English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 205 (22 milliseconds)
English Persian
locate جای چیزی را معین کردن
located جای چیزی را معین کردن
locates جای چیزی را معین کردن
locating جای چیزی را معین کردن
Search result with all words
to set measures to anything برای چیزی اندازه یا حد معین کردن
Other Matches
to watch something مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
forced sale فروش چیزی به حکم قانون و به طریقی که قانون معین کرده است
false attack حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
to stop somebody or something کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
extensions طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
extension طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
inset : معین کردن
insets : معین کردن
allocate معین کردن
defining معین کردن
designating معین کردن
allocates معین کردن
allocating معین کردن
defines معین کردن
designates معین کردن
defined معین کردن
designate معین کردن
limit معین کردن
specify معین کردن
settle معین کردن
settles معین کردن
define معین کردن
draw the line <idiom> معین کردن
specifying معین کردن
specifies معین کردن
figure out معین کردن
denominate معین کردن
to portray somebody [something] نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن]
To lay down certain conditions . شرایطی معین کردن
time وقت معین کردن
times وقت معین کردن
pre appoint از پیش معین کردن
timed وقت معین کردن
dates مدت معین کردن
date مدت معین کردن
pre appoint قبلا معین کردن
to map out جز بجز معین کردن
allot معین کردن سهم دادن
sanctions ضمانت اجرایی معین کردن
allotting معین کردن سهم دادن
to keep regular hours هر کاری را درساعت معین کردن
allotted معین کردن سهم دادن
sanction ضمانت اجرایی معین کردن
delineate ترسیم نمودن معین کردن
delineated ترسیم نمودن معین کردن
delineates ترسیم نمودن معین کردن
delineating ترسیم نمودن معین کردن
allots معین کردن سهم دادن
to locate the enemy جای دشمنی را معین کردن
sanctioning ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioned ضمانت اجرایی معین کردن
destine مقدر کردن سرنوشت معین کردن
officers افسر معین کردن فرماندهی کردن
officer افسر معین کردن فرماندهی کردن
to regard something as something چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
to see something as something [ to construe something to be something] چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
parsed اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
area blocking سد راه کردن رقیب در منطقه معین
to impose a curfew خاموشی در ساعت معین شب بر قرار کردن
parses اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
parse اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
titrate عیارچیزی را معین کردن عیار گرفتن
to depict somebody or something [as something] کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن]
to appreciate something قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
modifying تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifies تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modify تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
cage قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
overstaying بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstay بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstays بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
cages قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
to settle an a برای کسی مقر ری سالیانه معین کردن
overstayed بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
correction صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند
covet میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
coveting میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
covets میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to scramble for something هجوم کردن با عجله برای چیزی [با دیگران کشمکش کردن برای گرفتن چیزی]
set up اماده کردن اتومبیل برای مسابقه درمسیر معین
time charter اجاره کردن وسیله نقلیه برای مدت معین
think nothing of something <idiom> فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن
defined معین کردن معنی کردن
defines معین کردن معنی کردن
delimit معین کردن مرزیابی کردن
defining معین کردن معنی کردن
delimited معین کردن مرزیابی کردن
delimiting معین کردن مرزیابی کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
ascertains ثابت کردن معین کردن
specify معین کردن معلوم کردن
specify معین کردن تصریح کردن
specifies معین کردن تصریح کردن
specifying معین کردن معلوم کردن
specifying معین کردن تصریح کردن
delimits معین کردن مرزیابی کردن
ascertain ثابت کردن معین کردن
ascertained ثابت کردن معین کردن
ascertaining ثابت کردن معین کردن
define معین کردن معنی کردن
tick mark علامت گذاری در طول یک ترازو برای معین کردن مقادیر
rain check <idiom> رد کردن درخواستی برای یک تاریخ معین و موکول آن به زمان دیگر
so علامتی برای معین کردن قابلیتهای فقط فرستادنی تجهیزات
sleep on it <idiom> به چیزی فکر کردن ،به چیزی رسیدگی کردن
rectified درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
rectifies درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
rectify درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
to give up [to waste] something ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی]
see about (something) <idiom> دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
ratioing کوچک و بزرگ کردن عکس به مقیاس معین برای استفاده در موزاییکهای عکسی
authorization to copy اجازه ناشر نرم افزار به کاربر برای کپی کردن از برنامه در تعدادی معین
tabulation 1-مرتب کردن جدول اعداد.2-حرکت نوک چاپ یا نشانه گر در یک فاصله معین شده در امتداد یک خط
to mind somebody [something] اعتنا کردن به کسی [چیزی] [فکر کسی یا چیزی را کردن]
time charter اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
fix می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
fixes می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
sets 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
setting up 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
set 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
periphrastic conjugation صرف افعال با استعمال غیرضروری فعلهای معین بجای ساده صرف کردن
reversion هبه کردن مال غیر منقول بخ کسی به شرط حدوث امری در خارج یا گذشتن مدت معین هبه مشروط
to concern something مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
lyophilization خشک کردن چیزی بوسیله منجمد کردن ان در لوله هی خالی از هوا
flavoring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavorings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavouring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavourings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
prejudging تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
to prescribe something [legal provision] چیزی را تعیین کردن [تجویز کردن] [ماده قانونی] [حقوق]
prejudge تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudged تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudges تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
to tarnish something [image, status, reputation, ...] چیزی را بد نام کردن [آسیب زدن] [خسارت وارد کردن] [خوشنامی ، مقام ، شهرت ، ... ]
refer توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
referred توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
refers توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
set loose <idiom> رها کردن چیزی که تو گفته بودی ،آزاد کردن
to pull off something [contract, job etc.] چیزی را تهیه کردن [تامین کردن] [شغلی یا قراردادی]
premeditate قبلا فکر چیزی را کردن مطالعه قبلی کردن
fraise نرده دار کردن دهانه چیزی را گشادتر کردن
to pirate something چیزی را غیر قانونی چاپ کردن [دو نسخه ای کردن]
to instigate something چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
valuate ارزش چیزی رامعین کردن ارزیابی کردن
cession صرفنظر کردن از چیزی وواگذار کردن ان واگذاری
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
to throw light upon روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن
denounced علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denouncing علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounce علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounces علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
mind فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
references توجه کردن یا کار کردن با چیزی
brief خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
beck باسرتصدیق کردن یاحالی کردن چیزی
reference توجه کردن یا کار کردن با چیزی
minding فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
minds فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
briefed خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
briefer خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
briefest خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
to beg for a thing چیزی راخواهش کردن یاگدایی کردن
allying معین
ancillary معین
specific معین
ledgers معین
specified معین
indeterminate نا معین
ally معین
determinate معین
certain معین
accessory معین
adjutor معین
punctual معین
adjutant معین
adjutants معین
ledger معین
specifics معین
fixed معین
auxiliary معین
accessorial معین
limiting معین
given معین
precise معین
regular معین
definite معین
rubicon حد معین
settled معین
regulars معین
subsidiaries معین
subsidiary معین
auxiliaries معین
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com