English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (21 milliseconds)
English Persian
manageable قابل اداره کردن
Other Matches
ungovernable غیر قابل اداره
governable فرمانبردار قابل اداره
yamen اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
to register [with a body] اسم نویسی کردن [خود را معرفی کردن] [در اداره ای] [اصطلاح رسمی]
totalitarianize تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
stage-managed اداره کردن
stage-manages اداره کردن
administrations اداره کردن
administration اداره کردن
conducting اداره کردن
stage-managing اداره کردن
conducts اداره کردن
directs اداره کردن
helms اداره کردن
managing اداره کردن
administering :اداره کردن
conducted اداره کردن
manage اداره کردن
conduct اداره کردن
stage-manage اداره کردن
misgovern بد اداره کردن
stage manage اداره کردن
man اداره کردن
manages اداره کردن
managed اداره کردن
run اداره کردن
mismanaged بد اداره کردن
officiate اداره کردن
administers :اداره کردن
manage اداره کردن
maintain اداره کردن
mismanages بد اداره کردن
mismanaging بد اداره کردن
directed اداره کردن
mismanage بد اداره کردن
officiated اداره کردن
officiates اداره کردن
runs اداره کردن
rule اداره کردن
officiating اداره کردن
administer اداره کردن
administered :اداره کردن
maladminister بد اداره کردن
direct اداره کردن
mishandles بد اداره کردن
wields اداره کردن
operate اداره کردن
mans اداره کردن
operates اداره کردن
helm اداره کردن
mishandle بد اداره کردن
mishandled بد اداره کردن
mishandling بد اداره کردن
wielding اداره کردن
operated اداره کردن
gestion اداره کردن
wield اداره کردن
wielded اداره کردن
aminister اداره کردن
personnel management اداره کردن پرسنلی
manhandles باخشونت اداره کردن
manhandling باخشونت اداره کردن
manhandled باخشونت اداره کردن
steer حکومت اداره کردن
manhandle باخشونت اداره کردن
to give somebody the runaround <idiom> کسی را سر به سر کردن [در اداره ای]
policy اداره یاحکومت کردن
policies اداره یاحکومت کردن
steered حکومت اداره کردن
steers حکومت اداره کردن
scotland yard اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
engineer اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineered اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineers اداره کردن طرح کردن و ساختن
directing اداره کردن روانه کردن وسایل
superintends ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintend ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintended ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
hunts اداره کردن تازیها در شکار
operate اداره کردن راه انداختن
hunted اداره کردن تازیها در شکار
conducting اداره کردن کشیده شدن
conducted اداره کردن کشیده شدن
conducts اداره کردن کشیده شدن
operates اداره کردن راه انداختن
hunt اداره کردن تازیها در شکار
conduct اداره کردن کشیده شدن
maladminister بطور سوء اداره کردن
operated اداره کردن راه انداختن
policed مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
to blunder away بواسطه سوء اداره تلف کردن
polices بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
handles اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
polices مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
natarize دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
to carry oneself خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
policed بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
officiated بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiates بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiate بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiating بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
police مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
handle اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
Its no joke running a factory . اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
parochiality اداره کردن اموریک بخش یابلوک
regie اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
to shoot oneself in the foot <idiom> بد اداره کردن [چیزی مربوط به خود شخص] [اصطلاح]
To conduct a meeting in an orderly manner. جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
sponsors سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsoring سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsor سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
executed اداره کردن قانونی کردن
presides اداره کردن هدایت کردن
chairmen ریاست کردن اداره کردن
presiding اداره کردن هدایت کردن
executes اداره کردن قانونی کردن
execute اداره کردن قانونی کردن
directed اداره کردن هدایت کردن
executing اداره کردن قانونی کردن
keeps اداره کردن محافظت کردن
presided اداره کردن هدایت کردن
keep اداره کردن محافظت کردن
chairman ریاست کردن اداره کردن
preside اداره کردن هدایت کردن
manipulates اداره کردن دستکاری کردن
moderates اداره کردن تعدیل کردن
manipulate اداره کردن دستکاری کردن
direct اداره کردن هدایت کردن
moderate اداره کردن تعدیل کردن
moderated اداره کردن تعدیل کردن
directs اداره کردن هدایت کردن
moderating اداره کردن تعدیل کردن
manipulated اداره کردن دستکاری کردن
headquarters اداره کل اداره مرکزی
to register with the police نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن [نقل منزل]
personnel کارمندان مجموعه کارمندان یک اداره اداره کارگزینی
erectable قابل راست کردن یا بنا کردن
recoverable item وسیله قابل تعمیر و به کار انداختن وسایل قابل بازیابی
friendly front end طرح نمایش یک برنامه که قابل استفاده و قابل فهم است
rebuttable قابل رو کردن
archival quality مدت زمانی که یک کپی قابل ذخیره سازی است قبل از آنکه غیر قابل استفاده شود
separable قابل جدا کردن
swimmable قابل شنا کردن
translatable قابل معنی کردن
reversible قابل پشت و رو کردن
magnetizable قابل مغناطیسی کردن
estimable قابل براورد کردن
exhaustible قابل خالی کردن
combatable قابل جنگ کردن
projectable قابل پرتاب کردن
condensible قابل خلاصه کردن
multiplicable قابل ضرب کردن
multipliable قابل ضرب کردن
inflatable قابل تورم یا باد کردن
removable قابل سوار و پیاده کردن
escrow سندرسمی که بدست شخص ثالثی سپرده شده وپس از انجام شرطی قابل اجرایا قابل اجرا یاقابل ابطال باشد
downloadable آنچه قابل بار کردن است
attachable قابل بهم پیوستن یا ضمیمه کردن
roadworthy اماده مسافرت قابل سفر کردن
bind الزام اور وغیر قابل فسخ کردن
manageable آنچه قابل کار کردن به سادگی باشد
binds الزام اور وغیر قابل فسخ کردن
foldboat قایق قابل جدا کردن قطعات وبستن ان
permanent خطایی در سیستم که قابل رفع کردن نیست
zeros پاک کردن محتوای وسیله قابل برنامه نویسی
zeroes پاک کردن محتوای وسیله قابل برنامه نویسی
zero پاک کردن محتوای وسیله قابل برنامه نویسی
eurocheque چک انگلیسی که قابل نقد کردن در بانکهای اروپایی میباشد
flexile قابل تغییر قابل تطبیق
adducible قابل اضهار قابل ارائه
transferable قابل واگذاری قابل انتقال
presentable قابل نمایش قابل تقدیم
achievable قابل وصول قابل تفریق
presentable قابل معرفی قابل ارائه
elastic قابل کش امدن قابل انعطاف
sensible قابل درک قابل رویت
thankworthy قابل تشکر قابل شکر
changeable قابل تعویض قابل تبدیل
observable قابل مشاهده قابل گفتن
tenable قابل مدافعه قابل تصرف
presumable قابل استنباط قابل استفاده
exigible قابل تقاضا قابل ادعا
bilable قابل رهایی قابل ضمانت
exigible قابل مطالبه قابل پرداخت
combustible قابل سوزش قابل تراکم
senses روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sense روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
sensed روشن کردن تابلوی مقابل کامپیوتر قابل بررسی است
passed صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
pass صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
passes صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
standalone که بدون نیاز به وسیله دیگر قابل کار کردن است
cutcherry اداره
cutchery اداره
bureau اداره
handling اداره
gestion اداره
management اداره
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com