Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (38 milliseconds)
English
Persian
intercommon
باهم شرکت کردن
Other Matches
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
houses
1-روش هجی کردن و ساختار کلمه که توسط شرکت نشر در همه کتابهایش به کار می رود. 2-طرح محصولات شرکت برای معرفی کردن محصولات رقیب به آنها
house
1-روش هجی کردن و ساختار کلمه که توسط شرکت نشر در همه کتابهایش به کار می رود. 2-طرح محصولات شرکت برای معرفی کردن محصولات رقیب به آنها
housed
1-روش هجی کردن و ساختار کلمه که توسط شرکت نشر در همه کتابهایش به کار می رود. 2-طرح محصولات شرکت برای معرفی کردن محصولات رقیب به آنها
synchronises
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
sums
باهم جمع کردن
chum
باهم زندگی کردن
sum
باهم جمع کردن
spliced
باهم متصل کردن
splices
باهم متصل کردن
chums
باهم زندگی کردن
splicing
باهم متصل کردن
to keep company
باهم امیزش کردن
splice
باهم متصل کردن
interwed
باهم پیوند کردن
interchanging
باهم عوض کردن
confuses
باهم اشتباه کردن
confuse
باهم اشتباه کردن
interchanged
باهم عوض کردن
symmetrize
باهم قرینه کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
interchange
باهم عوض کردن
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
cohabits
باهم زندگی کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
interchanges
باهم عوض کردن
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
letterheads
مشخصات شرکت که برروی نامههای ان شرکت چاپ شده است
letterhead
مشخصات شرکت که برروی نامههای ان شرکت چاپ شده است
compaq computer corporation
شرکت کامپیوتری کامپک شرکت سازنده انواع گوناگون ریزکامپیوتر سازگار باریزکامپیوتر
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
limited company
شرکت با مسئولیت محدود شرکت سهامی
constituent company
شرکت وابسته به شرکت یاشرکتهای دیگر
international finance corporation
شرکت مالی بین المللی شرکت تاسیس شده به وسیله بانک جهانی که هدفش تشویق و ترویج موسسات تولیدی بخش خصوصی درکشورهای توسعه نیافته است
parent company
شرکت مادر شرکت مرکزی
private
رابط ه تلفن کوچک در شرکتها برای برقراری تماس بین افراد درون شرکت یا شماره گیری با افراد خارج از شرکت
privates
رابط ه تلفن کوچک در شرکتها برای برقراری تماس بین افراد درون شرکت یا شماره گیری با افراد خارج از شرکت
participated
شرکت کردن
participate
شرکت کردن
contributed
شرکت کردن
to play at
شرکت کردن در
contributing
شرکت کردن
contributes
شرکت کردن
partakes
شرکت کردن
partake
شرکت کردن
partaking
شرکت کردن
contribute
شرکت کردن
stand-ins
شرکت کردن
go into
شرکت کردن در
stand-in
شرکت کردن
stand in
شرکت کردن
participates
شرکت کردن
partaken
شرکت کردن
partook
شرکت کردن
take a hand at
شرکت کردن در
participation
شرکت کردن
outsource
به کار گرفتن شرکت دیگر برای مدیریت و تامین شبکه برای شرکت شی
dragger
شرکت کننده در مسابقه اتومبیلرانی سرعت شرکت کننده درمسابقه سرعت موتورسیکلت رانی شرکت کننده در مسابقه قایقرانی سرعت
to enter into p with another
باکسی شرکت کردن
sit for an examination
در امتحانی شرکت کردن
To sit for an examination.
درامتحان شرکت کردن
take part
دخالت یا شرکت کردن
joined
شرکت کردن در پیوستن
join
شرکت کردن در پیوستن
joins
شرکت کردن در پیوستن
contribute
شرکت کردن در همکاری وکمک کردن
contributed
شرکت کردن در همکاری وکمک کردن
contributes
شرکت کردن در همکاری وکمک کردن
contributing
شرکت کردن در همکاری وکمک کردن
partaken
شرکت کردن شریک شدن در
to ride a race
در اسب دوانی شرکت کردن
to subscribe to a charity
در دادن اعانهای شرکت کردن
totake parts in something
در چیزی شرکت یادخالت کردن
to undergo training
در یک دوره آموزشی شرکت کردن
partakes
شرکت کردن شریک شدن در
partake
شرکت کردن شریک شدن در
conspires
درنقشه خیانت شرکت کردن
conspired
درنقشه خیانت شرکت کردن
participate
شرکت کردن سهیم شدن
participated
شرکت کردن سهیم شدن
conspire
درنقشه خیانت شرکت کردن
conspiring
درنقشه خیانت شرکت کردن
to a oneself in
شرکت کردن یاشریک شدن
partaking
شرکت کردن شریک شدن در
participates
شرکت کردن سهیم شدن
see to (something)
<idiom>
شرکت کردن یا کاری را انجام دادن
to empower somebody to participate
به کسی اجازه شرکت کردن دادن
to row a race
در مسبابقه کرجی رانی شرکت کردن
component
اجزای تشکیل دهنده نیروی مسلح شرکت کننده در عملیات جزء یا قطعهای از یک وسیله کامل یکان شرکت کننده در عملیات
components
اجزای تشکیل دهنده نیروی مسلح شرکت کننده در عملیات جزء یا قطعهای از یک وسیله کامل یکان شرکت کننده در عملیات
paperless
شرکت الکترونیکی یا شرکتی که از کامپیوتر و سایر قط عات الکترونیکی برای کارهای شرکت استفاده میکند و از کاغذ استفاده نمیکند
to move one's operation offshore
شرکت خود را به خارج
[از کشور]
منتقل کردن
to bar somebody from a competition
شرکت در مسابقه ای را برای کسی ممنوع کردن
dump
رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
take part
مداخله کردن شرکت کردن
enter into partnership with someone
شرکت کردن شراکت کردن
go in for
<idiom>
شرکت کردن در،تصمیم گیری برای انجام کاری
to call a meeting of the board of directors
برای شرکت در جلسه هیئت مدیره احضار کردن
to go on a picnic
بگردش دسته جمعی رفتن درسوردانگی شرکت کردن
to go a mumming
در دسته نقاب پوشان و لال بازان شرکت کردن
body corporate
شرکت شرکت سهامی
business group
شرکت سهامی
[شرکت]
army component
نیروی زمینی شرکت کننده درعملیات یکان زمینی شرکت کننده در عملیات مشترک قسمت زمینی
at once
باهم
inchorus
باهم
simultaneously
باهم
together
باهم
concurrently
باهم
one with a
باهم
simoltaneous
باهم
jointly
باهم
concerted
باهم
simoltaneously
باهم
tutti
باهم
conjointly
باهم
vis-a-vis
باهم
vis a vis
باهم
We went together .
باهم رفتیم
interweaving
باهم امیختن
interweave
باهم امیختن
kissing kind
باهم دوست
cohabitation
زندگی باهم
interwove
باهم امیختن
interweaves
باهم امیختن
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
collaborated
باهم کارکردن
collocation
باهم گذاری
collaborates
باهم کارکردن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
to be together
باهم بودن
one anda
همه باهم
coexist
باهم زیستن
collaborating
باهم کارکردن
coexisted
باهم زیستن
coexisting
باهم زیستن
coexists
باهم زیستن
to grow together
باهم پیوستن
collaborate
باهم کارکردن
concomitancy
باهم بودن
to act jointly
باهم کارکردن
to work together
باهم کارکردن
coincide
باهم رویدادن
coadunate
باهم روییده
cowork
باهم کارکردن
coinciding
باهم رویدادن
cooperate
باهم کارکردن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
to whip in
باهم نگاهداشتن
to keep company
باهم بودن
to huddle together
باهم غنودن
coincided
باهم رویدادن
combining
باهم پیوستن
coincides
باهم رویدادن
combines
باهم پیوستن
combine
باهم پیوستن
all at once
همه باهم
subscribe
تعهد یا تعهد پرداخت کردن در پرداخت مبلغی شرکت کردن موافقت کردن با
subscribed
تعهد یا تعهد پرداخت کردن در پرداخت مبلغی شرکت کردن موافقت کردن با
subscribes
تعهد یا تعهد پرداخت کردن در پرداخت مبلغی شرکت کردن موافقت کردن با
subscribing
تعهد یا تعهد پرداخت کردن در پرداخت مبلغی شرکت کردن موافقت کردن با
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
they had words
باهم نزاع کردند
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
cross fertilize
باهم پیوند زدن
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
impacted
باهم جمع شده
impacted
باهم جوش خورده
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
to grow together
باهم یکی شدن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
to keep friends
باهم دوست ماندن
to grow into one
باهم یکی شدن
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
grade
جورکردن باهم امیختن
coact
باهم نمایش دادن
to bill and coo
باهم غنج زدن
to be good pax
باهم دوست بودن
coapt
باهم جور امدن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com