English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (39 milliseconds)
English Persian
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
Other Matches
having مجبور بودن وادار کردن
have مجبور بودن وادار کردن
enforcement مجبور کردن وادار کردن به اکراه
overpersuade کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
forces مجبور کردن کسی به انجام کاری
force مجبور کردن کسی به انجام کاری
forcing مجبور کردن کسی به انجام کاری
get after someone <idiom> مجبور کردن شخص درانجام کاری
rat out on <idiom> مجبور کردن شخص به کاری که دوست نداد
twist one's arm <idiom> مجبور کردن شخص برای انجام کاری
trick someone into doing somethings با حیله کسی را وادار به کاری کردن
forces قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forcing قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
force قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
throw out <idiom> اخراج کردن،مجبور به ترک کردن
constrains بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constraining بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
constrains مجبور کردن
constraining مجبور کردن
obligations مجبور کردن
constrain مجبور کردن
forces مجبور کردن
obligation مجبور کردن
compels مجبور کردن
compel مجبور کردن
compelled مجبور کردن
compelling مجبور کردن
forcing مجبور کردن
oblige مجبور کردن
obliged مجبور کردن
obliges مجبور کردن
force مجبور کردن
incites باصرار وادار کردن تحریک کردن
incite باصرار وادار کردن تحریک کردن
inciting باصرار وادار کردن تحریک کردن
incited باصرار وادار کردن تحریک کردن
induced اغوا کردن مجبور شدن
induce اغوا کردن مجبور شدن
induces اغوا کردن مجبور شدن
inducing اغوا کردن مجبور شدن
put the screws to someone <idiom> مجبور کردن شخص دراطاعت ازشما
eat crow <idiom> مجبور کردن کسی به اشتباه وشکست
move وادار کردن تحریک کردن
moves وادار کردن تحریک کردن
moved وادار کردن تحریک کردن
impelling وادار کردن
forces وادار کردن
persuade وادار کردن
persuades وادار کردن
persuading وادار کردن
compelled وادار کردن
induce وادار کردن
endue وادار کردن
impel وادار کردن
force وادار کردن
impels وادار کردن
impelled وادار کردن
enforcing وادار کردن
compelling وادار کردن
enforced وادار کردن
enforce وادار کردن
induces وادار کردن
induced وادار کردن
compel وادار کردن
compels وادار کردن
forcing وادار کردن
enforces وادار کردن
inducing وادار کردن
turn out <idiom> بیرون کردنکسی ،کسی را مجبور به ترک یا رفتن کردن
bring on وادار به عمل کردن
pacifies به صلح وادار کردن
to persuade in to an act وادار بکاری کردن
pacified به صلح وادار کردن
to make repeat وادار به تکرار کردن
pacify به صلح وادار کردن
pacifying به صلح وادار کردن
enforce وادار کردن مجبورکردن
coerces بزور وادار کردن
coerced بزور وادار کردن
coerce بزور وادار کردن
intimidate با تهدید وادار کردن
enforcing وادار کردن مجبورکردن
enforced وادار کردن مجبورکردن
enforces وادار کردن مجبورکردن
penance وادار به توبه کردن
intimidates با تهدید وادار کردن
coercing بزور وادار کردن
hustling بزور وادار کردن
entrap into با اغفال وادار کردن به .....
pacification به صلح وادار کردن
hustles بزور وادار کردن
hustle بزور وادار کردن
hustled بزور وادار کردن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
oblige وادار کردن مرهون ساختن
obliged وادار کردن مرهون ساختن
to persuade somebody of something کسی را وادار به چیزی کردن
to lead on وادار به اقدامات بیشتری کردن
obliges وادار کردن مرهون ساختن
imprest وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
change of engagement وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
to put any one through a book کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
collecting وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
change of leg وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collect وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collects وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
lead هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
leads هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
extending وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extends وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
reforesting مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforest مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforests مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy) بازپخت [سخت گردانی] [دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن] [فلز کاری]
whitewash سفید کاری کردن ماست مالی کردن
bumbles اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumble اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbled اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
To do something slapdash. کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
engraves کنده کاری کردن در حکاکی کردن
gardens درخت کاری کردن باغبانی کردن
gardened درخت کاری کردن باغبانی کردن
primes تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
primed تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
prime تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
mess :شلوغ کاری کردن الوده کردن
engrave کنده کاری کردن در حکاکی کردن
messes :شلوغ کاری کردن الوده کردن
garden درخت کاری کردن باغبانی کردن
engraved کنده کاری کردن در حکاکی کردن
cover one's tracks <idiom> پنهان کردن یا نگفتن اینکه شخصی کجا بوده (پنهان کاری کردن)
habitual way of doing anything کردن کاری
reconditioned نو کاری کردن
stucco گچ کاری کردن
reconditions نو کاری کردن
recondition نو کاری کردن
splays منبت کاری کردن
purfle منبت کاری کردن
flourishes زینت کاری کردن
plaster گچ کاری کردن اندود
plasters گچ کاری کردن اندود
spackle بتونه کاری کردن
To perform a feat. شیرین کاری کردن
carve کنده کاری کردن
lubrication روغن کاری کردن
stunt شیرین کاری کردن
splay منبت کاری کردن
splayed منبت کاری کردن
to touch up دست کاری کردن
splaying منبت کاری کردن
flourished زینت کاری کردن
flourish زینت کاری کردن
the proper time to do a thing برای کردن کاری
stick with <idiom> دنبال کردن کاری
to start out to do something قصد کاری را کردن
refashion دست کاری کردن
hammers چکش کاری کردن
manipulation دست کاری کردن
to brush over دست کاری کردن
hammered چکش کاری کردن
hammer چکش کاری کردن
contract مقاطعه کاری کردن
calker بتونه کاری کردن
carvings کنده کاری کردن
carves کنده کاری کردن
carved کنده کاری کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution . محکم کاری کردن
To do something on purpose ( deliberately ). از قصد کاری را کردن
go near to do something تقریبا کاری را کردن
to intervene in an affair در کاری مداخله کردن
stunts شیرین کاری کردن
inlays خاتم کاری کردن
keen set for doing anything ارزومند کردن کاری
enamel مینا کاری کردن
shyster دغل کاری کردن
adventurism اقدام به کاری کردن
rodeos سوار کاری کردن
keen set for doing anything مشتاق کردن کاری
inlaying خاتم کاری کردن
rodeo سوار کاری کردن
stunting شیرین کاری کردن
granulate چکش کاری کردن
blackjack مجبوربانجام کاری کردن
mind to do a thing متمایل کردن به کاری
inlay خاتم کاری کردن
the right way to do a thing صحیح برای کردن کاری
to persuade somebody of something کسی را متقاعد به کاری کردن
step in مداخله بیجا در کاری کردن
on your own خودم تنهایی [کاری را کردن]
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com