true dip شیب حقیقی
true form فرم واقعی
true he is somewhat stingy.... راست است که اندکی خسیس است ولی ...
true heading سمت حقیقی
true heading سمت جغرافیایی
true heading course true
true hearted صمیمی
true complement مکمل واقعی
true complement متمم واقعی متمم مبنایی
true altitude altitude observed
true azimuth گرای حقیقی
true azimuth سمت حقیقی گرای جغرافیایی
true basic تروبیسیک
true bill اعلام جرمی که هیئت منصفه در فهر ان صحه گذارند
true born حلال زاده اصیل اصل
true bred اصیل
true complement متمم واقعی
true complement متمم مبنایی
true complement مکمل صحیح
true hearted بی ریا
true bearing سمت جغرافیایی
true horizon افق حقیقی عکس یا افق پرسپکتیوی عکس هوایی
true life مطابق زندگی روزمره
true origin نقطه مبداء یا مبنای مختصات جغرافیایی نصف النهار مبداء مختصات جغرافیایی
true pelvis لگن زیرین
true power توان حقیقی
true power توان متوسط
true power توان واقعی
true score نمره حقیقی
true life واقعی
true slump نشست واقعی
true track تصویر زاویه بین شمال واقعی و مسیر هواپیما روی زمین
true life حقیقی وصحیح
true meridian نصف النهار واقعی
I'm sick of that jike, cut it out, can't you? حالم از این جوک به هم می خورد، ساکت شو. نمیتونی؟
It makes me sick just thinking about it! وقتی که بهش فکر می کنم می خواهم بالا بیاورم!
to smoke oneself sick از بسیاری استعمال دخانیات ناخوش شدن
i sort of feel sick مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
sick berth attendant پزشکیار
i sort of feel sick یک جوری میشوم
He felt sick,. he fell I'll. حال کسی را جا آوردن ( با کتک )
positive true logic یک سیستم منطقی که در ان ولتاژ کم بیانگر بیت صفر وولتاژ بالا بیان کننده بیت یک میباشد
It doesnt ring true to me . به گوشم درست نمی آید
true air speed سرعت نسبی هواپیما
true air speed سرعت حقیقی هواپیما یا سرعت تنظیم شده ان
a true and accurate report گزارشی درست و دقیق
true or sternal ribs دندههای حقیقی اضلاع پیوسته به قص
true or real focus کانون حقیقی
show one's (true) colors <idiom> نشان دادن چیزی که شخص واقعا دوست دارد
negative true logic سیستمی منطقی که در ان یک ولتاژ بالا بیان کننده بیت صفرو یک ولتاژ پایین بیان کننده بیت یک میباشد
true false questions پرسشهای درست- نادرست
true false test ازمایش درستی ونادرستی چیزی
It made me sick . It turned my stomach. دلم را بهم زد
Theres many a true word spoken in jest . <proverb> در هر مزای یقایقى نهفته است .
Lets suppose the news is true . حالا فرض کنیم که این خبر صحیح با شد
I am sick and tired of hearing about your wealth ( fortune ) . تو هم که با این ثروتت ما را کشتی
He was sick to death . He was fed up to the back teeth . جانش به لب آمد ( رسید )
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com