English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 228 (18 milliseconds)
English Persian
marker مشخص کننده
markers مشخص کننده
indicating مشخص کننده
discriminant مشخص کننده
Search result with all words
return کدیا کلید مشخص کننده انتهای خط ورودی وحرکت نشانه گربه شروع خط بعد
returned کدیا کلید مشخص کننده انتهای خط ورودی وحرکت نشانه گربه شروع خط بعد
returning کدیا کلید مشخص کننده انتهای خط ورودی وحرکت نشانه گربه شروع خط بعد
returns کدیا کلید مشخص کننده انتهای خط ورودی وحرکت نشانه گربه شروع خط بعد
retrieval سیستم جستجوکه تامین کننده اطلاعات مشخص ازپایگاه داده ها برای کاربراست
conditional مین کننده وقوع چندین کار مشخص
insignia علائم ونشانهای مشخص کننده هرچیزی
determiner مشخص کننده ضمیر یا صفت اشاره
determiners مشخص کننده ضمیر یا صفت اشاره
beach marker علامت یا وسیله مشخص کننده ساحل یا تاسیسات ساحلی شاخص خط ساحل
BIM نشانه مشخص کننده شروع رشته دادهای که روی دیسک درایو یا نوار ضبط شده است
check indicator مشخص کننده مقابله
claim frame فریم مخصوص برای مشخص کردن ایستگاه آغاز کننده شبکه
descriptor کدی که مشخص کننده نام فایل یا نام برنامه یا کد رمز به فایل را مشخص میکند
editing run در پردازش دستهای برنامه ویرایش کننده داده را از نظردرستی فاهری بررسی کرده و هر گونه اشتباه را برای تصحیح و ارائه مجدد مشخص میکند
indication lamp لامپ مشخص کننده
insigne علائم ونشانهای مشخص کننده هرچیزی
lumber's line خط شاخص قلب نما که مشخص کننده سینه ناو است
marker circle دایره مشخص کننده مرکزمنطقه فرود هوایی یا باندفرود هواپیما
marking current جریان نشان دهنده مسیرعبور جریان الکتریسیته جریان مشخص کننده مدار
overflow indicator مشخص کننده سرریزی
Q Channel یکی از هشت کانال اطلاعاتی که داده مشخص کننده شیار و زمان گردش مطلق را نگهداری میکند
rs c استاندارد صنعتی برای مخابره غیر همزمان داده سری میان دستگاههای ترمینالی مجموعهای از استانداردهادر ارتباطات داده که کاراکترهای مکانیکی والکتریکی مختلفی را برای رابط بین کامپیوترها ترمینالها و تلفیق و تفکیک کننده ها مشخص میکند
motif گلی خاص در زمینه فرش [این طرح ها با توجه به منطقه بافت دارای اشکال و ابعاد مختلفی بوده و تا حدودی مشخص کننده منطقه بافت می باشد.]
Other Matches
algorithm قوانین مصرفی و ایجاد کارهای مشخص یا حل مشکلات مشخص
algorithms قوانین مصرفی و ایجاد کارهای مشخص یا حل مشکلات مشخص
cell جلوگیری از تغییر محتوای یک خانه مشخص یا تعدادی خانه مشخص
cells جلوگیری از تغییر محتوای یک خانه مشخص یا تعدادی خانه مشخص
quartz clock بخش کوچکی از کریستال کواترنر که در فرکانس مشخص با اعمال ولتاژ مشخص مرتعش میشود و برای سیگنالهای ساعت بسیار دقیق کامپیوتر ها و سایر برنامههای زمانی بسیار دقیق به کار می رود
corrector جبرانگر تعدیل کننده تصحیح کننده تنظیم کننده
locates تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
locate تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
located تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
locating تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
altitude/height hold متوقف کننده سقف پروازهواپیما محدود کننده خودکارارتفاع پرواز هواپیما
marshaller هدایت کننده به محل تجمع جمع اوری کننده یکان
propounder ابراز کننده یا مطرح کننده وصیت نامه در دادگاه امورحسبی
inhibitor کنترل کننده سوزش خرج موشک ممانعت کننده ازاشتعال
quick disconnect coupling کوپلینگی برای لولههای ی سیالات دارای دریچههای مسدود کننده و اجزاء اب بندی- کننده
primer وسیله به کار اندازنده مشتعل کننده گرم کننده
primers وسیله به کار اندازنده مشتعل کننده گرم کننده
sensor گیرنده یادریافت کننده خاطرات حسی ضبط کننده
homogeneous computer network یچ کننده و توزیع کننده که همه کانالهای داده آن از پروتکل و نرخ ارسال یکسان استفاده می کنند
makgi boowi نقاط حمله کننده و دفاع کننده تکواندو
steam fitter نصب کننده وتعمیر کننده لولههای بخار
vasomotor اعصاب تنگ کننده وگشاد کننده رگها
changer دواتصال کننده که اتصال کننده مادگی را به نری
detonators منفجر کننده مشتعل کننده چاشنی منفجرکننده
detonator منفجر کننده مشتعل کننده چاشنی منفجرکننده
interceptor هواپیمای رهگیری کننده استراق سمع کننده
interceptors هواپیمای رهگیری کننده استراق سمع کننده
del credere وصول کننده مطالبات تضمین کننده طلبها
distractive گیج کننده برگرداننده یا اشغال کننده فکر
search jammer تولید کننده پارازیت در انتن رادار وسیله جلوگیری کننده از تجسس رادار وسیله جلوگیری کننده از مراقبت
distinguished مشخص
distinctive مشخص
physiognomonic مشخص
pronounced مشخص
highlights مشخص
signate مشخص
specific code کد مشخص
specifics مشخص
specific مشخص
distinct مشخص
named مشخص
marked مشخص
indistinctive نا مشخص
highlighted مشخص
highlight مشخص
kenspeckle مشخص
registered port بندر مشخص
distinguishing مشخص اختصاصی
distinctly بطور مشخص
unarguable غیرقابلبحثمعلوم مشخص
signal اشکار مشخص
signalled اشکار مشخص
signaled اشکار مشخص
identifies مشخص کردن
identified مشخص کردن
clean-cut مشخص واضح
cleaners مشخص واضح
pathognomic مشخص مرض
pathognomomical مشخص مرض
assignable معین مشخص
specified مشخص شده
type genus نوع مشخص
identify مشخص کردن
clean cut مشخص واضح
targetting هدف مشخص
defined مشخص کردن
defines مشخص کردن
lay down مشخص کردن
target هدف مشخص
defining مشخص کردن
denote مشخص کردن
ditinct روشن مشخص
named vessel کشتی مشخص
to create an image for oneself as somebody مشخص کردن
definition مشخص کردن
individuate مشخص کردن
define مشخص کردن
targetted هدف مشخص
targets هدف مشخص
targeting هدف مشخص
targeted هدف مشخص
named place of destination مقصد مشخص
identifying مشخص کردن
earmarking مشخص کردن
delineate مشخص کردن
delineated مشخص کردن
delineates مشخص کردن
delineating مشخص کردن
definitions مشخص کردن
denoted مشخص کردن
specifies مشخص کردن
specify مشخص کردن
specifying مشخص کردن
nonsignificant غیر مشخص
distinctive فرق مشخص
diacritical current جریان مشخص
denotes مشخص کردن
suppressive خنثی کننده اتش سرکوب کننده
prepossessing مجذوب کننده جلب توجه کننده
claqueur تشویق کننده [یا هو کننده] استخدام شده
padding پنهان کننده یااستتار کننده پیامها
expostulator سرزنش کننده نصیحت کننده باسرزنش
sprining charge خرج چال کننده یا گود کننده
named port of destination بندر مقصد مشخص
antiseptic تمیز و پاکیزه مشخص
at the specified tenor بر حسب مفاد مشخص
antiseptics تمیز و پاکیزه مشخص
call one's shot مشخص کردن هدف
nodose دارای برامدگیهای مشخص
typified بانمونه مشخص کردن
frequency designation مشخص کردن فرکانس
typifying بانمونه مشخص کردن
typify بانمونه مشخص کردن
typifies بانمونه مشخص کردن
named place of delivery at frontier تحویل در مرز مشخص
named point of destination نقطه مشخص در مقصد
criss-crossing با ضربدر مشخص کردن
criss-crosses با ضربدر مشخص کردن
meanest مشخص کردن چیزی
meaner مشخص کردن چیزی
messages حجم اطلاع مشخص
message حجم اطلاع مشخص
shaded relief عوارض مشخص یا بسیارناهموار
structureless بدون ساختمان مشخص
facies عبارت مشخص یک طبقه
criss-cross با ضربدر مشخص کردن
criss-crossed با ضربدر مشخص کردن
mean مشخص کردن چیزی
nodous دارای برامدگیهای مشخص
badge امضاء و علامت برجسته و مشخص
badges امضاء و علامت برجسته و مشخص
margin مشخص کردن اندازه و حاشیه
shuttle وسیله نقلیه با مسیر مشخص
shuttled وسیله نقلیه با مسیر مشخص
shuttles وسیله نقلیه با مسیر مشخص
amorphous دارای ساختمان غیر مشخص
highlighting روشن ساختن مشخص کردن
point of aim نقطه هدفگیری در مسافتهاتی مشخص
known target هدف شناخته شده یا مشخص
to be clear to somebody برای کسی مشخص بودن
blocky پرشده یا مشخص با قطعات مختلف
temporarily برای زمان مشخص یا نه همیشه
named port of shipment بندر مشخص برای حمل
named departure point نقطه مشخص برای حرکت
costing مشخص کردن هزینه عملیات
One must draw the line somewhere. <proverb> هر کس باید ید و مرزش را مشخص کند .
margins مشخص کردن اندازه و حاشیه
structure ترتیب دادن یا سازماندهی به روش مشخص
symbolic آدرسی که با نشانه یا نام مشخص شود
user انجمن یا کلوپ کاربران یا کامپیوتر مشخص
internal نمایش حروف در یک سیستم عامل مشخص
lanes مسیر که باخط کشی مشخص میشود
users انجمن یا کلوپ کاربران یا کامپیوتر مشخص
scheduled service plane هواپیمای مسافربری [با زمان پرواز مشخص]
channeled ارسال سیگنال ها یا داده از یک مسیر مشخص
operators انتساب بیشتر از یک تابع به عملگرا مشخص .
channeling ارسال سیگنال ها یا داده از یک مسیر مشخص
channels ارسال سیگنال ها یا داده از یک مسیر مشخص
My departure time is not determined yet . وقت حرکت من هنوز مشخص نیست.
rates تعداد خطاهایی که در یک زمان مشخص رخ میدهد
channel ارسال سیگنال ها یا داده از یک مسیر مشخص
rate تعداد خطاهایی که در یک زمان مشخص رخ میدهد
entry مقدار اطلاعات درون یک سلول مشخص
Well, duh! [American English] نه ! جدی می گی؟ [این که کاملا مشخص است]
operator انتساب بیشتر از یک تابع به عملگرا مشخص .
lane مسیر که باخط کشی مشخص میشود
structures ترتیب دادن یا سازماندهی به روش مشخص
channelled ارسال سیگنال ها یا داده از یک مسیر مشخص
intensity of rain fall شدت بارندگی که بامیلیمتردرساعت مشخص میشود
logic ولتاژ نمایش وضعیت منط قی مشخص .
dorsiventral دارای قسمت پشتی وشکمی مشخص
serve one's purpose <idiom> مفیدبودن شخص برای کاری مشخص
alerts وضعیت یک شی مشخص که یک اخطار را کنترل میکند
key کلیدی که ورودیهای یک رکورد را مشخص میکند
alerted وضعیت یک شی مشخص که یک اخطار را کنترل میکند
alert وضعیت یک شی مشخص که یک اخطار را کنترل میکند
special سیستم برنامههای کاربردی مشخص و محدود
irishism عبارت یا اصطلاح یا رسوم مشخص ایرلندی
settling days روزهای مشخص تصفیه حسابها در بورس
neither fish nor fowl <idiom> چیزی که به گروه مشخص تعلق ندارد
structuring ترتیب دادن یا سازماندهی به روش مشخص
scheduled plane هواپیمای مسافربری [با زمان پرواز مشخص]
symbolically آدرسی که با نشانه یا نام مشخص شود
To be conspicuous. انگشت نما بودن ( مشخص یا سر شناس )
circle of influence دایرهای که حد منطقه تاثیررا مشخص میکند
astigmatizer وسیله استیگمات کننده وسیله تقویت کننده مسافت یاب برای دیدن نور کم در شب
stop order دستور عدم پرداخت از طرف صادر کننده سند مالی به مرجع پرداخت کننده
designative اشاره کننده تعیین کننده
striking force نیروی تک کننده یا کمین کننده
accaimer هلهله کننده تحسین کننده
divider جدا کننده تقسیم کننده
suberter سرنگون کننده تضعیف کننده
discriminant تفکیک کننده جدا کننده
prosecutor پیگرد کننده تعقیب کننده
cogitator اندیشه کننده مطالعه کننده
spell binder مسحور کننده مجذوب کننده
presentor ارائه کننده معرفی کننده
supplicant درخواست کننده تضرع کننده
favourer یاری کننده مساعدت کننده
lifter مرتفع کننده برطرف کننده
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com