English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (34 milliseconds)
English Persian
embrangle گیر انداختن گرفتار کردن
Other Matches
overtakes گرفتار کردن
thirl گرفتار کردن
involving گرفتار کردن
entangle گرفتار کردن
involves گرفتار کردن
involve گرفتار کردن
to lay hold on گرفتار کردن
enwrap گرفتار کردن
overtake گرفتار کردن
tangles گرفتار کردن
overtaken گرفتار کردن
tangle گرفتار کردن
snard گرفتار کردن
incumber گرفتار کردن
enswathe گرفتار کردن
mousetrap گرفتار کردن
mousetraps گرفتار کردن
entoil گرفتار مخمصه کردن
inviscate در چسب گرفتار کردن
to let in for گرفتار یا دچار کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
immesh در دام نهادن گرفتار کردن
benighted گرفتار تاریکی شدن درکوهستان گرفتار در تاریکی
to implicate somebody in something کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
luring بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lured بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lure بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lures بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
to involve somebody in something [negative] کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
binds گرفتار واسیر کردن مقید کردن
bind گرفتار واسیر کردن مقید کردن
implicated گرفتار کردن مشمول کردن
implicate گرفتار کردن مشمول کردن
to run in گرفتار کردن انتخاب کردن
implicating گرفتار کردن مشمول کردن
implicates گرفتار کردن مشمول کردن
drop گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
drops گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
dropped گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
dropping گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
to get caught up in something در چیزی گیر کردن [افتادن] [گرفتار شدن] [اصطلاح روزمره] [اصطلاح مجازی]
hallucinated گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinating گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinate گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinates گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
woebegone گرفتار غم
entangled گرفتار
preoccupied گرفتار
captives گرفتار
afoul گرفتار
ill at ease گرفتار
in for گرفتار
captive گرفتار
fogbound گرفتار مه
launches به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launching به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
entrances مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
to cut out بریدن ودراوردن- پیش دستی کردن بر- اماده کردن-انداختن
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
entrance مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entranced مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entrancing مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
involved مبهم گرفتار
overladen سخت گرفتار
run into گرفتار شدن
windbound گرفتار باد
pensive پکر گرفتار غم
hard pressed سخت گرفتار
embarrassed with debts گرفتار قرض
stormbound گرفتار توفان
snarly گرفتار دام
to be in love گرفتار بودن
enamored گرفتار عشق
hard-pressed سخت گرفتار
operates به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operate به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operated به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
bring down به زمین انداختن حریف انداختن شکار
to flounder گیر و گرفتار شدن
snowed under گرفتار درگیرکار پرمشغله
i am in a sorry hopeless etc بدجوری گرفتار شده ام
conscience-stricken گرفتار عذاب وجدان
embroiled in war دچار یا گرفتار جنگ
i am awkwardly situated بد جوری گرفتار شده ام
go through changes <idiom> گرفتار تغییرات شدن
trachle تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
up the pole گرفتار در تنگنا واقع شده
I have entangled myself with the banks . خودم را گرفتار بانک ها کردم
I have all kinds of problems. هزار جور گرفتار ؟ دارم
To be trapped. دربند افتادن ( گرفتار شدن )
he was in a sorry pickel بد جوری گرفتار شده بود
gill net گیر کرده ماهی را گرفتار میسازد
spits سوراخ کردن تف انداختن
launches انداختن پرت کردن
spit سوراخ کردن تف انداختن
launch انداختن پرت کردن
slots انداختن چفت کردن
launched انداختن پرت کردن
lay aside پس انداز کردن انداختن
to put by دور انداختن رد کردن
slotting انداختن چفت کردن
toss پرت کردن انداختن
tossing پرت کردن انداختن
hurtled پرت کردن انداختن
putting تعویض کردن انداختن
hurtle پرت کردن انداختن
slot انداختن چفت کردن
puts تعویض کردن انداختن
to set off انداختن برابر کردن
put تعویض کردن انداختن
hurtles پرت کردن انداختن
launching انداختن پرت کردن
to let fly انداختن تیرخالی کردن
hurtling پرت کردن انداختن
tosses پرت کردن انداختن
tossed پرت کردن انداختن
jeopard بخطر انداختن بمخاطره انداختن
horrifies بهراس انداختن به بیم انداختن
horrify بهراس انداختن به بیم انداختن
horrified بهراس انداختن به بیم انداختن
horrifying بهراس انداختن به بیم انداختن
operate اداره کردن راه انداختن
retarding عقب انداختن اهسته کردن
retard عقب انداختن اهسته کردن
postpone بتعویق انداختن موکول کردن
hollers فریاد کردن سروصداراه انداختن
paralyze از کار انداختن بیحس کردن
retards عقب انداختن اهسته کردن
kidding دست انداختن مسخره کردن
engage مجذوب کردن درهم انداختن
holler فریاد کردن سروصداراه انداختن
engages مجذوب کردن درهم انداختن
turn on بجریان انداختن روشن کردن
groove خط انداختن شیار دار کردن
grooves خط انداختن شیار دار کردن
kid دست انداختن مسخره کردن
kidded دست انداختن مسخره کردن
operated اداره کردن راه انداختن
involving گیر انداختن وارد کردن
drop in اتفاقا دیدن کردن انداختن در
defacing ازشکل انداختن محو کردن
defaces ازشکل انداختن محو کردن
hollered فریاد کردن سروصداراه انداختن
defaced ازشکل انداختن محو کردن
prorogate تعطیل کردن بتعویق انداختن
prorogue تعطیل کردن بتعویق انداختن
deface ازشکل انداختن محو کردن
operates اداره کردن راه انداختن
postpones بتعویق انداختن موکول کردن
backs پشتی کردن پشت انداختن
throwin در دنده انداختن تزریق کردن
involve گیر انداختن وارد کردن
postponed بتعویق انداختن موکول کردن
involves گیر انداختن وارد کردن
put over بتاخیر انداختن از سرباز کردن
to play the fool with any one کسیرادست انداختن کسیرامسخره کردن
hollering فریاد کردن سروصداراه انداختن
back پشتی کردن پشت انداختن
postponing بتعویق انداختن موکول کردن
desolate از ابادی انداختن مخروبه کردن
steer roping کمند انداختن به گاو ونگهداشتن ناگهانی اسب برای انداختن گاو بزمین
Blessings are not valued till they are gone. <proverb> قدر عافیت کسى داند که به مصیبتى گرفتار آید.
to put on airs باد در خود انداختن خودنمایی کردن
catapult منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
To becomeinsbordinate . لگد انداختن ( تمرد ونافرمانی کردن )
catapulted منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
teaze اذیت کردن کسی را دست انداختن
to reject something with a shrug [of the shoulders] با شانه بالا انداختن چیزی را رد کردن
catapulting منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
To cause confusion . To kick up a fuss (row). شلوغی راه انداختن (شلوغ کردن )
catapults منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
To swallow ones pride and request someone (to do something). نزد کسی رو انداختن ( تقاضایی کردن )
tangle درهم گیر انداختن گوریده کردن
mimicked مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
mimic مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
teases اذیت کردن کسی را دست انداختن
nail با میخ الصاق کردن بدام انداختن
nailed با میخ الصاق کردن بدام انداختن
teased اذیت کردن کسی را دست انداختن
nails با میخ الصاق کردن بدام انداختن
set up <idiom> راه انداختن ،برپا کردن چیزی
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to play off از سر خود وا کردن و بجان دیگری انداختن
tease اذیت کردن کسی را دست انداختن
to make sport of any one کسی را استهزا کردن یا دست انداختن
tangles درهم گیر انداختن گوریده کردن
To tease someone. To pull someonelet. کسی را دست انداختن ( مسخره کردن )
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
tumult اغتشاش کردن جنجال راه انداختن
mimics مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
run به کار انداختن روشن کردن موتور
mimicking مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
runs به کار انداختن روشن کردن موتور
To fire a shot تیر انداختن ( درکردن ، شلیک کردن )
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com