Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (20 milliseconds)
English
Persian
moderate
اداره کردن تعدیل کردن
moderated
اداره کردن تعدیل کردن
moderates
اداره کردن تعدیل کردن
moderating
اداره کردن تعدیل کردن
Other Matches
collimate
موازی قرار دادن لوله و هدف میزان کردن تعدیل کردن
adjusting
مطابق کردن تنظیم کردن تعدیل کردن
adjusts
مطابق کردن تنظیم کردن تعدیل کردن
adjusts
تعدیل کردن تنظیم کردن
adapting
تعدیل کردن اقتباس کردن
adjusting
تعدیل کردن تنظیم کردن
adapts
تعدیل کردن اقتباس کردن
measure
تعدیل کردن
dampens
تعدیل کردن
adjust
تعدیل کردن
dampening
تعدیل کردن
dampened
تعدیل کردن
dampen
تعدیل کردن
regulating
تعدیل کردن
adjusting
تعدیل کردن
modulate
تعدیل کردن
realign
تعدیل کردن
realigned
تعدیل کردن
realigns
تعدیل کردن
modulates
تعدیل کردن
modulating
تعدیل کردن
adjusts
تعدیل کردن
adapt
تعدیل کردن
modifying
تعدیل کردن
modifies
تعدیل کردن
realigning
تعدیل کردن
modify
تعدیل کردن
regulate
تعدیل کردن
regulates
تعدیل کردن
regulated
تعدیل کردن
collimate
تعدیل کردن
to register
[with a body]
اسم نویسی کردن
[خود را معرفی کردن]
[در اداره ای]
[اصطلاح رسمی]
totalitarianize
تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
coordinate
تعدیل کردن هم پایه
trammel
تعدیل کردن بدام افتادن
thermostats
:بوسیله الت تعدیل گرماکنترل کردن
thermostat
:بوسیله الت تعدیل گرماکنترل کردن
superintend
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintended
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
engineer
اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineers
اداره کردن طرح کردن و ساختن
superintending
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
engineered
اداره کردن طرح کردن و ساختن
directing
اداره کردن روانه کردن وسایل
manipulates
اداره کردن دستکاری کردن
direct
اداره کردن هدایت کردن
executes
اداره کردن قانونی کردن
directed
اداره کردن هدایت کردن
executing
اداره کردن قانونی کردن
manipulated
اداره کردن دستکاری کردن
manipulate
اداره کردن دستکاری کردن
directs
اداره کردن هدایت کردن
executed
اداره کردن قانونی کردن
execute
اداره کردن قانونی کردن
presided
اداره کردن هدایت کردن
preside
اداره کردن هدایت کردن
presiding
اداره کردن هدایت کردن
keeps
اداره کردن محافظت کردن
keep
اداره کردن محافظت کردن
chairman
ریاست کردن اداره کردن
chairmen
ریاست کردن اداره کردن
presides
اداره کردن هدایت کردن
gestion
اداره کردن
helms
اداره کردن
maintain
اداره کردن
stage-managing
اداره کردن
mismanaged
بد اداره کردن
manages
اداره کردن
wielded
اداره کردن
stage-manages
اداره کردن
manage
اداره کردن
runs
اداره کردن
helm
اداره کردن
manage
اداره کردن
stage manage
اداره کردن
stage-manage
اداره کردن
managed
اداره کردن
stage-managed
اداره کردن
mismanaging
بد اداره کردن
managing
اداره کردن
mismanages
بد اداره کردن
run
اداره کردن
conducting
اداره کردن
mismanage
بد اداره کردن
wield
اداره کردن
operates
اداره کردن
mishandled
بد اداره کردن
mishandles
بد اداره کردن
mishandling
بد اداره کردن
operated
اداره کردن
administration
اداره کردن
officiating
اداره کردن
administrations
اداره کردن
conducts
اداره کردن
operate
اداره کردن
mishandle
بد اداره کردن
maladminister
بد اداره کردن
wielding
اداره کردن
officiate
اداره کردن
officiated
اداره کردن
officiates
اداره کردن
wields
اداره کردن
aminister
اداره کردن
conducted
اداره کردن
directs
اداره کردن
conduct
اداره کردن
misgovern
بد اداره کردن
rule
اداره کردن
administering
:اداره کردن
administer
اداره کردن
man
اداره کردن
administers
:اداره کردن
administered
:اداره کردن
mans
اداره کردن
directed
اداره کردن
direct
اداره کردن
personnel management
اداره کردن پرسنلی
steered
حکومت اداره کردن
manageable
قابل اداره کردن
steer
حکومت اداره کردن
to give somebody the runaround
<idiom>
کسی را سر به سر کردن
[در اداره ای]
policy
اداره یاحکومت کردن
policies
اداره یاحکومت کردن
manhandle
باخشونت اداره کردن
steers
حکومت اداره کردن
manhandled
باخشونت اداره کردن
manhandles
باخشونت اداره کردن
manhandling
باخشونت اداره کردن
maladminister
بطور سوء اداره کردن
operates
اداره کردن راه انداختن
conducts
اداره کردن کشیده شدن
hunted
اداره کردن تازیها در شکار
hunts
اداره کردن تازیها در شکار
hunt
اداره کردن تازیها در شکار
conducting
اداره کردن کشیده شدن
conduct
اداره کردن کشیده شدن
conducted
اداره کردن کشیده شدن
operated
اداره کردن راه انداختن
operate
اداره کردن راه انداختن
to blunder away
بواسطه سوء اداره تلف کردن
officiated
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiate
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
to carry oneself
خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
police
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
policed
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
Its no joke running a factory .
اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
polices
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
polices
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
officiates
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
natarize
دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
handles
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
officiating
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
handle
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
parochiality
اداره کردن اموریک بخش یابلوک
policed
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
regie
اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
To conduct a meeting in an orderly manner.
جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
sponsor
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
to shoot oneself in the foot
<idiom>
بد اداره کردن
[چیزی مربوط به خود شخص]
[اصطلاح]
sponsoring
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsors
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
to register with the police
نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن
[نقل منزل]
yamen
اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
scotland yard
اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
headquarters
اداره کل اداره مرکزی
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
personnel
کارمندان مجموعه کارمندان یک اداره اداره کارگزینی
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
editing
تعدیل
levelling
تعدیل
equalizes
تعدیل
regulation
تعدیل
equalize
تعدیل
equalized
تعدیل
equalised
تعدیل
equalises
تعدیل
equalising
تعدیل
qualification
تعدیل
equalizing
تعدیل
adjustments
تعدیل
modulation
تعدیل
adjustment
تعدیل
damping
تعدیل
modification
تعدیل
equation of payments
تعدیل
regulator
الت تعدیل
readjusting
دوباره تعدیل
modifier
تعدیل کننده
modifying
جرح و تعدیل
stock adjustment
تعدیل موجودی
modifiers
تعدیل کننده
coordinator
تعدیل کننده
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com