Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (18 milliseconds)
English
Persian
to go and lose
بخاطر غفلت از دست دادن
[اصطلاح روزمره]
Other Matches
to esteem somebody or something
[for something]
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
defaulting
غفلت
defaults
غفلت
inadvertence or tency
غفلت
inadvertence
غفلت
neglecting
غفلت
all of a sudden
غفلت
delinquency
غفلت
neglects
غفلت
defaulted
غفلت
forgets
غفلت
slackness
غفلت
remissness
غفلت
failures
غفلت
failure
غفلت
carelessness
غفلت
negligence
غفلت
ommission
غفلت
non feasnce
غفلت
laches
غفلت
neglect
غفلت
neglected
غفلت
default
غفلت
forget
غفلت
omissions
غفلت
defult
غفلت
omission
غفلت
defaulting
غفلت ورزیدن
forgot
غفلت کرد
incline plane
غفلت گاه
neglectfully
از روی غفلت
neglect
غفلت کردن
neglectfulness
غفلت کاری
negligence
فراموشکاری غفلت
defaults
غفلت ورزیدن
delinquent
غفلت کار
deliquent
غفلت کار
default
غفلت ورزیدن
neglected
غفلت کردن
neglects
غفلت کردن
defaulted
غفلت ورزیدن
neglecting
غفلت کردن
delinquents
غفلت کار
pass over
غفلت کردن
carelessness
غفلت بی توجهی
defult
غفلت کردن
to let oneself go
غفلت کردن از خود
uncared for
غفلت شده واگذارنده
uncared-for
غفلت شده واگذارنده
neglected
فروگذار کردن غفلت
to make a for one's neglect
غفلت خودراتلافی کردن
neglects
فروگذار کردن غفلت
remiss
غفلت کار سست
forgetfully
از روی فراموشی یا غفلت
neglecting
فروگذار کردن غفلت
neglect of duty
غفلت در انجام وفیفه
to let down one's hair
غفلت کردن از خود
neglect
فروگذار کردن غفلت
heedlessly
از روی غفلت یا بی اعتنائی
to omit doing a thing
از کاری فروگذار یا غفلت کردن
on the score of neglect
بعنوان غفلت ازاین بابت
to catch napping
در حال غفلت و بی خبری گرفتن
neghgent
غفلت کار سها انگاری
through
بخاطر
thru
بخاطر بواسطه
by impl
<adv.>
بخاطر همین
for good's sake
بخاطر خدا
call to mind
بخاطر اوردن
in his own name
بخاطر خودش
only
فقط بخاطر
to call to remembrance
بخاطر اوردن
in this respect
<adv.>
بخاطر همین
to have in remembrance
بخاطر داشتن
insofar
<adv.>
بخاطر همین
in so far
<adv.>
بخاطر همین
learn by rote
بخاطر سپردن
learn by heart
بخاطر سپردن
for this reason
<adv.>
بخاطر همین
memorise
[British]
بخاطر سپردن
in this sense
<adv.>
بخاطر همین
as a result
<adv.>
بخاطر همین
pro-
برای بخاطر
in consequence
<adv.>
بخاطر همین
memorised
بخاطر سپردن
in this manner
<adv.>
بخاطر همین
in this wise
<adv.>
بخاطر همین
in this vein
<adv.>
بخاطر همین
memorises
بخاطر سپردن
memorising
بخاطر سپردن
memorize
بخاطر سپردن
pro
برای بخاطر
memorizing
بخاطر سپردن
thus
[therefore]
<adv.>
بخاطر همین
therefore
<adv.>
بخاطر همین
whereby
<adv.>
بخاطر همین
in this way
<adv.>
بخاطر همین
hence
<adv.>
بخاطر همین
as a consequence
<adv.>
بخاطر همین
by implication
<adv.>
بخاطر همین
consequently
<adv.>
بخاطر همین
memorized
بخاطر سپردن
as a result of this
<adv.>
بخاطر همین
for that reason
<adv.>
بخاطر همین
memorizes
بخاطر سپردن
wherefore
بچه دلیل بخاطر چه
a guilty conscience
[about]
وجدان با گناه
[بخاطر]
To memorize something. To commit somthing to memory.
چیزی را بخاطر سپردن
because of
[for]
medical reasons
بخاطر دلایل پزشکی
pollution tax
مالیات بخاطر الودگی
foy
سوری که بخاطر مسافرت میدهند
call up
شیپور احضار بخاطر اوردن
wanted
[for]
[کسی را قانونی]
خواستن
[بخاطر]
notations
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
call-up
شیپور احضار بخاطر اوردن
remember
یاد اوردن بخاطر داشتن
notation
بخاطر سپاری حاشیه نویسی
remembered
یاد اوردن بخاطر داشتن
remembers
یاد اوردن بخاطر داشتن
he had need remember
بایستی بخاطر داشته باشید
call-ups
شیپور احضار بخاطر اوردن
to fear
[for]
ترس داشتن
[بخاطر یا برای]
To memorize. to learn by heart.
حفظ کردن ( بخاطر سپردن )
He helped me for my fathers sake.
بخاطر پدرم به من کمک کنید
anxiously
[about]
or
[for]
<adv.>
بطورنگران
[مشتاقانه ]
[بخاطر]
یا
[برای]
to act in somebody's name
بخاطر کسی عمل کردن
hold a grudge
<idiom>
کسی را بخاطر کاری نبخشیدن
to execute somebody for something
کسی را بخاطر چیزی اعدام کردن
wooler
جانوری که بخاطر پشمش پرورش مییابد
They are famed for their courage.
بخاطر شجاعت وجسارتشان شهرت دارند
take something into account
<idiom>
بخاطر آوردن وتصمیم گیری کردن
She married for love ,not for money .
بخاطر عشق ازدواج کردنه پول
buddy system
شناگران بخاطر ایمنی دو نفره کردن
to beg of somebody
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
to beg somebody for something
دست به دامن کسی شدن
[بخاطر چیزی]
misremember
غلط واشتباه بخاطر اوردن فراموش کردن
rack one's brains
<idiom>
سخت فکر کردن یاچیزی را بخاطر آوردن
to be out of action
[because of injury]
غیر فعال شدن
[بخاطر آسیب]
[ورزش]
to be tied up in something
دست کسی بند بودن
[بخاطر چیزی]
to report to the police
خود را به پلیس معرفی کردن
[بخاطر خلافی]
to send things flying
[بخاطر ضربه]
به اطراف در هوا پراکنده شدن
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
دلواپس بودن
[صطلاح روزمره]
to lose sleep over something
[someone]
<idiom>
بخاطر چیزی
[کسی]
نگران بودن ا
[صطلاح روزمره]
Don't get annoyed at this!
بخاطر این دلخور نشو !
[اوقاتت تلخ نشود!]
let point
امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
set down
معلق ساختن سوارکار یا راننده ارابه بخاطر خطا
Many thanks for the sympathy shown to us
[on the passing of our father]
.
خیلی سپاسگذارم برای همدردی شما
[بخاطر فوت پدرمان]
.
reducing
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
latchkey child
[کودکی که معمولا در خانه بخاطر مشغله پدر مادر تنها است]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
He was killed when his parachute malfunctioned.
بخاطر اینکه چترش کار نکرد
[عیب فنی داشت]
او
[مرد]
کشته شد.
to boondoggle
[American English]
پول و وقت تلف کردن
[برای پروژه ای با سرمایه دولت بخاطر انگیزه سیاسی]
I worked ten hours a day this week and my boss bit my head off for not doing my share of the work!
من این هفته روزی ده ساعت کار کردم، اما رئیسم بخاطر کم کاری توبیخم کرد!
latchkey kid
[colloquial]
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
latchkey child
[بچه ای که برای مدت زمانی از روز بخاطر مشغله کاری پدر و مادر در خانه تنهاست.]
consented
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
For Gods sake!For heavens sake.
بخاطر خدا ( برای خاطر خدا )
lool
لول
[تارهای نامتقارن]
[این حالت بخاطر قرار گرفتن پود بین تارها بوجود آمده و در حقیقت نشان دهنده اختلاف سطح تارها با یکدیگر است.]
to blame somebody for something
کسی را تقصیرکار دانستن بخاطر چیزی
[اشتباه در چیزی را سر کسی انداختن]
[جرم یا گناه]
it has escaped my remembrance
در یاد ندارم بخاطر ندارم
geometric design
طرح هندسی
[این طرح در ابتدا بخاطر ذهنی بافی و سهولت بیشتر در بافت، بین عشایر و روستاها شهرت یافت. ولی امروزه هم به صورت ساده گذشته و هم بصورت پیچیده بین بافندگان استفاده می شود.]
ferrying
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferried
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
to sue for damages
عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
example is better than precept
نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to put any one up to something
کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
defined
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
televised
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televises
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifts
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televising
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
formation
سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
shifted
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expanding
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expand
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expands
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
shift
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
televise
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
autotelic
هنر بخاطر هنر
to picture
شرح دادن
[نمایش دادن]
[وصف کردن]
outdoes
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoing
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
developments
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
shifting
حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
development
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
outdo
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudges
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com