English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
my fancy plays round that idea خیال من همواره در پیرامون این موضوع سیر میکند
Other Matches
plays شرط بندی روی بازی یا بازیگر رساندن ماهرانه ماهی صیدشده به خشکی
plays نمایش نمایشنامه
plays روی صحنهء نمایش فاهرشدن
plays رل بازی کردن
plays تفریح کردن ساز زدن
plays زدن
plays الت موسیقی نواختن
plays تفریح بازی کردن
plays نواختن ساز و غیره سرگرمی مخصوص
plays بازی
plays کیفیت یاسبک بازی
plays شرکت درمسابقه انفرادی
plays حرکت ازاد
plays خلاصی داشتن
plays خلاصی بازی
plays بازی کردن حرکت ازاد داشتن
plays بازی کردن
plays اداره مسابقه
plays رقابت
plays ضربه به توپ
He plays the piano too پیانو هم می زند
passion plays تعزیه
passion plays نمایش مصیبت وشهادت
She plays the piano well. خوب پیانومی زند
He plays a beautiful game of volleyball. مثل ماه والیبال بازی می کند
fancy تصور
To have a fancy for something . هوای چیزی را درسر داشتن
fancy خیالبافی
the fancy مشت بازی
to take a fancy هوس کردن
to take a fancy میل کردن
fancy خیال
fancy وهم
fancy تفننی علاقه داشتن به
fancy قوه مخیله
the fancy ....بازان
fancy تصور کردن
fancy تجملی
fancy هوس
fancy man ادم خیالپرور
fancy women جنده فاحشه
fancy women جاکش
fancy men جنده فاحشه
fancy men جاکش
fancy women ادم خیالپرور
fancy men ادم خیالپرور
fancy dress بالماسکه
fancy man جنده فاحشه
fancy man جاکش
fancy dress لباس بالماسکه
fancy-free ازغم عشق ازاد
fancy goods کالاهای تجملی
fancy price بهای تفننی
fancy woman روسپی
fancy picture عکس خیالی
flights of fancy بال خیال
fancy fair بازارکالای تجملی
fancy woman فاحشه
fancy woman معشوقه
fancy free بی علاقه عاری از عشق
fancy free عاری از خیال
to fancy oneself خودراکسی دانستن
fancy dog سگی که بدست سگبازپرورده شده باشد
to fancy oneself عقیده خوب درباره خود داشتن
to catch the fancy of خوش امدن
fancy price بهای گزاف
It was just a passing fancy. یک فکر وخیال زود گذری بود
fancy work سوزن دوزی ذوقی یاتفننی کارهای ذوقی
It caught her eye . She took to it at once . She took a fancy to it . نظرش را گرفت ( جلب کرد )
i had no idea he was going که او میرود
i have no idea of that هیچ اگاهی از ان ندارم نمیتوانم تصور کنم چه چیزاست
to from an idea of something چیزیرا تصور کردن
to from an idea of something فکرچیزی را کردن
i had no idea he was going هیچ نمیدانستم
to get the idea فرض کردن
idea فکر
It was her own idea. این فکرمال اوبود
idea عقیده
to be i. with an idea فکری در کسی تاثیر نمودن
The very idea ! معنی ندارد ! ( قبیح است )
idea گمان
idea فکر خیال
idea اندیشه
idea تصور
idea انگاره
idea درک
to get the idea تصور کردن
idea نیت
idea مقصود معنی
idea اگاهی
to get the idea پنداشتن
idea زاییده افکار
idea انگار
idea طرزفکر
idea نقشه کار
idea خبر
fixed idea فکریکه درذهن فرورفته وماندنی شده است
crazy idea طرز فکر دیوانه
crackpot idea فکر خل
crazy idea فکر خل
fixed idea تعصب
crackpot idea طرز فکر دیوانه
that is a good idea خوب نظری است
to toy with the idea of doing something <idiom> چیزی را در سر پروراندن
to entertain the idea of doing something <idiom> چیزی را در سر پروراندن
i gave up the idea ازان خیال صرف نظر کردم
i gave up the idea از ان خیال منصرف شدم
to grasp an idea موضوعی رادرک کردن
to get a general idea of something فهمیدن موقعیتی [موضوعی] به طور کلی
What a ridicrlous idea ! چه حرف مسخره یی !
what's the big idea <idiom> تو مغزت چی میگذرد
get behind (a person or idea) <idiom> کمک کردن
To give up the idea. چشم پوشیدن ( منصرف شدن )
It might be a good idea for you to come . بد نیست شما هم بیایید
I am against the idea altogether. اساسا"با این فکر مخالفم
that is a good idea خوب فکری است
Fancy meeting you here ! this is indeed a small woeld ! this is pleasant surprise ! شما کجا اینجا کجا !
She wasn't any too pleased about his idea. او [زن] در مورد ایده او [مرد] خیلی خوشحال نبود.
This is not my idea of pleasure ( fun ) . به نظر من این هم تفریح نشد
This idea took root in my mind. این نظریه درفکرم ریشه گرفت
I dont have the slightest(faintest)idea. روحم خبردار نیست
He has got the idea into his head to quit his job. به سرش زده شغلش را ول کند
It is avery good ( an original ) idea. فکر بسیار خوبی است
Playing football is not my idea of fun . فوتبال هم بنظر من تفریح نشد
I wanted to go camping but the others quickly ruled out that idea. من می خواستم به کمپینگ بروم اما دیگران سریع ردش کردند.
round on جمع اوری کردن
round on گرد کردن
get round از زیر [کاری] در رفتن
round up <idiom> گرد هم آوردن ،جمع آوری
round out گرد کردن
round out دورزدن هواپیما برای نشستن
round up جمع اوری اشیا یا اشخاص پراکنده
round up گرد کردن افزایشی
round off گرد کردن برشی
round about پر پیچ و خم
round off گرد کردن
round and round دور تا دور
round and round گرداگرد
round and round از هرسو
round and round ازهر طرف
round d. دوازده تاتمام
round d. دوجین تمام
round down گرد کردن کاهشی
round in به هم بستن قرقرههای تاکل ناو
get round طفره رفتن
to come round [around] <idiom> به هوش آمدن [پس از غش یا بیهوشی]
to round on any one از کسی چغلی کردن
to look round اطراف کار را دیدن یا پاییدن امکان چیزیی راسنجیدن
to round up گرد کردن
to get round ازسرخودرفع کردن ریشخندکردن
to get round باحیله پیشدستی کردن بر
to go round به همه رسیدن
to go round برای همه کفایت کردن
to go round دورزدن
to round on any one چغلی کسیرا کردن
to round up گلوله کردن
to round up جمع اوری کردن
round-up حمله ناگهانی پلیس
to be round with any one با کسی رک حرف زدن وسخت گیری کردن
to come round سرزدن
to come round گشت زدن
round-up ورود ناگهانی پلیس
to round up تبعیدکردن
to go round دیدنیهای غیر رسمی کردن
get round قلق
round دوربازی
all round کاملا شامل هر چیز یا هرکس
round روند بوکس برابر 3 دقیقه زمان مسابقه تکواندو
all round سرتاسر
all round دورتا دور
round مبلغ زیاد
get round بدست اوردن
get round پیش دستی کردن بر
get round از سر خود وا کردن
round هرروند 3 دقیقه و هرمسابقه 3روند دارد با یک دقیقه استراحت بین روندها
round مدور
round منحنی
round عدم دقت در اعداد به علت گرد کردن
round تعداد تیر تعداد شلیک دور
go round دور زدن
go round به همه رسیدن
it is the other way round عکس این است
it is the other way round وارونه است
round تکمیل کردن
look round اطراف کار را دیدن
round کامل کردن
round دور زدن مدور
come round بحال اول رسیدن
round بی خرده کردن
come round بازگشتن
come round بهوش امدن
round گردی
round گلوله
round فشنگ
out of round غیرمدور
come round شفا یافتن
round آنچه در دایره حرکت میکند
round بی خرده
right round گرداگرد
right round از هرسو
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com